نویسه جدید وبلاگ

متن نویسه...

                                                افکار منفی

 

. افكار منفی، وقايع منفی و ناراحت ‌كننده­ای همانند زخم‌ها، عقده‌ها، جنگ‌های درون، حسادت‌ها، بدگمانی­ها، رنجش‌ها، كينه‌ها، نگرانی­‌ها، احساس پوچی‌ و بی‌ارزشی‌ را توليد می­‌كنند. اين‌ها بر روی اراده و رابطه هاي ما تاثير می­گذارند و سدی  می­شوند برای رسيدن به شادی‌ و آرامش.

 به ‌گمانم داغ دل همه را تازه كرده‌ام

شرایطی كه در ما انسان‌ها به ‌وجود می­‌آيد و تک‌تک ما انسانها درگيرش هستيم را نمی­توان نادیده گرفت. چون قسمتی از وجود ما است كه افكار منفی  و يا گاهی منفی­‌گرايی را شكل می­‌دهد. اين قسمت از وجود، منفی­‌گرايی را گسترش می­دهد و تداوم می­بخشد. هرچه می­‌كوشيم تا  آن را به مثبت‌انديشی تبديل كنيم، همانند کودکی  لجباز، مدام بازمی­‌گردد و آن فكرهای منفی را پخش می­‌كند و درون­مان را متلاطم می­‌سازد. در حقيقت يكي از بزرگ‌ترين كارهايی  كه ما در انجمن، در بخش روانی انجام می­‌دهيم مربوط به همين قسمت از وجود­مان است.

هر موقع فكراشتباه، فكر منفی يا فكر نامناسبی می‌كنيم، احساس بدی داریم؛ اين يك قاعده است.

نادرست ‌بودن افكار همانند این است کهً ماشينی ببينيم و گمان كنيم سگی است كه می­‌خواهد به ما حمله كند يا سايه‌هايی ببينيم و فكر كنيم ارواحی هستند كه می‌خواهند به ما آسيب برسانند یا شما در حال صحبت کردن با کسی هستید و من فكر می­‌كنم از من بدگویی می­کنید يا مشغول نقشه‌ كشيدن برای آزار دادن من هستید. وقتی اين گونه فكر می‌كنيم، دير يا زود حال­مان بد می­‌شود؛ چون فكر، باور، نظر و خيال ما اشتباه است.

وقتی به جنبه‌های بد و منفي ماجراها نگاه می­‌كنيم  احساس بدی به ما دست می­‌دهد یا وقتی باور من اين است كه چون فلان كار را انجام داده‌ام يا نداده‌ام اين بلا سرم آمده است؛ تصادف كرده‌ام، بيمار شده‌ام و ...  با این شرایط  در كارم رشد نمی­‌كنم و حالم بد می­‌شود.

تجربه‌های زيادی داريم كه  تصورات، تخيلات، افكار و عقايد منفی چگونه ذهن ما را به ‌سوی نگرانی، احساس گناه، شرم و ... سوق می­دهد.

البته به ‌سبب وجود باورهای بيمارگونه، بعضی وقت‌ها، افكارنادرست و منفی حال ما را خوب می­كنند. مثل وقتی كه كسی را دست می­اندازيم یا يكی را فريب می­دهيم. افرادی مثل من وقتی می­رفتيم دزدی و در اين كار موفق بوديم، هر چه مبلغ دزدی بيشتر و باا رزش­تر بود، بيشتر لذت می­بردیم، اما اگر كسی از ما دزدی كند و يا فريب­مان بدهد، می­خواهيم زمين و آسمان را به هم بدوزيم و بدترين مجازات را برايش خواستاريم.

اگر كسی از ما بپرسد كه چاره كار چيست، می­‌گوييم يكی از راهكارها، بررسی اين بخش از وجود است تا ريشه افكار منفی را كشف كنيم.

متأسفانه عامل اصلی كه از ناآگاهي ‌ما سوءاستفاده می­‌كند، بيماری اعتياد است. البته قسمتی ديگر از افكار منفی ریشه در كودكی‌ دارد. وقتی كودك هستيم از افكار و رفتار و گفتار اطرافيان­مان می‌آموزيم كه  چگونه درباره خودمان، ديگران، زندگی و جهان هستی فكر كنيم و تصميم بگيريم.

زمانی‌ كه بزرگ می­‌شويم طبق عادت­های­مان كه بر اساس شرایط و رويدادهای کودکی شكل گرفته است را دوباره در زمان بزرگسالی بازسازی می­كنيم و بر اساس این الگو اسير چرخه بسيار كاذب و ناراحت‌كننده وسوسه، اجبار و عادت­های خود‌محورانه می­‌شويم و دردمان باقی می­ ماند.

ذهن ما می­‌كوشد تا از خودش مراقبت كند و طبق قاعده تجربيات را از روی درد و لذت می­‌نگرد. وقتی اتفاق دردآوری بيفتد و درد ناراحت­مان كند، با خود می‌گوييم از اين پس بايد مطمئن شوم كه ديگر اين اتفاق آزاردهنده نمی‌افتد و از جایی شروع می‌كنيم كه مسایل را به هم پيوند دهیم و داستان‌هايی  جور كنيم و سناريو‌يی بسازيم تا برسيم به اينكه چطور دنيا را بنگريم و در دنيايی كه ممكن است درد‌آور باشد، از خودمان  محافظت كنيم. در بسیاری مواقع می­‌بينيم از همین­جا افكار منفی به ‌وجود می‌آيند و در مقابل هجوم افكار منفی، درمانده می‌شويم.

خوشبختانه همه اين‌ها فقط فكر و خيال و برداشت ذهنی ما است. در بيرون از ما، هيچ اتفاقی نه بد است نه خوب و هيچ اتفاقی به ما نمی‌گويد كه در برابرش چه كنيم. خودمان هستيم كه تصميم می‌گيريم بر اساس آنچه كه از آن اتفاق دريافت کرده­ایم، چه حسی داشته باشيم و چه رفتاری نشان دهیم.

اگر اتفاقی دردناك بوده، برداشت ما دردناكش کرده است. اگر خوشايند بوده، ما از آن ‌چنين نتيجه­ای گرفته‌ايم. به ‌گمانم اين مسئله را بايد قدری بيشتر توضيح دهم. چون ممكن است تعجب كنيد و بگوييد شخصی كه تمام زندگی من را خراب كرده يا  فلانی كه كاری زشت انجام داده يا دوستی كه به من آسيب رسانده و خيانت كرده است، همه توهم هستند و هيچ كدام كار بدی نكرده‌اند؟!

مايلم بيشتر توضيح دهم كه مفهوم اينكه اتفاقی افتاده يا اينكه اتفاق را ما می‌سازيم و اينكه آيا در آن اتفاقات می‌مانيم و با افسردگي زندگی می­‌كنيم، چيست؟

ما معتادان هم حساس هستيم هم با احساس.

تفاوت حساسيت با احساس

حساس متخصص بزرگ ‌كردن مسایل كوچكِ بدِ زندگی است، درحالی‌ كه فرد احساسی متخصص بزرگ‌ كردن نکات كوچكِ خوبِ زندگی است (افراط و تفريط). گاهی كسی را بابت يك كار خوب آن‌قدر بزرگ و مقدس می‌كنيم كه لياقتش را ندارد و ديگری را به ‌دليل يك كار بد به ‌قدری كوچك می­كنيم كه شايسته‌اش نيست و بزرگ‌ترين مجازات‌ها را برايش خواستاريم يا عاشق كسی می‌شويم و می‌گوييم ما بی ‌او می‌ميريم، اما بعد از مدتی می‌خواهيم همان شخص را بُكشيم.

برخی افراد حساسيت (آلرژی) دارند. یعنی نسبت به هوای سرد یا بوی خاصی دچار واکنش بدن همانند عطسه و سرفه می­شوند که یک اتفاق فیزیولوژیکی است، اما برخی از ما به جهت روانی آلرژی داريم.

اجازه بدهيد مثالی بزنم كه فكر می­كنم بیشتر ما معتادان با آن مواجه هستیم وبسیاری از خانواده­ها را ديدم به خاطر همين مسئله رابطه­های­شان خراب شده است و زندگی را برای خود و خانواده­شان تلخ كرده­اند و يا کارشان به طلاق كشيده است.

گاهی وقت­ها ما به برخی از كلمات حساس هستيم. همانند وقتی که کلمات قشنگ، زيبا، زرنگ، باهوش، بهتر،برتر و از این دست را درباره دیگران می­شنویم. . من یک بار همراه خانواده در حال تماشای یک برنامه بودم. در میانه برنامه همسرم گفت فلان شخص چشمان زیبایی دارد.  این حرف من را از درون  داغون کرد، اما به روی خودم نياوردم.

دقت کنید! همسرم به من نگفت ترا دوست ندارم یا اینکه زشتی یا حتی نگفت تو بدی، اما من در دلم از آن شخص دچار رنجش خاطر شدم و از او بدم آمد. از آن به بعد هر وقت برنامه­ای از آن شخص پخش می­شد، شبکه را عوض می­کردم و در ذهنم با آن بازیگر درگیر می­شدم. همچنین رفتم به دنبال مطالبی درباره این بازیگر تا چهره او را پیش همسرم مخدوش کنم. حتی برای او داستان ساختم  تا وی را بد جلوه دهم.

مدتی بعد با همسرم در حال تماشای یک برنامه بودیم که باز همان شخص را نشان داد. من نمی­توانستم شبکه را عوض کنم، بنابراین شروع کردم به بدگویی کردن از آن شخص.

در موقعیت دیگری، همسرم از یکی از اقوام تعريف كرد كه در کشور دیگری زندگی می­کند و رفت و آمدی با ما نداشت.باز حال من خراب مي شد.

و اگر از شخصی يا از فاميل تعريف می­كرد که با او رفت و آمد داشتیم من دچار احساس درد درونی می­شدم و از آن پس اگرهمسرم می­رفت منزل مادرش حتما به آنجا زنگ می­زدم ببينم چه کسی آنجا است. نكند همان کسی که از او تعريف كرده است، الان آنجا حضور دارد و اصولاً به خاطر همین شخص آنجا رفته است. به همین ترتیب شك و بد گمانی من را  نابود می­کرد. 

ممکن است شما هم نسبت به برخی افراد مشهور بی­دلیل رنجش خاطر داشته باشيد. به دقت بررسی کنید که روی چه مسایلی حساس هستيد. با چه احساساتی مشكل داريد

 تخصص ما اين است كه مسایل كوچك و بد را بزرگ كنيم و همه اتفاقات كوچك و بزرگ‌ شده را به گذشته، تجربيات و ديگران و حتی اگر راحت­مان بگذارند به تاريخ می‌كشيم و بعد نگران آينده می‌شويم. بنابراين يک موضوع كوچك، ناگهان هم ابعاد تاريخی پيدا می‌كند و هم به آينده وصل می‌شود؛ برای نمونهً اگر فرزندمان حرف­مان را گوش نكند، يكباره در ذهن­مان راجع به اين اتفاق قضاوت می­‌كنيم و خود را به نابودی می‌كشيم. يعنی موضوعی كه آزاردهنده نيست را آزاردهنده می‌كنيم و به خود و ديگران آسيب مي‌رسانيم.

بیشتر معتادان خودشان را بيشتر از ديگران می‌آزارند. اگر ديگران ما را اذيت كنند، در نهايت به پليس مراجعه می‌كنيم، اما مشكل اينجاست كه خودمان بيش از سایرین خودمان را آزار می‌دهيم.

بگذاريد مثالی بزنم. در خانه به فرزندم كه مشغول تماشای تلويزيون است می‌گويم برو درس بخوان، اما او نمی‌رود. افكاری كه در ذهن من می‌گذرد اين‌ها هستند: "پُر رو شده! تقصير مادرشه كه اينو پُر رو كرده! با اينا نمی‌شه با مهربونی رفتار كرد! من اگه می‌گم برو درس بخون  به‌خاطر خودشه كه بدبخت نشه! نره دزد بشه يا دنبال خلاف بره! پس‌فردا می‌افته زندان و آخرش هم طناب دار میندازن گردنش!"

 از آنجايی هم كه به خشم و عصبانيت اعتياد دارم مدام در ذهنم می‌جنگم و دست‌آخر با عصبانيت لگدی نثارش می‌كنم. درحالي‌كه فرزندم از مدرسه آمده و خسته است و برای خودش برنامه‌ريزی كرده است كه چه وقتی بازی كند و كی به درس ‌و مدرسه­اش بپردازد يا اينكه به خاطر يك اختلاف با همسرم آن را نسبت می­دهم به تمام زن­ها و همه آنها را بد می­دانم و اين ديدگاه را می­برم به تاريخ و زمان پيدايش و می­گویم تمام بدبختی­ها سر همين زن­ها است، اين حوا بود كه ...

انجمن می­گويد ما مسئول بهبودی­مان هستيم و بايد از خود مراقبت كنيم. همانند وقتی که سوار موتور هستم، مراقبت می­کنم با دیگران تصادف نکنم و دیگر وسایل نقلیه به من نزنند.  به اين فكر نمی­كنم رانندگان ديگر در مورد ظاهر من چه قضاوتی می­كنند يا من درشكل و ظاهر آنها قضاوتی نمی­كنم. مقایسه نادرست شکل ظاهری افراد با قیمت ماشینی که سوار آن هستند يا ايرادگیری از نحوه رانندگی دیگران جزو وظایف و کارهای من نیست. نباید سعی کنم ديگران را هدايت و راهنمايی كنم كه چگونه رانندگی كنند. من ارباب ديگران نيستم و كنترل آنها را در دست ندارم.

اين اتفاقات مسئله مرگ و زندگی، بدبختی و بيچارگی نيست، بلكه تفاوت­هايی است درست مثل اينكه به يك  فيلم یا منظره نگاه می­كنيم و برداشتی از آن داريم و من آماده هستم با اين مسائل و آنچه دور و برم هست درست برخورد كنم.

يعنی مسایلی كه دردآور و رنج­آور نيست را برای خود دردآور نكنيم، اما ما معتادان ذره­بين بر می­داريم و چيزهای كوچك را بزرگ می­كنيم و فقط و فقط نگاه­مان و برداشت­مان به نکات منفي و بدی است كه در گذشته اتفاق افتاده است، يا به نوعی اتفاق خواهد افتاد. انگار مسایل خوبی در زندگي نمی­بينيم. تمركزمان روی رویدادهای منفی است و با خود مرتب این موضوع را تكرار می­كنيم. اين منفی­بيني را در خودمان يا در اتفاقات دوران كودكی می­بینیم که برای عزيزان­مان و ديگران افتاده است و می­گوييم من از بچگی شانس نداشتم. من بدبخت و بيچاره، من پدر و مادر خوبی نداشتم كه اين همه  بلا سرم آمده است و ...

اين نگاه و فكر منفی مرتب در ذهن ما تكرار می­شود كه افسردگی ايجاد می­كند و ما را به فضایی می­برد که  انگار پارچه­ای سياه انداخته­اند روی ما و فكر می­كنيم دنيا همين فضای تاريك و سياه است كه دور ما قرار دارد. بعد وحشت تمام وجود ما را می­گيرد  و واكنش نشان می­دهيم. زيرا ما معتادان به خاطر آسيب­های­مان واكنشی هستيم. فكر می­كنيم ما انبار باروتيم و ديگران با كبريت دنبال ما می­گردند تا ما را منفجر كنند و هيچ نکته خوب و مثبتی وجود ندارد.

معلوم است كه وقتی تمركز ما روی مسایل منفی باشد نتيجه­اش درد و تلخی است، اما اگر تمركز ما بر روی نکات مثبت باشد، نتيجه­اش شادی و آرامش است. راهنمايم می­گويد اين حالات ما همانند اين است كه ما روی مبل نشسته­ايم و كنترل تلويزيون دست ما است، تلويزيون هم فيلمی پخش می­کند كه ما آن را دوست نداريم و از نگاه ما بد است. ما اين فيلم را نگاه می­كنيم، اما  لذت كه نمی­بريم هیچ، اذيت هم می­شويم و مرتب در مورد کارگردان و هنرپيشه ها غُرمی­زنيم و خودمان را آزار می­دهيم. در اين موارد، تنها اتفاقی كه ممكن است برای ما خوب باشد اين است كه شبکه را تغییر دهیم یا تلویزیون را خاموش كنيم.

گاهی ما متوجه نيستيم صدايی كه در ذهن ما تكرار می­شود را باید تغییر دهیم یا آن را خاموش كنيم.البته با كاركرد قدم ها ما به اين مهارت می­رسيم.

وقتی می­گویيم خارج از ما پدیده­ای خوب یا بد نيست، بلکه مایيم كه آن را بد یا خوب می­كنيم، به این مفهوم است که برای نمونه تلويزيون خبری پخش می­کند كه طی آن کسی ديگری را می­كشد. این اتفاق یک قتل است. چطور باز هم می­توانيم بگویيم خارج از ما هيچ پدیده بدی نيست؟!

بسیار خوشحال می شوم كه اين را بتوانيم با هم باز كنيم كه منظور ما چيست. منظور ما اين است كه ما درون خود دستگاهی داريم به نام دستگاه انديشه ساز که به طور مرتب در حال تولید فکر است و برای هر چيزی كه حواس پنج گانه ما مخابره می­كند، در ذهن ما يك مفهوم می­سازد. اين مفاهیم و انديشه ها هستند كه به ما احساسات مختلفی را منتقل می­کنند. يك اتفاقی كه هميشه در ذهن ما می­افتد اين است كه قبل از رفتن بخواهيم به مكانی يك سری تصاوير در ذهن­مان نقش می­بندد و فكر می­كنيم مقصدمان بايد اين­گونه باشد، اما وقتي به آنجا می­رسيم و میبينيم طبق پيش بيني ما نبوده است احتمالاً حال­مان بد می­شود و روی  کاری که قصد انجامش را داریم، تاثير منفی می­گذارد  يا وقتی با كسی تلفنی صحبت می­کنیم، بر اساس صدايی كه می­شنويم در ذهن­مان  تصويری می­سازيم اما وقتی شخص  مورد نظر را می­بينیم و متوجه تفاوت­ زیاد تصویری که ساخته­ایم و واقعیت موجود می­شویم، امکان بروز ناراحتی از ما وجود دارد. حتی به خودمان اجازه می­دهيم از نظرروانی به او حمله كنيم و برخورد نامناسبی انجام دهيم. آيا مقصر طرف مقابل است يا مشکلی در درون ما وجود دارد.

يا اینکه گاهی ما واقعه­ای را می­بينيم. فرض كنيم دو ماشين جلوی ما  با هم تصادف می­كنند. اگر فكر كنيم كه وای چه مصيبتی حتما كسی كشته شده است، قبل از اينكه جلو برويم و ببينيم آيا واقعاً کسی صدمه ديده است يا نه، فكر ما به ما می­گويد كه مصيبت است و احساس­مان می­شود درد، نگرانی و ترس که مبادا سر من بيايد و خيلی مسایل دیگر كه از آن انديشه بیرون می­آيد. بدون اينكه هنوز رفته باشيم و بررسی کنیم که برای کسی اتفاقی افتاده است یا خیر.

فرض کنید شخصی برای شما بازگو کند كه شخصی یک کودک سه ساله را با چاقو گروگان گرفته بود. پدر کودک با تفنگ به این گروگانگیر شلیک می­کند و او را از بین می­برد. بسیاری ممکن است کار پدر کودک را تحسین کنند كه به این وسیله کودکش را نجات داد. در حالی که ما با نفس کشتن مخالف هستیم، اما این اتفاق به جهت ذهنی نتیجه دیگری برای ما دارد. در صورتی که اگر شخصی برای ما تعریف کند که  مردی، مرد ديگري را با اسلحه کشت، از این اتفاق و کار قاتل اظهار تنفر می­کنیم، ولی اگر درست در همین لحظه اطلاعات دیگری درباره قتل و انگیزه آن به ما بدهند، این اتفاق مفهوم ديگری در ذهن ما می­گيرد. انگار برای ما كل مسئله تغيير می­كند و در ذهن­مان خوب و بد جای خود را با هم عوض می­کنند و نسبت به این موضوع احساسی کاملاً متفاوت درون ما به وجود می­آید.

روزی در یک اتوبوس چند بچه شلوغ می­كردند. پس از مدتی دیگر مردم حاضر در اتوبوس حوصله شان سر رفت و شروع  كردند به اعتراض كه چرا به اين­ها تربيت ياد ندادند، بچه كه نبايد این­قدر شلوغ كند و ...

شخصي كه با بچه ها بود آرام از مردم عذرخواهی كرد و گفت: "ببخشيد، امروز پدر و مادر اين بچه­ها تصادف و فوت كرده­اند ما آورديم­شان بيرون تا صحنه­هاي دلخراش به آنها آسيب نزند." مردم وقتی اين حرف­ها را می­شنوند هر كدام بلند می­شوند با بچه ها بازی می­كنند و ...

پس سر و صدای بچه ها نبود كه آنها را اذيت می­كرد.

ياد دكتری افتادم كه به بيماران قطع اميد كرده از زندگی دستگاهی می­داد تا خودكشی كنند و چقدر بحث سر اين بود كه كار خوبی می­كند يا كار بد. چندان آسان نيست كه بنشينيم و قضاوت كنيم و بگوييم چه چیزی بد و چه چیزی خوب است. بستگي به اين دارد كه چه كسی دارد نگاه می­كند و از چه ديدگاهی آن را بررسی می­نماید.

راهنمايم می­گفت، شما می­گوييد مگس بد و كثيف و بدترين موجود دنيا است و بايد كشتش، ولی آيا از نظر خود مگس هم همين­طور است و بايد كشته شود يا در مورد ما معتادان كه زمانی مصرف می­کردیم، عده­ای می­گفتند معتادان را بايد كُشت. اين­ها خوب شدنی نيستند يا  باید آنها را بريزند در درياي نمك كه نسل­شان برداشته شود، اما ما كه در حال مصرف بوديم آيا انتظار داشتيم كه چنین تصميمی در موردمان گرفته شود؟!

پس موضوع اين است كه از چه ديدگاهی داريم به یک واقعه نگاه می­کنیم و به این اتفاق مفهوم می­دهيم. يكبار راهنمايم پرسيد: "اگر گربه سياه ببينی چه حسی به تو دست می دهد." گفتم: "اگر سگ باشم كه خوش به حالم می­شود و اگر موش باشم كه وای به حالم."

زمانی من به عنوان پيك موتوری كار می­كردم. يك مرتبه سرويسی داشتم برای شهرك غرب و برگشت به مبلغ چهار هزار و پانصد تومان. خانمی كه بايد مبلغ را می­پرداخت، گفت: "چرا اين­قدر گران حساب می­كنی." گفتم: "من قبض دارم و طبق قبض و تعرفه پيك پول دريافت می­كنم." او گفت: "آژانس ماشين اين­قدر می­گيرد!" سريع متوجه شدم كه چرا حالش بد شده است.

به او گفتم: "خانم عزيزمعذرت می­خواهم، ولی پولی كه شما پرداخت می­كنيد حال­تان را بد نمی­كند، بلكه مفهومی كه به آن می­دهيد، حال شما را خراب می­كند. اگر من با ماشين می­آمدم و لباسی شيک و مرتب تنم بود شما علاوه بر اينكه این پول را می­دادید، احتمال داشت مبلغی هم بابت انعام به من بپردازید و حال­تان هم بد نمی­شد. در صورتی كه اصل سرويس دهی يكی است."

تا حالا دقت كرده­ايد وقتی می­خواهيم خريدی كنيم، تا چه اندازه محل خریدمان روی ما تاثیر می­گذارد و تفاوت شکل و محل قرارگیری فروشگاه­ها تا چه اندازه برای ما مهم است؟

اما خبر خوش اين است كه اگر برداشت و مفاهیم آزارمان می­دهد، اختيار دست ما است. می­توانیم آنها را تغییر دهیم!

حالا بياييد به شیوه ترميم و معالجه كردن زخم های روانی كه از برداشت­ها و مفاهیمی كه خودمان به خودمان يا زندگی داده­ايم، اين زخم ها را معالجه كنيم. در حال حاضر نکته­ای كه به نظرم می­رسد، شیوه عشق ورزیدن و محبت کردن به خويشتن است. اين کار يكی از راه­هايی است كه می­توانيم با آن زخم­ها را درمان كنيم.

دوازده قدم برای ما معتادان است که از اين روش در آن بسيار استفاده می­كنيم كه عشق را به خود جلب كنيم و متوجه باشيم چه كارهايی انجام می­دهيم كه نشانه نبود عشق به خود است. چه كارهايی انجام می­دهيم كه خيال می­كنيم نامش عشق به خود است، ولی در واقع نوعی خودخواهی و خود مركزبينی است و چه كارهايی انجام می­دهيم كه نشانه احساس بی­ارزش بودن و تنفر از خود است. حالا كمی در مورد اينها با هم مشاركت می­كنيم بعد می­پردازيم به اينكه چگونه عشق را در خود همانند يك كشاورز بكاريم و درو كنيم.

 يكی از مسایل مهمی كه در وهله نخست بايد به آن توجه داشته باشیم اين است كه افكار ما بخشی از روان ما هستند و تماميت ما را تشکیل نمی­دهند. افكار ما مجموعه­ای از قسمت­های مختلف، با فكرهای مختلف است. يعنی نمی­توانم بگويم من در افکارم خلاصه می­شوم و هیچ موجودیت دیگری ندارم. به هر چيزی كه نگاه مي كنيم، یک بعدی نیست. برای نمونه سيب يک ميوه است. نمی­توانيم فقط به قسمت بیرونی سیب نگاه کنیم و بگویيم این میوه فقط از يك قسمت تشكيل شده است. چون وقتی اين سيب را باز می­كنيم متوجه وجود قسمت­های مختلف دیگری می­شویم. اين میوه به واسطه نيازهای مختلفی که دارد توانسته است به یک سيب تبديل شود.

ما در زمان­های مختلف از نيازها و خواسته­های مختلف و متفاوتی برخوردار بوده­ایم و در اصل با نحوه برآورد شدن این نیازها شكل گرفته­ايم و امروز هم نیازهای دیگری داريم. اكنون وقتی با پدیده یا موجودی روبه­رو می­شويم، به این موضوع توجه داریم که این پدیده­ها خارج از درون ما با هم گفتاری برقرار می­کنند و نياز و درخواستی دارند . در این موقعیت وقتی قسمتی از ذهن و روان ما افكار منفی به وجود می­آورد، از بخش­های مختلف  آسيب­ها، بی­اعتمادی، باورها و اعتقادات تشکیل می­شود.

خيلی خيلی مهم است كه آگاه باشيم و به دقت نگاه کنیم و به این نتیجه برسیم که کلیت من را این افكار منفی تشکیل نمی­دهد و به همین خاطر می­توانم خودم را از آنها جدا كنم. يعنی برای اينكه بتوانم عشق را به خود بدهم، اولين قدم من اين است كه خودم را ابتدا از اين افكار منفی جدا كنم. به اين اتفاق درانجمن ناظر بودن، هوشياربودن و بيداری روحانی می­گویند.

مثالی كه در انجمن می­زنند اين است كه شما صبح از خواب بيدار می­شوید و خوابی که دیده­اید را بازگو می­کنید و به جزییات آن می­پردازید. به این شخص می­گویند آن بخشی از خواب که شما بر کارهای خود ناظر بودید و به این وسیله آنها را تماشا می­کردید که اکنون امکان بیانش را دارید را می­گويند "بُعد ناظر" كه ناظر بر افكار و احساسات و اتفاقات درونی است، بدون اينكه درگير افكار و احساسات شود.

اجازه بدهيد نمونه­ای از خودم بیاورم. چند وقتی بود  می­خواستم در كارهای خانه به همسرم كمك كنم و مثلاً در شستن ظرف­ها به او كمك كنم، اما چيزی از درون مقاومت می كرد و اجازه این کار را نمی­داد. با خود گفتم: "چيزی درون من مانع این کار می­شود. آيا  باوری درون من هست كه می­گويد مرد نبايد ظرف بشويد. اگر اين­كار را انجام دهد، مرد نيست." صدايی می­گفت: " اگر اين­كار را انجام دهی، از تو سوء استفاده می­كند و بايد برای هميشه اين­كار را انجام دهی."

صداهای زيادی را شنيدم  كه مانع می­شدند و صداهاي ديگري را هم می­شنيدم كه می­گفت: "تو يک معتاد در حال بهبودی هستی و بايد مسئوليت پذير باشی." با وجود صداهای منفی كه می­شنيدم نبايد تسلیم صداها می­شدم. بلند شدم و اين كار را انجام دادم. ابتدا سخت بود، اما وقتی شروع كردم به شستن قدرت­شان كم شد. پس از مدتی وقتی به اين افكارمنفی بها نمی­دهم، هنگام شستن ظرف­ها، از کارم لذت می­برم. نمی­دانم، شايد به خاطر  اينكه چيز كثيفی را تميز می­كنم يا به خاطر اينكه با آب ارتباط می­گیرم.

نمی­دانم کلمه غرور كه از كلمات بسیار مسخره­ است چگونه وارد روابط انسانی می­شود و آن را مخدوش می­کند. اينكه غرور داشته باشم و به شخصی نگويم دوستت دارم یا اینکه چقدر برای من اهميت داری، معنا و مفهومی ندارد و با منطق جور در نمی­آيد. چطور می­شود من کسی را دوست داشته باشم، ولی حاضر نشوم  به او بگويم. دلیل این نگفتن هم ترس از به اصطلاح  پررو شدن شخص مورد نظرم باشد.

اصولاً اینکه کسی پررو بشود و بخواهد از من سوءاستفاده کند، چه مفهومی دارد. من  برخی مواقع نمی­توانم حد و مرز برای کسی بگذارم که قصد سوء استفاده از من را دارد، ولي دليلی ندارد عشقم را به او ابراز نکنم از ترس اينكه ممکن است كسي از من سواستفاده كند.

در گذشته  به خاطرافكار منفي و ترس­هايم  خودم را باز نكردم  و برايش كاري انجام ندادم و خود را محدود كردم  و به این ترتیب از اين افكارو ترس­هايم پشتيباني و حمايت كردم تا در فضاي  امني باشم و مبادا از من سوء استفاده شود يا سرم كلاه برود. در حالي كه بعد از مدتي همين فضاي امن تبدیل به فضاي یک زندان می­شود كه جلوي ما را مي­گيرد. در واقع من به چيزي­هايي چسبيده بودم و دفاع مي كردم  كه همان چيز براي من خطر بود و رابطه­هاي مرا خراب كرده بود و جلوي رشد و موفقيتم را مي گرفت.

البته بعضي وقت­ها مي بينم همسرم تنبلي مي كند، ظرف را كثيف مي كند و خودش نمي­شويد و منتظر است تا من بشويم. صدا دوباره به سراغم می­آید و می­گوید: "ديدي گفتم. حالا شدي نوكر خانه." يا بعضي وقت­ها كه با همسرم مسئله پيدا مي كنم يا همسرم مرا آزار می­دهد و بيماري مرا فعال مي كند و به اصطلاح خراب و عصباني مي شوم، صدا دوباره سراغم می­آید و می­گوید: "حقته، تا تو باشي حرفي را که بهت مي زنم گوش كني و بگويي چشم." با حالت مسخره به من مي گوید: "مثبت فكر، مثبت فكر كن، من بهت ميگم راه نده ازت سوءاستفاده كنند."

 اينها را گفتم متوجه باشيم. يعني اينكه وقتي يك قسمت از وجود من دارد اعتراض می کند، نق مي زند و مي گويد: "من بدم، يكي بد يا دنيا بد يا همه ما بديم. همه دنيا اينجوريه. دنيا اين شكليه."  بالاخره اول سر خودم داد مي كشم، بعد سر شما، بعد سر دنيا و همین طور ذهن ما پیش مي رود.

اتفاق ديگري هم که مي افتد اين است كه يك قسمت ديگر مي گويد: "دلم مي خواهد اين كار را انجام بدهم. اصلاًَ می خواهم اين شيريني را بخورم يا مي خواهم به آن شخص اين حرف را بزنم." بعد يك قسمت ديگر مي آيد تازه شروع مي كند همانند مادر يا پدرهاي جدي و ايراد گير و بد اخلاق و می گوید: "نه، بيخود مي كني. هميشه توي زندگيت همينطوري بودي. بيخودي نيست كه تو نتايجت اينجوریه. اصلا از اول تو نمي فهميدي."

خودمان به خودمان بد و بيراه مي گوييم و اگر دقت كنيم، صداهاي مختلفي در وجودمان و در مغزمان از جاهاي مختلف ضبط شده و آنقدر هم جملات جديد نيستند. يعني من فكر مي كنم كه اگر از صبح تا شب يك روزمان فقط جملاتش را بنويسيم مي بينيم اين­ها همه در حال تكرار شدن هستند و يك  جمله يا باور جديد يا چيزي نيست كه به اينها اضافه شود. همان­هایی است كه مرتب مي آيد و انگار يك  فيلم بسيار بسيار ناراحت كننده و وحشتناك هر روز از صبح تا شب در مغزمان تکرار می­ شود. اين دور كردن خودمان و جدا كردن خودمان از اين قسمت است.

افكار تازه به ما اين حق انتخاب را مي دهد كه نوعی دیگر از  فكر کردن را انتخاب كنيم. تا زماني كه در اين افكار وسواسي هستيم اصلا نمی اندیشیم كه من مي توانم از آنها رها شوم و گزینه ديگری را انتخاب كنم.

ما تمام انديشه هايمان را انتخاب مي كنيم و به خاطر آن اعمالی را بر می­گزینیم و بر اساس آنها نتايجي به دست مي آوريم. چون منشا انتخاب دست ما است، اگر احساس بي ارزشي یا حقارت مي كنيم ما آن را انتخابش كرده ايم. ما اگر احساس خطر می کنیم از اینکه احساس حقارت­مان را نشان بدهيم و این تصور را داریم که به این خاطر ما را منکوب می­کنند، تصميم به نشان دادن چهره ای دیگر از خود می گیریم و طوری رفتار می کنیم که انگار خيلي قوي و متکی به نفس هستيم.

این شرایط حالتی از خودخواهي وخود مركزبيني به ما مي دهد. همين را نیز  خودمان انتخاب مي كنيم. شايد شما بگويید، مگر امكان داره خودم این شرایط را انتخاب كنم كه منکوب شوم یا بگويم حقير هستم؟!

توضيح مي دهم كه چگونه خودمان  اين انتخاب را كرده ايم، ولي بعد شرایطی پیش می آید كه حواس­مان نيست هر انتخابي كه مي كنيم، هر انديشه اي كه داريم به حتم در خود فایده­هایی دارد. انتخاب ما حتي ممكن است به نظر هيچ كس هم نرسد، ولي حتی اگر صدمه اي كه به خودمان مي زنيم تا فايده اي در پس آن نباشد از انجامش اجتناب می کنیم.

بعضي وقت­ها مي خواهيم از دردها رها شويم يا از روي لجبازي و انتقام جویی دست به خودكشي مي زنیم. انگار قصد داریم طرف مقابل عذاب وجدان بگيرد و اين گونه او را خراب مي كنيم و این تصور را هم داریم که برای ما مفید است. متاسفانه چيزي در ما نشسته است و فايده ها را انتخاب مي كند كه گاه دشمن ما است. بيماري اعتياد از همین نوع است.

و ديگري كودك درون است و اين كودك درون ما بيشتر از سه  تا چهار سال ندارد. كودكي است كه از آنچه به نظرش مفید است، بهره كودكانه مي برد. فرض كنيم خانمي تصميم گرفته است خود را بسیار ضعيف، عليل، مظلوم و بدبخت نشان بدهد و نقش چنين ذليلي را بازي كند كه البته پس از مدتی ديگر خودش هم باورش می شود كه ذليل و بدبخت است.

 روز اول اين كار را به اين علت كرد كه مي ديد شوهرش به افراد ضعیف خيلي رسيدگي مي كند. خيلي به درد آدم­هاي مظلوم و بدبخت مي رسد. براي رهجوهايش وقت زيادی مي گذارد، ولي به من نمي رسد. پس اگر من هم نقش افرد ضعيف و بدبخت را بازي كنم و و در واقع همين­طور بشوم، به حتم مي آيد و به من رسیدگی می کند.غافل از اينكه شوهرش اصلا از اينكه زنش آدم مظلومي باشد، خوشش نمي آيد و اين فریبکاری كودكانه خانم كار را بدتر مي كند. شوهر  از خانه فراري تر می شود و  بيشتر به فقرا و ضعيف هاي بيرون خانه رسیدگی می کند.  چون حوصله اين را ندارد كه بيايد در خانه و عوض عشق و محبت و شادي شخصی را ببيند كه دایم گريه مي كند و احساس مظلوميت دارد.

اين را فقط به عنوان یک نمونه مطرح کردم. براي اينكه متوجه شويد كه هر بلايي كه دارد سر ما مي آيد خودمان در آن نقش داريم و خودمان جايي اين بلا را انتخاب كرده ايم.

بعضي از معتادان هميشه سر كلاس قدم يا در جلسات خودشان را به حال خرابي مي زنند تا توجه سایر دوستان را به خود جلب کنند. اينها به خاطر يك فايده كودكانه است. كسي هم كه ماسك غرور و تكبر و خودخواهي مي زند، او هم در پی فايده رساندن به کودک درونش است. فكر مي كند اگر خود را خيلي قوي و متكي به نفس نشان دهد، ديگران  جرات نخواهند كرد كه او را منکوب کنند.

بعضي وقت­ها از ناتوانایی­های خود به عنوان ابزاري  براي جلب توجه دیگران استفاده می کنیم. برای نمونه هر جلسه اي كه مي روم شروع مي كنم در مورد ناتوانایی­هایم و عجزهايم مشاركت كردن تا از دیگران توجه بگیرم. زیرا متوجه شده ام هر جا كه مي روم و از ناتوانایی های خود مي گويم و گريه و زاري مي كنم، افراد بيشتری به من توجه و رسیدگی مي كنند. به اين نتيجه مي رسم من كه هيچ جا اين توجه و عشق را دریافت نكرده بودم، پس اگر ناتوانایی­هایم را بروز دهم به من توجه مي شود.  پس از مدتی این حالت جزو هویت می شود.

به خاطر همين است وقتی حادثه اي براي ما اتفاق می افتد، حاضر به رها كردن آن نیستیم. شايد به خاطرش درد داشته باشيم يا بلد نيستيم چگونه اين دردها را رها كنيم، اما مشكل اينجا است که بعضي از ما معتادان از اين حوادث بهره برداری هويتي و جلب توجه مي کنیم. بر همین اساس به نوعی سرمايه گذاري احساسي و هويتي داريم و نمي خواهيم آن را رها كنيم. زیرا مظلوم نمايي براي من فایده دارد.

اگر دوست من به عنوان یک رهجو اين­ كارها را انجام مي دهد ما خيلي بايد مواظب اين گونه معتادان باشيم. بايد به آنها الگوی بهتري در راه بهبودي بدهيم كه نفعش بيش از شیوه مظلوم نمايي و جلب ترحم دیگران باشد.

توجه مسئله بدی نيست، اما اشكال کار اينجا است كه توجه را به عنوان ابزاری مثبت برنمی گزینیم كه به خود قدرت دهيم. به مسئله  توجه را از جايگاهي مورد نظر قرار می دهیم که از كمك دیگران سوء استفاده کنیم. در انجمن نیز كلمه من ناتوانم را به كار مي برم تا از مسئوليت هايم  فرار كنم.

بعضي وقت­ها دنيا و ديگران را از زاویه ناتواني خود مورد قضاوت قرار می دهیم و شروع به سرزنش ديگران مي كنيم. يك مثال بزنم. يك­ بار به عنوان پیک موتوری به من سرویس خيابان جمهوري خورد كه بورس وسايل صوتي و تصويري است. شخصی درخواست کننده پیک، يك ميليون و ششصد هزار تومان تحویلم داد تا به یکی از فروشندگان تلویزیون  LCD بدهم. هنگام رفتن در ذهنم، صاحب كارخانه اي سازنده اين تلويزيون ها را مسخره مي كردم و مي گفتم اين شخص ديوانه است كه چنين تلويزيوني مي سازد. چند نفر حاضرند اين همه پول بابت تلويزيون بدهند. این کارخانه خیلی زرنگ باشد در سال می تواند  بيست عدد  از اين تلويزيون ها را بفروشد و در نهایت ورشكست مي شود.

 در دلم مرتب مي خنديم به طرز فكر سازنده و رئيس اين كارخانه. نزدیک فروشگاه مورد نظر، در پياده رو آنقدر جمعيت زياد بود كه  نمي شد به راحتي حركت كرد. وارد فروشگاه مورد نظر شدم. سر فروشنده بسیار شلوغ بود و مردم مرتب براي خريد می آمدند. متوجه شدم فروشنده به خریداران مي گفت معذرت مي خواهم در حال حاضر ندارم. شما مي توانيد به نمايندگي هاي ديگر ما سر بزنيد. شايد آنها داشته باشند. بعد كه آمدم بيرون به خودم گفتم: "ديوانه فكر مي كني همه مثل تو بي پول هستند."

متوجه شديد. چون من خودم پول ندارم، ديگران را بر اساس وضعیت مالی خودم مورد قضاوت قرار می دادم و حتي سازنده اين كارخانه را ديوانه مي دانستم. وقتي به رفتارهاي خودم هنگام خريد نگاه مي كنم، مي بينم چقدر اين الگو ها را به كار مي برم. هر جا مي روم خريد كنم، خودم را به بدبختي می زنم  تا فروشنده از روي دلسوزي به من كمك كند و هميشه هم سرم كلاه می رفت.

 يك بار رفتم از یک وانتي، ميوه ارزانتر بخرم. به فروشنده گفتم: "با من ارزان تر حساب كن. من آدم بدبختي هستم. نگاه كن موتوري هستم." فروشنده خربزه ها را كشيد و همان قيمتی که می­خواستم آنها را به من داد، اما وقتي آمدم خانه ديدم خربزه ها كرم خورده است. هرجا مي رفتم از كلمه بدبخت و بيچاره استفاده مي كردم. يك بار به خودم آمدم و گفتم: "چرا اين­قدر خودت را خوار مي كني. تو زحمت مي كشي و پول مي دهي ديگر اين حرفها چيه. چانه بزن اما خودت را خوار نكن."

وقتي به گذشته ام نگاه كردم كه اين رفتارهای من از كجا مي آيد شايد به خاطر اين بوده است كه در كودكي مادرم مرا با لباس كهنه مي فرستاد مدرسه تا من شب عيد از مدرسه كت و شلوار دريافت كنم. اصطلاحي در انجمن هست كه مي گويند "حادثه تو را گرفته يا تو حادثه را گرفتي" گروهي كه حادثه آنها را گرفته است می توان با كار قدم ها كمك­شان کرد تا از حادثه رها شوند، ولي کار با كساني كه حادثه ها را گرفته اند خيلي مشكل است.

دو  قسمت را شايد بايد بيشتر باز كنم. يكي اينكه، كساني كه اکنون به رانندگي تسلط دارند اگر در ذهن شان به نخستین روزهایی رجوع کنند كه قصد آموختن رانندگي را داشتند، به یاد می آورند که مرتب باید همه چیز را لمس می کردند. يعني به طور دقيق نحوه گذاشتن پا روی پدال ها، نگاه کردن مرتب به آیينه­ها، تکان دادن چند باره دنده را انجام می دادند و در هر لحظه تمام حواس شان به رانندگی شان بود. اگر انتخاب نمي كرديم كه گاز را فشار دهيم، ماشين حركت نمي كرد. بعد انتخاب تند يا آرام رفتن مطرح می شد.

يادم هست وقتي داشتم ياد مي گرفتم يك دفعه پايم را از روي كلاچ برداشتم كه من و ماشين هر دو تكان خوردیم و ماشین خاموش شد. پس بايد با دقت انتخاب مي كردم و اراده مي كردم كه چطور اين­ها را تنظيم كنم. لحظه به لحظه اش را انتخاب مي كردم، ولی صادقانه به شما بگويم بعد از مدتي رانندگي كردن همه اين كارها به صورت غير ارادي انجام می شد.

هنگام آموزش رانندگی لحظه به لحظه اش را انتخاب  مي كردم كه الان با اين سرعت اول پايم را بگذارم روي كلاچ، بعد دنده عوض كنم، سرعت اتومبيل را با مقررات و اتومبيل هاي ديگر تنظيم كنم، براي پيچیدن به چپ یا راست راهنما بزنم و ...  ولي فقط همان هفته اول آگاه بودم بر انتخاب­هایم. بعد از آن، همه این کارها را توي مغزم قرار دادم و آن را قفل كردم و نحوه رانندگی در ذهن من شکل گرفت.

از آن به بعد، همه این توانایی­ها رفت در مغز من قرار گرفت و بر اساس همین الگویی رانندگی می کنم که در ذهنم ذخیره شده است. امروز اگر شما ازمن بپرسيد مدل رانندگي ات را انتخاب كرده ای، ممكن است بگويم نه و به صورت ناخودآگاه و خودکار آن را انجام مي دهم. براي اين كه عادتم را ترك كنم دوباره بايد آگاه شوم و لحظه به لحظه شرایط ديگري را انتخاب كنم. چون اين قسمت را بعد از انتخاب همانند یک جعبه کردم که با دیگر قسمت های مغزم کار می کند.

این شیوه را نیز به این دلیل انجام می دهم كه بتوانم زنده بمانم و راحت زندگي كنم. چون اگر در هر لحظه تمركزم روی این موضوع باشد كه چگونه  قدم بردارم يا اينكه تك تك عضلاتم را نگاه كنم كه چگونه حرکت می کند، نمي توانم حواسم را به اطرافم جلب کنم و اطلاعاتي كه اطرافم را به طور مرتب بگيرم و وارد مغزم کنم که بعد بتوانم زندگی راحت­تری داشته باشم.

پس سيستم مغزي ما در لحظه يك سري اطلاعات را انتخاب و پكیج مي كند و به ناخودآگاه­ ما می فرستد تا کارها به صورت خودکار انجام شود. به همين دليل وقتي ما کار کردن با قدم­ها را شروع می­کنیم، در واقع درون مان را به اصطلاح آپديت یا به عبارت بهتر  به روز می کنیم.

طبق  اصول انجمن بدن ما شامل جسم، افكار، احساسات، هيجان­ها، روح و آن قسمتی است كه به آن وجدان مي گوييم. زیرا بعضي از ما معتقدیم وجدان­مان، بيمار و حتي خراب شده است و بايد آن را بدهیم دست كسي که خبره است تا آن را درست كند.

وجدان از نظر برخی همانند يك پليس است كه هر وقت خلافي از ما سر بزند، سوت مي كشد و ما آنقدر خلاف كرديم و هي اين سوت زد و ما به وی توجه نكرديم تا اینکه مرتب صداي سوتش كمتر شد و آخر هم آسيب ديد. به همين دليل در بازسازي درون­ مان احتياج به يك راهنماي كار بلد داريم كه درون را به خوبي بشناسد، ضعف ها ونقص ها، استعدادها و توانايي هاي يك معتاد را به خوبي درك كند و از آنها آگاه باشد.

نکته ای كه ما متوجه مي شويم اين است كه در بروز رفتارهاي انساني و شیوه فكر كردن و نحوه بروز احساسات ما بر اساس همان پکیج از قبل ضبط شده عمل مي كنيم. يعني انتخاب دست ما نبوده است، بلکه ما دردوره ای آن را ياد گرفته ايم.

همانطور كه مي دانيد ما نياز به مسایل فيزيكي و مادي داريم كه يكي از آنهاغذا است. نبود غذا برای ما دردآور است، اما وقتي خورده شود لذت بخش می شود. از آنجا كه مغز ما با مسئله درد و لذت كار مي كند و اين دو قاعده اصلي هستند و به دليل اهميتي كه اين موضوع دارد زمينه هاي گرفتاری ما را فراهم می كند.

در اصل غذا خوردن یک عمل فيزيكي و بيولوژي در بدن ما ايجاد مي كند، اما وقتي جنبه رواني می یابد، براي ما گرفتاري­هایی را در پی دارد. این اتفاق شايد به خاطر برخورد اوليه پدر و مادر در دوران نوزادی و ابتدای کودکی باشد که با غذا دادن به فرزند خود قصد داشتند بخشی از محبت و عشق شان را ابراز كنند. شايد به همين خاطر است كه وقتي مهمان داريم، چند نوع غذا جلوي او می گذاريم و فكر مي كنيم اگر غذای بیشتری برایش آماده کنیم، به او محبت كرده ايم.

گاهی هم اگر در جايي باشیم، با وجود اینکه ميلي به غذا نداریم، وقتی به ما تعارف می شود و غذا نخوردن ما حمل بر بي احترامي شود، ناچار به خوردن مي شویم تا طرف مقابل­مان از ما نرنجد. گاهی نیز با اينكه اصلا گرسنه نيستیم سراغ يخچال می رویم تا چيزي برای خوردن پیدا کنیم. بعضی وقت­ها نیز که دچار ناراحتي مي شویم با خوردن، قصد رسیدن به آرامش را داریم.

غذا براي بسياري از ما وسيله اي شده براي ابراز خشم يا لذت بردن يا از درد گريختن و يا درد فراهم كردن. از غذا به عنوان يك اسلحه براي جبران مشکلات زندگي و مسایل رواني استفاده مي كنيم.

به دليل  بر خوردهاي نادرست، حوادث، اتفاقات، آسيب­ها  يا برداشت هاي اشتباهي كه از گذشته داریم - برای نمونه این تصور و برداشت اشتباه که پدر و مادرم  من را به اندازه بقیه فرزندان شان دوست نداشتند – نوعی خشم درون من لانه می کند و تبديل به اضطراب و تنفر می شود. اين تنفر خودم و ديگران را دربر می گیرد و از ترس اينكه ديگران متوجه اين موضوع شوند، دایم نگرانم و براي  سركوبي اين  احساسات و حالاتم از خشم و عصبانيت استفاده مي كنم. به همين دليل هميشه خشم، تنفر و اضطراب  درون من فعاليت مي كنند. در نتيجه زمينه اي در من ايجاد شده است كه نگاه غير واقع بينانه ای به مسایل داشته باشم.

برای نمونه وقتی ما کودکی سه یا چهار ساله هستیم، مادرمان سر ما داد كشیده است. در آن لحظه ما نمي دانيم چه كار باید بكنيم. در آن لحظه از ذهن کودک می گذرد که هر وقت مادر داد كشيد او باید گريه کند و یا خود را به ناخوشی بزند تا رفتار مادر نیز عوض      شود. این اتفاق در ذهن ما تبدیل به یک پكیج مي شود و وقتی شخص بزرگ شد هر وقت سر كار رئيس داد بكشد، همسر داد بكشد یا فرزند داد بكشد پكیج به من مي گويد داد زد، پس گريه كن تا مورد محبت قرار بگیری.

اگر جايي در همین موقعیت قرار بگیرم و همان واکنش را داشته باشم، اما محبت نبينم، به نظر من آنها گناهكار هستند که به من محبت نكرده اند. به عقیده من بايد همه بر اساس آن الگویی رفتار کنند كه در سر من ضبط شده است. دنيا مدلي است  كه در سر من قرار دارد. پس اگر شخصی به گونه ای دیگر رفتار کند، عمل او ایراد دارد!

به همين دليل است  كه مي گوييم بر اساس تجربه اي كه ما از گذشته به دست آورده ایم و دنیای خارج را بر اساس آن ساخته ایم، تجربیاتی دریافت می کنیم و در اصل اتفاق خارج را خود ما می سازیم. این کار به خاطر بقا است؛ اينكه برای من لذت بخش باشد. بر اساس الگویی که گفته شد ما در ذهن خود پکیج هایی را می سازیم و بر اساس همان نیز زندگی می کنیم. اگر دنيايي كه در آن زندگي مي كنم به طور مرتب جواب ديگري به من بدهد، مي گويم دنيا ایراد دارد كه جواب هاي مختلف مي دهد.

گاهی شخص وقتی در برابر عملکرد خود بر اساس پکیج ذهنی اش پاسخ دیگری دریافت می کند، پكیج­هاي جديدی درست مي كند و پیش خود می گوید، پس با خانواده بايد گريه كنم تا از آنها محبت بگیرم. حالا فهميدم سر كار، نمی شود این کار را کرد. چون مي گويند بچه  ننه است. مرد كه گريه نمي كند. اگر رییس داد زد من بايد خودم را بگيرم تا كار كند. سپس بر همین اساس برای خود داستان مي سازيم که همه آدم­های محل كار بايد چنین باشند، همه خانواده­ها چنان باشند.

وقتی مي بينيم بسیاری از افراد رفتارهايشان در خانواده و موقعیت های دیگر زندگی شان متفاوت است، به خاطر همین پکیج های ذهنی متفاوت است. این حرف به معنای خیالی بودن دنیای بیرون نیست، بحث بر سر این است که ما بر اساس همان الگویی که در ذهن داریم از اتفاقات اطراف مان برداشت می­کنیم و با همان طرز تفکر شرایط را احساس و در نتیجه انتخاب مي كنيم.

ما بر اساس تصميم­هایی كه از قبل گرفته ايم، عملکردمان را شکل می­دهیم و نتیجه ای که از عملکردمان می گیریم، همان دنیایی است که برای خود به وجود آورده ایم. اگر این دنیا و شرایط آن را دوست نداريم، این خبر خوش را بدهم كه می توانیم قسمت خودمان را تغيير بدهيم. هر چند قسمت دنيا را نمي توانيم تغيير بدهيم!

صحبت اين نيست زلزله اي که مي آيد را من به وجود آورده باشم، اما اينكه چه برخوردی با اين اتفاق انجام دهم، دست من است؛ يا تا آخر عمر خود را آزار می دهم كه بدبخت شدم يا اينكه اين اتفاق را مي پذيرم و براي شکل دادن به زندگي جديد تلاش مي كنم.

بيايد كمي به حالات­مان توجه كنيم كه به چه دلیل در ضمير ناخودآگاه­مان هنوزخودمان را دوست نداريم.

1- با ايرادهايي  كه از خودمان مي گيريم، دائم داريم سرمان را درد مي آوريم. كساني كه ميگرن دارند خوب توجه كنند سردردهاي ميگرني بيشترش به خاطر ايرادهايي است كه از خود مي گيريم. به قضاوت خود می نشینیم و دراين قضاوت خودمان را محكوم مي كنيم و در انتها به اجرای حكم علیه خود به صورت تنبيه، سرزنش یا حتي تنبيه­هاي بدني می­پردازیم..

برای نمونه هنگام کار کردن دست­مان را مي سوزانیم يا با چاقو خودمان را زخمی می کنیم يا چيزي روي پاي خود مي اندازيم و به خود صدمه بدني مي زنيم. يك لحظه تعمق كنيم ببينيم آن موقع كه اين اتفاق افتاد   به چي فكر مي كرديم. آيا توي ذهن­مان  خودمان را سرزنش مي كرديم كه ناخوداگاه اين موقعيت را به وجود آورديم تا از لحاظ بدني خود را تنبيه كنيم.

چون اين يكي از همان پكیج ها است كه ما از کودکی ياد گرفته ايم كه هر وقت كار بدي مي كنيم بايد فوري تنبيه شويم. دردوران کودکی بیشتر کودکان تنبیه را به صورت کتک یا نگاه­های تند پدر و مادر تجربه می کنند و والدین به این صورت قضاوت خود را فرزندشان نشان می دهند و کودک با ترس و درد مواجه می شود.

 این اتفاق به صورت يك پكیج درمی آید. به همین خاطر هر وقت من در ذهن مشغول سرزنش کردن خودم هستم، اتفاقي به وجود می آورم كه به خود لطمه ای بزنم و آن پكیج را كامل كنم.

اين شرایط كوچكترين نشانه برای این است كه متوجه شويم كه در آن لحظه - البته هميشه اينطور نيست- مشغول محكوم کردن و سرزنش خودمان هستیم. در آن لحظه عشق  به خود حضور ندارد ازخود، رفتار و كارمان خوش­مان نمي آید و آن پكیج عادت يافته در ناخوداگاه­مان را فعال می­کند. اين يكي از علامت­هاي نبود عشق به خود است.

2- زماني احساس مي كنيم كه مظلوم واقع شده ایم و شخص ديگري به ما ظلم کرده است و ما به همین خاطر احساس ناراحتي مي كنيم، حتي او را سرزنش مي كنيم، ولي در حقيقت داريم درد را به خودمان وارد مي كنيم.

زمانی كه از افراد ديگري انتقاد مي كنيم یا ايراد مي گيريم حتي اگر آن شخص حضور نداشته باشد و فقط فكر مي كنيم كه وی چقدر به من بد كرد و چه به روزگار من آورد، يك شهيد از خود مي سازيم. در آن لحظه عشق به خود حضور ندارد، آن چيزي كه حضور دارد مظلوميت و حداکثر ترحم و دلسوزي است. وقتی براي خود یا ديگران دلسوزی می کنیم، در حقيقت بخشي از خود را مي سوزانيم و به درد مي آوريم. همانطور كه دست­مان هنگام آشپزي مي سوزد. چقدر این اتفاق دردناك است.

دلسوزي كردن چه براي خود، چه براي ديگري يك سوزش است. يك درد است. مثل اينكه بگويم: "حتما براي وی بي ارزشم كه با من چنین رفتار مي كند. اين هم از پدر ومادر، همسر، راهنما كه يك بند حرف مي زنه، يه بند پرت و پلا مي بافه، حرف حرف خودشه. چقدر خودخواهه. من از بچگي قشنگ نبودم به همین خاطر از من خوشش نمياد. عارش مياد با من بيرون بره. كاش يك كمي به من اهميت مي داد. من هميشه بد شانس بودم و ..."

با اين مكالمات ذهني معلوم مي شود كه خودمان را دوست نداريم. مثل اتاقي مي ماند كه چراغ هايش خاموش باشد. تاریکی تمام اتاق را فرا مي گيرد. ما هر چه تلاش كنيم نمي توانيم تاريكي را بيرون كنيم. لحظه اي كه نور مي آيد، تاريكي خودش مي رود. اين كلمات منفي مثل تاريكي توي اتاق مي ماند و زماني كه عشق مي آيد انگار چراغ را روشن كرده ايم و نور می آید. وقتي تاريكي هست، نور نيست و وقتي نور هست، تاريكي نيست.

لحظه اي كه در ذهن ازخود انتقاد مي كنيم، عشق ومحبت نيست.لحظه اي كه سرزنش هست،محبت نيست. يعني من بايد محبت را زياد كنم تا سرزنش كم شود.مثل اينكه چراغي را روشن كنم. هر چقدر چراغ نورش كمتر باشد،تاريكي بيشتر است و هر چقدر نور چراغ بيشتر باشد تاريكي كمتر است.

محبت تاريكي­هاي ذهن و احساس­مان را روشن مي كند، حتي تاريكي هايي را كه ما در بيرون از خودمان مي بينيم.

3- هنگامي كه مجبوريم كاري را انجام دهيم  يا كاري را انجام ندهيم، هر لحظه كه احساس زور و فشار و اجبار كنيم عشق حضور ندارد و تاريكي است. يكي ديگر از نشانه هايش اين است هر چيزي را كه خوب مي دانيم و فكر كنيم  بيشتر داشته باشيم پس خوشبخت­تر و راحت­تريم؛ مثل پول.

اگر در هر موردی به دام طمع افتاديم و خواستيم كه مرتب موضوع مورد طمع را بيشتر و بيشتر وبيشترش كنيم و درگيرش شديم، باز بدانيم كه عشق حضور ندارد. يعني وقتی از  آن چيزي كه دارم، راضي نباشم حس مي كنم که خوب نيستم. انسان خوب و درستي نيستم و كمبود دارم. آن وقت عشق به خود نيست.

زمان هايي كه در حالت افسردگي، اضطراب، عصبانيت يا رنجش هستيم، نشانه هايي از فقدان عشق هستند. ما اگر خودمان را دوست داشته باشيم براي حرف ديگران و براي هيچ واقعه اي در دنيا خودمان را افسرده و مضطرب وعصباني نمي كنيم.

وقتي خودمان را افسرده مي كنيم، الگوي واكنشي داريم كه به صورت خودکار و غيرارادي ما را به دنياي افسردگي می برد و ما فكر مي كنيم خوب مگر مي شود جور ديگري هم آدم فكر كند. من اگر خانه هستم، دارم كارم را از دست مي دهم و آواره مي شوم. چطور مي توانم غمگين و افسرده نشوم، اما تفاوت است بين غمگين و افسرده شدن.

البته  احساسات بالا و پايين مي شوند. يعني من اگر ظلمي در دنيا مي بينم برايش غمگين نشوم، نشانه  اين است يك جاي كارم ايراد دارد و احساسات انسانيم بارور نيست. غمگين شدن احساس بسيار خوبي است. من غمگين مي شوم، گريه مي كنم. اين اشك ريختن ها بعضي وقت ها قلب من را كه از آسيب­های سفت شده نجات می دهد و آن را نرم می کند، ولي افسرده شدن متفاوت است. در كنار افسردگي نوعی نااميدي، ناتواني و بي ارزشي وجود دارد.

اتفاقات بد و دردناك براي همه مي افتد، اما اين مهم است كه به اتفاقات چه واكنشي نشان مي دهيم. مثلاً براي كسي، اتفاق بد و دردناكي به وجود آمده است. این مسئله که برای شخص غم و عصبانيت به وجود آورده است، انگیزه حرکت و انجام یک کار مفید را در پی دارد.

همانند ایجاد انجمن ما معتادان که مصرف مواد مخدر زندگي­مان را آشفته کرده و به نابودي كشانده است، اما همان معتادان  جاهايي را درست می­کنند براي اينكه نگذارند دیگر معتادان در رنج و عذاب بمانند. چيزهايي كه باعث نابودي و آشفتگي زندگي ها مي شود.

معتاداني كه زندگي  و گذشته­شان را از دست داده بودند از درد و غمي كه برايشان به وجود آمده بود انگیزه حرکت یافتند و از آن غم براي خود و ديگران شادي درست كردند. ولي اگر همين انسان در افسردگي خود گير كرده بود و انتخابش اين بود كه در ناتواني ونااميدي بماند، اگر نمرده بود احتمالاً اكنون در آسایشگاه روانی زندگي مي كرد. و يا هميشه در حال مصرف قرص بود.

نتيجه مي گيريم، هر وقت عملي را انجام مي دهيم كه براي ما و ديگران سازنده است و باعث پیشگیری از  ابتلا ما به افسردگي می شود یا از افسردگی که به آن دچار شده بوديم، رهایمان می کند، نشانه از عشقي است که به اعضاي خانواده يا همه جامعه انساني داریم. عشقي كه به خانواده داشتيم را با تمام معتادان دنيا مرتبط کردیم و براي آن كاري انجام دادیم. پس عشق حضور داشته است.

اما اگر در افسردگي بمانيم وفقط كارمان اين باشد كه ازصبح تا شب کسی را نفرين كنيم كه مواد مخدر را توليد يا بچه مرا معتاد كرده است و بخواهیم از او انتقام بگيریم، دیگر عشق حضور ندارد. وقتي در حالت انتقام وعصبانيت وخشم گير كردم و ماندم تا زماني كه  اين­گونه زندگي مي كنم يعني عشقي به خودم ندارم وخود را در ذهنم حبس كرده ام.  زندان فكر،  خيلي بدتر از زندان فيزيكي است.

راهنمايم  مي گويد: "ذهن ما زندان  شده است و ما توسط  باورها و اعتقادات بيمار گونه زنداني شده ايم." اينكه نگاه­هاي ديگران ما را اذيت مي كند به این خاطر است که ما نگاه ديگران را تبديل به كارد و چاقو مي كنيم و به خود آسيب مي رسانيم.

لحظه اي كه  روح­مان، فكرمان را از هر رنجش و زخمي  در هر موقعيتي آزاد كند، نشانه اين است كه عشق درون ما زنده است كه توانستيم اين آزادي را به وجود بياوريم.

ولي هر لحظه كه خود را زنداني مي بينيم و نااميد مي شويم،  باعث دست زدن به خودكشي می شود. چون در فكرمان راهي براي آزادي از اعتياد نیست. عشق به زندگي ديگر افراد وجود نداشته است كه به خاطر آن خود را زنده نگه دارم تا روزي كه از زندان آزاد شوم. 

كساني را مي بينيم که به بيماري­هاي سختی همانند سرطان مبتلا مي شوند يا بيماري­هاي سخت دیگری كه ممكن است خيلي زود این افراد را با مرگ روبه رو كند، اما روحيه خودشان را مثبت و شاد نگه مي دارند و انگيزه اي براي زندگي پيدا مي كنند. زندگي را به نوعی ایجاد کنند و كساني كه افسردگي را انتخاب مي كنند، بیماري­شان حادتر مي شود.

وقتي قدم كار مي كنيم واز تجربيات همديگر آگاه مي شويم، یاد می گیریم چگونه زماني كه عشق را در خود پرورش مي دهيم از نظر فكري آرام­تر مي شويم و از جنگيدن با خود و ديگران دست برمي داريم. از بندهايي كه به خود بسته بوديم رها مي شويم و به آرامش مي رسيم.

خيلي از دوستان را مي شناسم كه مشكلات فراواني داشتند، روي خودشان كار كردند و پيروزی­هاي زيادي به دست آوردند و مي گويند عشق چه هديه بزرگي به من داد و چيزهايي كه قبلا اذيتم مي كرد را رها كردم. در گذشته  بي­جهت اينها را بزرگ مي كردم و براي خودم دردسر می ساختم.

يادم افتاد هر بار نگراني­ها و ترس­ها و ضعف­ها توي ذهنم مي آمد، دچار بدن درد و بي حوصلگی و تنبلی مي شدم، اما امروز با عشق به خودم اين قدرت را به دست آورده ام كه من از پس هر چيزي بر مي آيم و هر انتخابي را من مي توانم انجام دهم، دردها تمام مي شود.

نمي گويم صد در صد دردها و ناراحتي ها مال فكر است ولي اگر حتي پنجاه درصدش هم باشد، اين خبر خيلي خوشي است كه ما مي توانيم با تغيير دادن افكارمان درد و ناراحتي را از خودمان دور كنيم.

اگر بيماري جسمي داريم و احتياج به عمل جراحي دارد، فكرمان را مثبت و سازنده و سرشار از عشق و اميد و با ارزش بودن كنيم. مي توانيم كاري كنيم كه آن عمل جراحي خيلي سريع تر نتيجه خوبي بدهد. تحقيقات نشان داده است كه كساني كه از افكار مثبت برخوردارند وبه اتاق جراحي مي روند، ميزان خون ريزي­شان خيلي خيلي كمتر است و دوره نقاحت­شان خيلي كوتاه تر، تا كساني  كه با نااميدي و ترس و نگراني وارد اتاق عمل مي شوند.

پيشنهاد مي كنم اگر در جايگاهي هستيد كه بايد انتخابي كنيد براي يك عمل جراحي، براي شروع يك تجارت تازه، براي هر چيزي كه مي خواهيد انجام دهید، ساعتي با خود خلوت كنيد و براي خودتان عشق و با ارزش بودن و اعتماد به ديگران و اعتماد و ايمان به جهان هستي را اول انتخاب كنيد بعد برويد سراغ انتخاب هاي ديگر. ببينيد نتيجه چه خواهد بود.

به خصوص اگر قصد انتخاب همسر داريد، اين را مطمئن باشيد اگر خودتان را دوست داشته باشيد و براي خودتان احترام قائل باشيد حتما كسي را به طرف خود جذب و انتخاب مي كنيد كه او هم شما را دوست خواهد داشت و برايتان احترام قایل خواهد بود.

 اگر با كسي زندگي مي كنيد كه دوستتان ندارد به شما احترام نمي گذارد و بي حرمتي مي كند و به شما اهمیت نمی دهد ، حتی خيانت مي كند، به جاي اينكه او را سرزنش كنيد برگرديد با خودتان صحبت كنيد و از خودتان بپرسيد من چگونه درباره خودم فكر مي كنم كه اين شخص به خود جرات مي دهد با من اين­گونه رفتار كند.

البته عشق به خود، فرار از مسئوليت نيست. اينكه بخواهم از مسئوليت هايم فرار كنم بعد انتظار داشته باشم همه مرا دوست داشته باشند، وقتي مسئوليت هاي­مان را به خوبي انجام دهيم نشانه اين است كه خود را دوست داريم.

 با تغيير و تحول ذهنی نسبت به خودمان متوجه می شویم چقدر حال و هواي انسان­هاي اطراف­مان عوض مي شود و چقدر رفتارشان و كلامشان با ما تغییر می­کند. خود آنها  تعجب مي كنند كه اين حرف هاي جديد چطوراز دهان­شان در مي آيد. چه اتفاقی افتاده كه ما را مي بينند. آنقدر برايمان ارزش قایل هستند. مي گويند خوبي­هايت را تاکنون نديده بودم. تا حالا باور نداشتم كه چه انتخاب خوبي كرده ام وچه همسري انتخاب كرده ام.

حتي درباره دوست و همكار نیز همين است. اگر كسي در اطرافتان هست كه آزارتان مي دهد يكي از نشانه ها اين است كه در آن لحظات عشق در وجود شما نبوده است و به همین خاطر انسان­ها در این فضا شروع مي كنند به بي­اهميتي و بي­احترامي كردن نسبت به شما. اين را شايد بتوانيد لمس كنيد.

 برويد توي يك رستوران بدون اينكه كسي را بشناسيد. مي بينيد همه در حال گفتن و خندیدن و خوشحالي کردن هستند. يعني بدون اينكه با شما كاري داشته باشند، آرام آرام حتي اگر حالتان هم زياد خوب نباشد، پس از يك مدتي وارد  خنده آنها مي شويد و لبخندي روي لبتان مي آيد. حال خودتان را رها مي كنيد و به آنها مي پيونديد.

برعكسش هم همينطور است. اگر حال­مان خيلي خوب باشد و وارد محلي بشويم كه همه در حال دعوا کردن و جيغ و فرياد زدن هستند، اصلا به ما هم ربطي نداشته باشد، به خاطر فضای ایجاد شده، آرام آرام حس مي كنيم كه من هم عصبانيتم در حال زیاد شدن است يا در جايي كه مجلس ختم است با اينكه ممكن است ما با شخص فوت کرده صميمي نباشيم، ولي درد و غم اشخاص ديگر را حس مي كنيم. آرام آرام ما هم ياد افرادی مي افتيم كه از دست داده ايم و غمناك مي شويم.

وقتي شما غمگين ،عصباني یا خوشحال و در شور و شعف هستيد، احساس شما بر افرادی كه اطراف­تان هستند، تاثیر می گذارد. ممكن است حق انتخاب يا كنترلی روي احساس­هاي بقيه نداشته باشيد، ولي حداقل روي احساس خودتان اين كنترل و انتخاب را داريد و مي توانيد شرایط را تغيير دهيد.

 اگر با بي نظمي در خانه یا محل کار زندگي مي كنيد یا حتی هنگام صحبت کردن نظم ندارید، متوجه باشيد كه در عشق به خودتان بايد تجديد نظر كنيد. اگر عادت­هاي بدي داريد و اين عادت­ها به شما صدمه مي زند، عادت ولخرجی، مصرف مواد مخدر، پنهان شدن پشت سيگار يا ليوان مشروب، سرکوب احساسات­تان، خوردن حرف­های­تان و به زبان نیاوردن­شان، پنهان کردن عصبانيت و خودخوری را دارید، نشانه اين است كه خودتان را دوست نداريد.

اگر می ترسید حق­تان را از كسي بگيريد، خودتان را دوست نداريد و به خودتان احترام نمي گذاريد. اگر کاری برايتان خوب است، اما آن کار را عقب مي اندازيد، ورزش برا­ي­تان خوب است، گردش خوب است، اگر چكاب لازم داريد، اگر دكتر رفتن يا خريد چيزي براي­تان خوب است و مرتب عقب مي اندازيد، خودتان را آن طور كه باید هنوز دوست نداريد.

اگر كارهايي انجام می دهید تا افرادی را به خودتان جلب كنيد كه براي زندگي شما مناسب نيستند و رودروایسي مي كنيد و جواب نه به كسي نمي دهيد، پس هنوز به اندازه كافي خودتان را دوست نداريد.

اگر خير و صلاح خودتان را مي فروشيد براي اينكه مثلا آبرو بخريد يا مي خواهيد چيزي را پنهان كنيد متوجه باشيد كه هنوز به اندازه كافي خودتان را دوست نداريد و بطور كلي اگر انجام دادن یا ندادن رفتار یا گفتاري به شما احساس بدي مي دهد و در این احساس گير كرده ايد و نمي توانيد از آن بیرون بياييد، فقط بدانيد كه كمي عشق لازم داريد.

حالا برويم سر كشاورزي و دانه­ها را جمع كنيم. دانه­ها همان فكرهايي هستند كه ما دایم داريم در مزرعه ذهن­مان مي كاريم. همان الگوهايي كه پیشتر گفتيم كه از اتفاقات اطرافمان برداشت مي كنيم، آن را به صورت يك مجموعه درمي آوريم و در ضمير ناخودآگاه­مان از آن نگهداري مي كنيم و هر وقت لازم شد از آن استفاده مي كنيم.

اين­ها همان دانه هايي هستند كه ما قرار است در مزرعه زندگي­مان بكاريم. پس ابتدا دانه ها را انتخاب كنيد و ببینیم مي خواهيم چه بكاريم و در نهایت چه درو كنيم. اگر باد بكاريم، توفان درو خواهيم كرد. اگر شادي مي خواهيم باید ابتدا دانه اش را بكاريم.

اگرعشق مي خواهيم اول باید دانه عشق را بكاريم. اگر  محبت، دوستي، صفا، صميميت، وفاداري، اعتماد، اميد و هر چيزي كه فكر مي كنيم  خيلي باارزش است را ابتدا باید به صورت يك دانه در ذهن­مان بكاريم.

البته قبل از اينكه دانه­ای بكاريم باید مزرعه را حاضر  كنيم. آماده سازی مزرعه یا همان ذهن­مان با استفاده از سه اصل روحاني تمايل، صداقت و پذيرش به وجود مي آيد.

پذيرش خودمان براي آنچه كه هستيم، حتي آن  تشويش­ها، التهاب و افسردگي يا آن رفتارهایی كه از ما سر مي زند و از آنها راضي نيستم، حسادت مي كنيم، تلخي به وجود مي آوريم، بعضي رفتارهاي واكنشي انجام مي دهيم و دایم در مورد آنها خودمان را سرزنش می کنیم؛ شناخت اين رفتارها و پذيرفتن این­ها كه درون ما است اين خويشتن پذيري در حقيقت  زمينه عشق به خود را به وجود مي آورد.

عشق به ديگران اين­گونه به وجود مي آيد كه آنها را همان­گونه كه هستند دوست داشته باشيم، حتي اگر رفتار اشتباهي انجام مي دهند. ما رفتار اشتباه آنها را دوست نداريم و رفتار آنها را به هويت­شان ربط نمي دهيم كه بگوييم آن شخص را دوست ندارم. همان­طور كه از نظر فيزيكي با هم فرق داريم، از نظر رواني نیز متفاوتیم.

يعني من هر چه نقص و ضعف دارم درون من و براي من است، او هم همين­ طور. او را دوست دارم و به او احترام مي گذارم. چون يك انسان است و اين انسان مقدس، در نتيجه پذيرش و بخشش دیگر انسان­ها زمانی كه ما دوست نداريم فضاي عشق به وجود مي آورد كه اول خودمان آن را حس مي كنيم و بعد به ديگران ابراز مي كنيم و انعكاس مي دهيم.

البته امکان دارد شیوه ارایه و ابراز فرق داشته باشد.  يكي كلامي است و نكات مثبت به كار مي برد، يكي با نوازش كردن، يكي با هديه دادن محبت خود را نشان می دهد. نتيجه عشق درون پذيرش، محبت و ايثار است. وقتي اين دانه ها راكاشتيم و افكار و احساسات مثبت كه به وجود بياید، بدن خودمان هم در سلامتي قرار مي گيرد. انگار تمام سلول­هاي بدن مي خواهند كارهاي مثبت انجام دهند.

عشق درون ما است. منتظر كسي نباشیم كه به ما عشق بورزد. احتمال دارد افرادی از نظر احساسي به ما لطمه بزنند و برخی به خاطر اين آسيب­ها در قلب­هايشان را ببندند و از عشق پذيرايي نكنند، اما مهم اين است كه عشق درون ما وجود دارد و ما مي توانيم انتخاب كنيم و آزاد هستيم  به چه  كسي عشق بدهيم.

چه  عشق را بپذيريم و چه هديه بدهيم در هر دو صورت ما برنده هستيم. هر چه آن را ابراز كنيم شعله هاي آن بيشتر می­شود و خودمان بیشتر لذت مي بريم و فضاي عشق درون مان بزرگتر مي شود. لازمه اين عمل آگاهي، تمايل، خويشتن پذيري و فروتني است تا درون ما آماده شود.

اگر دانه اي را بگذاريم روي ميز آهني هيچ وقت آن دانه رشد نمي كند و از آن چيزي به وجود نمي آيد. پس دانه را حتما بايد در زميني بكاريم كه آن زمين قدرت پذيرش دانه را داشته باشد، آن را در بر بگيرد و از آن نگهداري كند.

پس ذهن خود را با پذيرش و بخشش خود حاضر كنيم براي كشاورزي. بعد دانه هاي افكار مثبت و سازنده و احساسات خوب را در اين زمين آماده و پذيرا مي كاريم و حالا بايد صبر و بردباري به خرج دهيم كه اين دانه شروع به جوانه زدن کند. وقتي جوانه زد بايد شروع كنيم به دادن آب، غذا و نور وعلف هاي هرز را بكنيم تا اين جوانه رشد كند و بزرگ شود.  پس از مدتي اين جوانه گياه، سپس گل بعد از آن ميوه مي دهد و در آخر  ميوه را برداشت مي كنيم.

زمانی که فكر كرديم همسرم را دوست دارم و به او  يك كلمه عاشقانه مي گويم اين دانه را كاشته ايم. اگر منتظر هستيم همان لحظه این شخص كه تاکنون عادت به شنیدن چنين حرف هایی نداشته است به ما بگويد من هم تو را دوست دارم و اين انتظار برآورده نشد، نباید بگوييد كشاورزي فايده ندارد. يادمان باشد پذيرش را ما تمرين مي كنيم. انتظار نداريم ديگران پذيرش داشته باشند. چون بعضي وقت­ها در مشاركت ها مي شنويم كه  دوستان مي گويند خانواده هنوز مرا باور ندارند.

پس آن كلام عاشقانه را كه گفتيم حالا بايد صبر كنيم تا جوانه بدهد. تازه وقتي جوانه زد، يعني همسرمان نگاه جديدي به ما كرد، حالا بايد شروع كنيم با معرفت و ايثار اين جوانه را دایم غذا بدهيم. با كلام خوب و مثبت آبياري كنيم و با روشن بيني و باز بودن ذهن، نور بدهيم به اين رابطه و با  اميد و ايمان منتظر باشيم كه ميوه بدهد.

 واقعا هم منتظر باشيم. مقاومت كنيم و پشيمان نشويم. صبر كنيم به زودي ميوه اش را مي بينيم. زماني كه ميوه را برمي داريم و لذتش را مي بريم، به صورت ارادي يا غيرارادي باز يك كلام عاشقانه ديگر مي گوييم و اين چرخ مي چرخد.

خيلي مهم است ياد بگيريم با اعتماد به انجمن بر ذهن­مان كنترل داشته باشيم. جلوي خيالات را گرفتن مثل با اقتدار رفتار كردن است. وقتي بيماري  دروغي را در سرمان مي گذارد و مي دانيم كه با اصول انجمن نمي خواند، مثلا مي گويد شما بد هستيد. اگر ما بگوئيم بله، ما بد هستيم و من خوب نيستم با بيماري به توافق رسيده ايم، اما اگر بيماري بگويد شما بد هستيد ما به او بگویيم انجمن مي گويد من خوب هستم ما با انجمن موافق هستيم.

بر افكارمنفي و بد غلبه كردن يعني بر بيماري غلبه كردن. براي اين كار نبايد بنشينيم و اجازه دهيم هر فكر منفي ما را كنترل كند. ما بايد با تمرين اصول روحاني قدم ها و با اقتدار افكار منفي را كنار بگذاريم.

 ما نمي­توانيم بيمار گونه رفتار كنيم و انتظار داشته باشيم بر بيماري غلبه كنيم. مثل اينكه انجمن مي گويد ببخش تا پيروز شوي، اما ما نبخشيم و در عین حال بخواهيم كه بر بيماري پيروز شويم.

طرز فكر سرنوشت ساز

چيزي كه مي تواند سرنوشت همه ما را تحت تاثیر قرار دهد. اين ماه حقوق نداريم. گراني بيداد مي كند. كرايه خانه عقب افتاده است. از شير حمام آب چكه مي كند. بچه ها در مدرسه بي انضباطي كرده اند و ما را براي آن احضار كرده اند.  از خانه مي آیيم بيرون يك خودرو از عقب به ما مي زند. مي رويم سر كار ناگهان مي گويند ما به شما احتياجي نداريم. وقتي مي آييم خانه مي خواهيم استراحت كنيم، مي بينيم  همسرمان ناراحتی می کند که فلان چيز را نداريم. از طرف ديگران آسيب مي خوريم و...

در زندگي همه ما اين بحران­ها وجود دارد. ما به عنوان معتاد در حال بهبودي با اين مشكلات و بحران­ها روبرو هستيم مثل همه افراد ديگر. در واقع ما درگير جنگ هستيم و اين جنگ همه زندگي ما را در بر مي گيرد و هميشگي است. اين مشكلات دامن گير ما مي شود.

به همین خاطر مي خواهيم در مورد واکنش­ها­يمان و نحوه برخورد با  بحران ها صحبت کنیم و اينكه  با چه طرز فكري با آنها روبرو شويم كه باعث بركت و شادي ما باشند. چون خود بحران ها مشكل ساز نيستند، بلكه واکنش ما نسبت به اين بحران­ها است كه مي تواند مشكل ساز باشد.

براي ما مشكلاتي پيش مي آيد. اگر سختي و مشكلات  نباشد، غير طبيعي خواهد بود. در اين جهان هميشه گرفتاري هست و ترسي از آنها نداريم. زيرا خدا با ما است. ايمان داريم و خاطر جمع هستيم وقتي به تجربيات گذشته مان نگاه مي كنيم و اميدي به نجات نداشتيم، ما را نجات داد.

بعضي از معتادان تصور مي كنند براي معتادان در حال بهبودي يا آنهايي كه  پاكي شان  بالا  مي رود  ديگر اصلاً نبايد در زندگي مشكلی وجود  داشته باشد  و اگر مشكلي ببينند مي گويند يك جاي كار شما ايراد دارد. شايد گناهي كرديد كه اين سختي و ناراحتي در زندگي شما هست.

اين طرز فكر اشتباه است كه اگر كسي در سختي و مشكلات فرو رفت به حتم بار گناهانش را بر دوش مي كشد و نبايد زحمتي در زندگي يك شخص معتاد در حال بهبودي وجود داشته باشد.

 در انجمن  تجربه هاي مختلف معتاداني  را مي بينيم كه چطور در مشكلات رشد كردند. خدا را شكر كه اين هديه به معتادان داده شد و خدا اجازه داد كه اينها در تجربيات معتادان شكوفا شود و شكل بگيرد. معتادان بسياري اين اصول را در زندگي خود تجربه كرده اند.

ما از تجربيات  زنان و مردان معتاد كه قبل از ما با اصول زندگي و رشد كردند، نمونه هاي زياد و خيلي خوبي داريم كه مي توانيم از آنها درس بگيريم.

در زندگي همه ما معتادان گرفتاري، سختي، بن بست­ها، بي پولي، بيكاري و از اين دست اتفاقات و حالات بسيار پيش مي آيد. گاهي نمي دانيم چه بايد بكنيم و داد مي زنيم خدايا اينها چيست. عده اي در مشكلات دچار لغزش مي شوند و عده اي ديگر با وجود همه ضعف هايي كه دارند از سختي ها و بن بست هاي زندگي نمي هراسند و مي جنگند و سرانجام پيروز و سربلند بيرون مي آيند.

اين تجربه و پيام معتادان براي ما دو ديدگاه را به وجود مي آورد؛ نخست ديدگاه معتاداني است كه مي گويند  خدايا اين چه بلايي  است كه سر ما آوردي. اين عكس العمل طبيعي ما معتادان است وقتي در مقابل  سختي­ها قرار مي گيريم فريادمان هميشه رو به بالا است. آي مُردم، اين چه اتفاقي بود، عجب گرفتاري شدم پس اين خدا كجا است. چرا مرا انداخته در اين بن بست و اين اتفاقات چیست. وعده انجمن چیست، سختي، يا آرامش.

ديدگاه دوم كه ديدگاه متفاوتي است، معتاداني را شامل مي شود كه پر از اميد و ايمان هستند. وقتي در حال خدمت هستند با طرز فكر معتادان آشنا هستند. اعمال و رفتارشان به معتادان ديگر تسلي مي دهد.

آنها با عشق به ديگران مي گويند نترسيد. كافي است بايستيد و مقاومت كنيد. ايستادگي كنيد و نگاه كنيد كار خدا را. مشكلات  به خاطر رسیدن به نتيجه بهتري است. همانند آهني كه چندين بار در كوره قرار مي گيرد تا تبديل به فولاد شود. گاهي فكر مي كنيم خداوند درنگ مي كند برای كاري كه در زندگي ما  خواهد كرد.

خدا زود نمي دهد، ولي دير هم  نمي كند. گاهي اجازه مي دهد زندگي ما شب باشد آن وقت است كه ما زيبايي ستاره ها، زيبايي نور ماه  و جلوه هاي ديگري را مي بينيم.

اگر من بخواهم از تجربه زندگي خودم بگويم و مطمئن هستم تجربيات شما هم همينطور است كه سختي­ها براي بهبودي، براي بهتر شدن و نتيجه بهتري گرفتن است.

 اگر ما عميق­ترنگاه كنيم، مي بينيم زندگي ما در دست هاي خداوند است. خدايي كه محبت است و ما را دوست دارد و ما دوست صدايش مي كنيم. پس در نتيجه مي توانيم خيلي آرام تر، بدون دغدغه و نگراني و تشويش از اين بحران­ها عبور كنيم. چون مي دانيم نتيجه براي ما بهتر خواهد شد. خدا را شكر براي اين انجمن و براي اين خداي بزرگ و عاشق و مهرباني كه داريم.

چطور مي توانيم  طرز فكرمان را مثبت كنيم. چگونه مي توانيم به مسایل مثبت نگاه كنيم. راحت است كه ما منفي باف و منفي بين باشيم، ولي مثبت نگاه كردن از ديد معتاد در حال بهبودي، نگاه كردن فراتر از گذشته است.

انجمن به ما مي گويد كه چطور بايد نگاه كنيم. آن تجربيات يا آن فشار و زحماتي كه در زندگي مي بينيم،  تجربه مي كنيم يا لمس مي كنيم و با آنها   روبه رو مي شويم.

راهنمايم مي گويد، هيچ تجربه و اتفاقي جز آنكه مناسب معتادان باشد ما را لمس نمي كند و خداوند اجازه نمي دهد بیشتر از طاقت­مان  آزموده شويم. خدا ما را در بن بست نمي گذارد كه راه خلاصي از آن وجود نداشته باشد. در تجربه اي نمي اندازد كه ما توانايي مقابله با آن را نداشته باشيم.

اگر اتفاقي در زندگي ما رخ مي دهد، صد در صد مي توانيم سربلند از آن بيرون بياييم و مي توانيم با آن مقابله كنيم. چون ما را مي شناسد توانايي ها، نقاط ضعف و قدرت ما را مي داند و راه حلي مي سازد.

باز برمي گرديم به مسئله نگريستن كه چگونه ما بايد به مسایل نگاه كنيم. اگر خوب نگاه كنيم، مي فهميم كه اين تجربيات براي اين است كه شخصيت روحاني ما شكل بگيرد و قدرت خدا آشكار شود.

خداوند خودش و رحمتش را در اين تجربيات زندگي نشان می دهد، هر چند براي ما سخت باشد او مي خواهد درون ما در سختي ها عشق و محبت رشد كند تا ضعف­ها و نقص ها و هر چيزي كه مانع مي شود تا خودمان و ديگران را دوست داشته باشيم از آنها رها شويم و به وسيله اين تجربيات پخته شويم تا بتوانيم به ديگران خدمت كنيم.

مثل سنگ تراشي كه تكه سنگي را با يك قلم و چكش مي تراشيد. هنگام تراشيدن دردناك بود، ولي بعد اثری زیبا خلق شد. به او گفتند آن مجسمه را چطور درست كردي. به چه شكل شروع كردي. خيلي زيبا است. مجسمه ساز توضيح داده بود كه من كاري نكردم. اين مجسمه زيبا درون آن سنگ بود. من فقط اضافه هايش را در آوردم خودش آمد بيرون.

خدا با اين تجربيات تلخ و شيرين است كه ما را مي تراشد و چهره حقيقي ما را از سنگ یا به عبارتی همان قالب بيرون مي آورد. عده اي از اعضاي قديمي مي گويند تجربيات در حال حاضر با دردها آميخته است، ولی در آينده ميوه هاي سلامتي را به بار مي آورد.

راهنمايم مي گويد براي آنان كه خدا را دوست دارند و طبق اراده او حركت مي كنند همه اتفاقات براي خيررساندن به ايشان با هم در كارند. اينها براي خير و خوبي ما است. براي اينكه مابه يك نقطه مثبت در زندگي­مان برسيم. همه اينها براي بركت ما است. براي عوض شدن شخصيت ما.

براي اينكه ما خودمان را بشناسيم. براي اينكه خداي خود را بهتر بشناسيم و در نهايت براي به دست آوردن تجربيات است. در واقع اگر ما اين­طور نگاه كنيم زندگي براي ما عطر و بو و رنگ ديگري می گیرد. زندگي براي ما عوض مي شود و ديگرمثل سابق نيست.

اگر اين­طور فكر كنيم كه خدا دایم مي خواهد مرا تنبيه كند يا امروزچه چوبي مي خواهد توي سرم بزند (ما اين گونه رفتارها و طرز تفكر را در محيط اطراف­مان به فراواني مي بينيم) در آخر به بن بست برمی­خوريم و عاقبت هم سردرد و زخم معده و اعصاب خُردی و... ولي اگر طرز فكر و نگاه ما مثبت باشد، خيلي راحت­تر و با آرامش زندگي خواهيم كرد.

روش ديگر، كمك يك معتاد به معتاد ديگراست. در حقيقت با يك دست دادن و با دست ديگر گرفتن است. خدا مي خواهد از من استفاده كند درزندگي و خدمت و من باعث بركت ديگران باشم، ولي اگر خودم تسلي نيابم چطور مي توانم اين تسلي را به ديگران بدهم. اگر خودم محبتي را نگرفتم، چگونه مي توانم محبت بدهم. دوستان بهبودي مي گويند رايگان يافته ايد، پس رايگان بدهيد. پس من بايد تسلي بيابم.

اما چه وقت مي توانم تسلی بيابم. وقتي خودم در زحمت هستم. وقتي من در گرفتاري مي افتم. وقتي صاحب خانه سر ماه به من نگاه مي كند. وقتي پشت چراغ قرمز ايستاده ام و راننده بي احتياطي از عقب به من مي زند و پرت مي شوم يا موتور خراب مي شود. بعد هم مجبور مي شوم كه موتور را دور بيندازم و هر روز بيشتر از توانم كار مي كنم، اما در خانه با همسر يا فرزندم بگو مگو دارم يا دخلم كفاف خرجم را نمي دهد. من هيچ مقصر نيستم  و فرياد مي زنم خداوندا چرا؟

اجازه بدهيد تجربه زنده يكي از دوستان بهبودي به نام پارسا كه خودش نوشته است را براي­تان بازگو كنم. صبح قبل از حركت به سمت محل كارم اين دعا  را خواندم؛ خداوندا تو را ستايش مي كنم و مي پرستم زيرا تو خداوندي و شايسته پرستش. مرا ابزاري قرار ده در دستان خودت براي بركت بخشيدن به زندگي ديگران. از تو مي خواهم كه كمكم كني همسري باشم مسئول و وفادار و پدري باشم دلسوز براي دخترم تا بتوانم نيازهاي خانواده ام را برآورده كنم .

اي خداوند زندگي مرا بركت بده و نيازهاي مرا برآورده كن. خداوندا به من صبر عطا كن تا اشتباهات ديگران را بپذيرم. مرا از شر وسوسه ها دور نگه دار. مرا تو بساز تا خادم نيكويي باشم. به من حكمت بده تا خواست و اراده تو را تشخيص دهم و قدرت بده تا آن را انجام دهم. زندگي و اراده ام را به دستان تو مي سپارم از من بساز آنچه را كه خود اراده مي كني.

بعد از دعا، سوار موتور شدم و حركت كردم به سمت ميدان قيام. وقتی رسيدم مامور راهنمايي و رانندگي جلوي مرا گرفت و مدارك خواست. من هم چون موردي نداشتم، خلاف نكرده بودم و كلاه هم روي سرم و مداركم هم كامل بود با لبخند و گفتن  خسته نباشيد مداركم را تحويل دادم.

ولي مامور گفت: موتورت بايد توقيف شود. لبخند در دهانم خشك شد و در حالي كه تعجب كرده بودم، پرسیدم: چرا. گفت: خط ويژه رفتي. گفتم: خانه ما كوچه پاييني است كه الان من از كوچه آمدم بيرون و اين مسيري كه آمدم راه من است و خلاف نيست. مامور گفت: تو  داشتي خلاف مي آمدي. تاکید کردم: مي گويم خانه ما اين طرفه و از اين مسير آمدم. آن وقت مي گويي از آن طرف داشتي مي آمدي.

مامور اشتباه مي كرد و قبول هم نداشت. يواش يواش بگو مگوهاي ما، مرا عصباني كرد و با مامور درگيري مختصري پيدا كردم كه مامورهای ديگر هم آمدند و موتور مرا توقیف کردند و برگه توقيف موتور را به من ندادند و گفتند به دليل درگيري با مامور بايد به مركز راهنمايي و رانندگي سه راه افسريه مراجعه كنيد.

از اين اتفاق خيلي ناراحت شدم و گفتم چرا اين اتفاق بايد دقيقاً بعد از دعا كردن من اتفاق بيفتد. مگر خدا دعاي من را نشنيد. من از خدا بركت خواستم اون به من گرفتاري و مشكل داد. اگر خلاف كرده بودم، دلم نمي سوخت. مي گفتم نتيجه كار خلاف خودم است و شايد اين همه دچار افكار آزاردهنده نمي شدم.

رفتم پيش پدرام با او صحبت كردم و شايد كمي با طعنه گفتم اين همان خواست خداست كه راجع بهش صحبت مي كني؟ پدرام  در حالي كه با من احساس همدردي مي كرد، گفت: اعتماد زماني آشكار مي شود كه ما جوابي براي پرسش­هایمان نداريم. اگر مي دانستيم كه ديگر اعتماد معني پيدا نمي كرد. من نمي خواهم براي تو تفسير كنم  كه شايد مي رفتي جلوتر تصادف می کردی يا تفسيرهاي ديگر كه درد بيشتري را برایت بازگو کنم تا تو راضي شوي به همين اتفاق.

من الان جوابي براي اين اتفاق ندارم، اما يك چيز را مي دانم، اين كه خداوند هميشه و در همه حال ما را دوست دارد محبت مي كند و مي خواهد كه ما در بلوغ روحاني رشد كنيم و بهترين را براي ما مي خواهد. هر اتفاقي حتما براي تو  نيكو است و خداوند صداي دعاهاي تو را شنيده است و جواب مي دهد. آگاه و هوشيار باش كه ببيني چه چيز خوبي خداوند در ارتباط با اين اتفاق براي تو در نظر گرفته است و از آن استفاده كن.

مدتي بود كه بعد از پايان ساعت كار مي رفتم در محله بي سيم خانه یکی از دوستانم و تا آخر شب دور هم بوديم و خوش گذراني مي كرديم، اما از روزي كه موتورم را گرفتند، چون وسيله نداشتم مي رفتم خانه. اين وضعيت 10 روزي ادامه پيدا كرد. چون ماموري كه من با او درگير شده بودم رفته بود مرخصي برگه موتورم را نمي دادند و مي گفتند بايد صبر كني تا مامور از مرخصي بر گردد.

در اين 10 روز که بعد از كار به خانه می رفتم، واقعيتي براي من آشكار شد. واقعيت اين بود كه من نسبت به همسر و دخترم بي خيال بودم. در صورتي كه همسر و فرزندم به حضور من در خانه نياز داشتند و من بايد بعد از ساعت كار نزد آنها می رفتم و مسئوليت شوهر بودن را براي همسرم و پدر بودن را براي فرزندم انجام مي دادم.

من نسبت به اين واقعيت نا آگاه بودم و بعد از اين اتفاق، حتي وقتي موتورم از توقيف آزاد شد، سعي كردم به مسئو ليتم متعهد باشم و تغييري در رويه زندگي­ام ايجاد كنم.

نمي دانم اگر اين اتفاق نمي افتاد، من تا كي به شكل گذشته زندگي مي كردم و يا چه وقت می­فهميدم كه اشكالي در افكار و باورها و انجام مسئوليت­هاي من  وجود دارد. چون قبلا فكر مي كردم همين­ كه من نياز هاي مادي خانواده را فراهم مي كنم، كافي است و اصلاً به نيازهاي عاطفي و ديگر نيازهاي  آنها توجه نداشتم و آنها را نمي شناختم.

دیگر اينكه با نبودن موتور من از شر وسوسه ها دور شده بودم. بعد از اين واقعه، زندگي­ام بركت پيدا كرد و صميمت و محبت بيشتري در زندگي من حاكم شد و اين اتفاق و آشكار شدن راز آن احساس رضايت خوبي به من منتقل مي كند. اين بهترين هديه اي بود كه خداوند در اين مقطع از بهبودي به من داد. در حالي كه من اصلا به اين موضوع فكر هم نمي كردم.

امروز وقتي به آن اتفاق فكر مي كنم، هنوز هم نمي توانم بفهمم كه خواست خدا بود يا نبود كه موتورم توقيف شود، اما مطمئنم خدا مي خواست من تغييري در زندگي­ام ايجاد كنم و به مسئوليت­هايم متعهد باشم. به این ترتیب يكي ديگر از مشخصات نيروي برتر براي من روشن شد. اينكه خداوند هنرمندي است كه از ميان مشكلات و اتفاقات تلخ زندگي بهترين و شيرين ترين هدايا را به ما مي دهد.

متوجه شديد روش كار خداوند را.  پارسا  صبح دعا كرد و خداوند صداي  او را  شنيد و جواب داد، اما وقتي موتورش توقيف شد، فكر كرد خداوند اشتباه شنيده است يا كارش را بلد نيست و مي خواهد به او خسارت بزند.

گاهي در زندگي  چيزهايي را دوست داشتيد، اما از دست داده ايد و ناراحت شده ايد، ولي بعد متوجه می شوید كه چقدر براي شما بهتر شد كه آن را از دست داديد يا براي خيلي چيزها دعا كردم كه داشته باشم، اما پس از يافتن آرزو مي كردم آن را نداشته باشم.

تمام اين تجربه ها يكي پس از ديگري خود را نشان مي دهند، ولي باز برمي گردم به اين نكته كه خدا مي خواهد من اين تسلي و تجربه­اي را كه از او دريافت كرده ام را به ديگران انتقال دهم. بگويم بله براي من هم پيش آمده من هم در اين گرفتاري­ها افتاده ام، اما به خاطر اين نبوده است كه گناهكار بودم. درست و صادقانه زندگي مي كردم، اما خدا مي خواهد از من وسيله اي بسازد براي بركت دادن به ديگران. از من كانالي بسازد كه رحمت و فيضش جاري شود. در نتيجه به من  اجازه مي دهد كه در سختي ها قرار بگیرم.

در سختي ها و تنگي ها زانو مي زنم در حضور خدا و تسلي مي يابم و از اين تسلي گرانقيمت بعدها مي توانم براي ديگران استفاده كنم. وقتي من در مشكل هستم، مي توانم اين گونه نگاه كنم كه اين يك دانشكده، يك كلاس درس است. از اين مشكلي كه الان در آن هستم، بیماری، درد، بي پولي و ... بهره مي برم.

همه اينها را كه مي گويم گذرانده ام، در واقع پول داشتن را تجربه كرده ام، فقر راهم ديده ام. هر دو را چشيده ام. راحت زندگي كردن و در تنگنا  ماندن را مي شناسم  و دردهاي فيزيكي يا ناراحتي روحي را تجربه کرده­ام.

وقتي نگاه مي كنم، مي بينم كه خدا اجازه داد كه اينها را  لمس كنم و به عنوان يك گنجينه، يك تجربه عالي بياموزم تا بتوانم براي افرادي  كه در حال درد و يا مصرف هستند و مي خواهند نجات پيدا كنند به خاطر آنها من باشم و بتوانم به آنها بركت دهم. نه اينكه ديگران را حقیر بشمارم و آنها را سرزنش و محكوم كنم.

 پيوسته به خود مي گويم وقتي كه از چيزي نتيجه  نگرفتي، خسته نشو و بی­مقدار نشمار. اتفاقاتي را كه در زندگيت مي افتد، درد و رنج ها را كوچك نپندار. نگو واي اين چه مصيبتي است. اينها با ارزش هستند. وقتي در حال خدمت هستي و از ديگران سرزنش مي شنوي، خسته و آزرده خاطر نشو. ناراحت نشو. نگو  ديگر بس است تحمل ندارم. لحظه اي تامل كن و بركاتي را كه خداوند به تو داده بياد بياور.

بگو خداوند مرا دوست دارد. مرا لايق دانسته و اين توانايي را در من ديده كه اجازه داده است از اينها بگذرم. خدا من و شما را در سختي نگه نمي دارد، به خاطر اينكه گناهكاريم يا كار بدي كرده ايم يا معتادان بدي بوده ايم. نه، برعكس. به خاطر اينكه گنجي بيابيم و سرمايه اي به دست بياوريم و خداوند بتواند در آينده از ما استفاده كند.

من از خدا ممنونم كه  تمام دردها و سختي هاي گذشته ام را براي خير من به كار برد. اگر سختي هست، خداي شفا دهنده هم هست. وقتي خدا مرا صدا كرد و من گوشها و چشم هايم را باز كردم، راه حل­ها را ديدم و توانستم از آن گرفتاري­ها بيرون بيايم، حالا تجربه دارم و مي توانم اين را با شما در ميان بگذارم. وگرنه حرفي براي گفتن نداشتم. خدا را شكر براي چنين خداي عظيمي که واقعاً حكيم و كارهايش اعجاب آور است.

بله دوستان. بحران­ها در زندگي ما هستند. ما دچار مشكلات مي شويم، ولي مشكلات و بحران ها نيستند كه مشكل ساز مي شوند، بلكه طرز نگرش ما وواکنش­هاي ما است كه اتفاقات را بحران می کند و به آنها شكل مي دهد.

وقتي نيروها وافكار منفي به سراغ ما مي آيند، شروع به فعاليت مي كنند تا مانع شوند كه بركت آسماني را كه خدا براي ما در نظر گرفته است را دريافت كنيم.

به همين دليل بايد در زندگي توانمندی­هایی را كه لازم داريم، به دست بياوريم تا ما را از شكست، از تهي بودن و از فريب خوردن نجات دهد. پس تدبیر مشخص مي تواند ما را در زندگي كمك كند تا بتوانيم درهايي راكه مانع دريافت لطف خداوند است را ببنديم. ما در زندگي نه فقط از نظر مالي یا جسمي بلكه از نظر روحاني مي توانيم بركات آسماني را به دست بياوريم.

بايد به همديگر كمك كنيم  و بدانيم چطور مي توانيم هدايا و استعدادهايي را كه خدا به ما داده است را بشناسيم و اگر در موقعيت نامناسبی قرار گرفتيم، سردرگم نشويم و بتوانيم درها را به سوي منفي نگري و مسایلی كه ذهن ما را می بندد و احساسات ما را فلج می کند، ببنديم.

بدانيم چطور مي توانيم  بر اساس وعده هاي انجمن، پيروزي را كه خدا براي ما آماده كرده است را دريافت كنيم.

گاهی ما فكر مي كنيم چطور مي توانيم بر سختي­ها و مشكلات زندگي پيروز شويم و راه حل چيست. در زندگي همه ما سختي و مشكلي وجود دارد و مي دانيم كه اين گونه مسایل ما را در فشار قرار مي دهد، ولي  مي خواهم بگويم بهتر است در چنین موقعيت­هایی جنگ و ناراحتی راه نیندازیم. براي اينكه از ميان همان سختي ها و مشكلات بركت­هايي مي تواند نصيب ما شود كه در حالت عادي نمي­توانيم آنها را دريافت كنيم.

پس كليد موفقيت فقط رهايي نیست، بلكه بايد بتوانيم از آن تجربه نکته­ای را ياد بگيريم كه گاه مي تواند زندگي ما را تغيير دهد. مثل آسيب ها، آشفتگي­ها وعجزهاي گذشته که امروز سرمايه­هاي ما شده است كه چگونه فريب نخوريم و چگونه بتوانيم به همديگر كمك و در زندگي رشد كنيم.

البته سختي ها پيش می آیند وما آنها را دوست نداريم. كلمه سختي ها وقتي معني مي شود، يعني وقتي دو پدیده همديگر را قطع مي كنند و كنار هم ديگر قرار مي گيرند. پس همه ما دچار سختي مي شويم. وجود اين سختي­ها روشي است براي اينكه ما بتوانيم به خداوند اعتماد كنيم.

بسياري از معتادان در زندگي دچار آسيب­ها و گرفتاري­هايي مي شوند و بعضي ها چند مشكل را با هم تجربه مي كنند. از چپ و راست، بالا و پايين. بعضي وقت­ها مشكلات وسختي ها از هر راهی و از هر سمتي به ما فشار مي آورند.

وقتي ما وسط اين سختي ها هستيم دشمن ما بيماري، براي ما تله­اي آماده مي كند. ما بايد اين را درك كنيم كه بيماري دنبال خواسته هاي منفي ما است و هدفش اين است كه ما را به جهت منفي سوق بدهد و زبان ما را به شكايت و سرزنش ديگران باز كند.

مواظب باشيم. زيرا يك انتخاب است و در حال عبور از آن هستيم. اجازه ندهيم بيماري مسایل منفي را در زندگي ما ایجاد كند. ما در میان سختي­ها باید ايمان­مان را حفظ كنيم و ايمان بُردباري و استقامت را رشد مي دهد.

خدا مي خواهد ما را به كساني نزديك كند كه كليد­هايي هستند براي درهايي كه بايد به روي زندگي ما باز شود. معمولا  وقتي مي خواهيم بركت خدا را دريافت كنيم، هميشه صداها و گزارش هاي منفي به گوش ما مي رسد. ما بايد ياد بگيريم كه  به فريب خوردن، تهي بودن و شكست خوردن تن ندهيم. خجالت نكشيم. راهنمايم مي گويد طبق اصول انجمن حركت كن. نترس. زيرا كه خجل نخواهي شد. منتظر تاييد ديگران نباش. براي اينكه ديگران جز منفي بافي معمولا كار ديگري انجام نمي دهند و شما احتياجي هم به تاييد ديگران نداريد. شما تاييدتان را بايد از خداوند دريافت كنيد.

بعضي از معتادان در بهبودي­شان دچار مسایلي مي شوند كه خود را مقصر مي دانند. در صورتي كه ربطي به آنها ندارد. برای نمونه يكي ازاعضاي خانواده، فاميل، انجمن يا رهجوی ما كار منفي انجام دهد، ما دچار ناراحتي مي شويم. در حالي كه اين مشكل ما نيست و ما نبايد به خاطر اشتباه ديگران خجالت بکشیم یا زیر فشار باشیم.

ممكن است بترسيم كه ديگران در مورد ما چه فكر مي كنند و چه مي گويند. مهم نيست كه ديگران در مورد ما چه نظری دارند، ما بايد از نگرش منفي كه نتيجه اش خجالت است، آزاد شويم. از كاري كه انجام نداده ايم، نبايد خجالت بكشيم.

وقتي اشتباهي نكرده ايم لازم نيست معذرت خواهي كنيم. اين در را ببنديد وقتي  آن در را مي بنديم در اصل منتظر تاييد انسان­ها نيستيم. اين نکته جزو مسایلی مهمي است كه ما بايد دريافت كنيم. مهم است كه بدانيم خواست واراده خدا در مورد موقعيت زندگي ما چيست. بايد دری را كه ديگران از طريق آن نظرات خودشان را داخل زندگي ما مي ريزند را ببنديم.

منتظر تاييد دیگران نباشيم. هر تصميمي كه  مي گيريم يك تصميم عالي نخواهد بود. ما اشتباه خواهيم كرد، اما خود را سرزنش نمي كنيم. پس در را ببنديم برروي اجازه گرفتن براي انجام كاري كه مطمئن هستيم درست است. با راهنمايمان مشورت كرديم و با اصول انجمن محك بزنيم. نمي گويم بي تربيت باشيم و اجازه نگيريم يا اجازه ندهيم ديگران صحبت نكنند.

ما بايد صداي  درون­مان را بشنويم و بشناسيم و از او تاييد  بگيريم. بعضي معتادان به حرف هاي خودشان اعتماد ندارند منتظر هستند ديگران بگويند كه شما درست مي گوييد.

كساني هستند كه منتظر حمله و نابود كردن زندگي ما هستند. بايد ياد بگيريم كه در را به روي آنها ببنديم. آنها كه دایم ما را پايين مي برند، خرد و كوچك مي كنند، متلك مي گويند، كنايه مي زنند، غيبت مي كنند، احساس حقارت به ما مي دهند. آن درها را ببنديم و به خداوند اعتماد كنيم.

خيلي ها ممكن است ما را هر لحظه  خرد و اذيت كنند و حرف نامربوط بزنند یا مسخره كنند. به اينها توجه نكنيم و در را به روي آنها ببنديم. آن دري كه هميشه مانع از گرفتن تصمیم درست مي شود را ببنديم. نظرات ديگران را محترم بشماريم. نظرات كساني كه واقعا خيرخواه ما هستند و صلاح ما را مي خواهند.

سخنان كساني كه هميشه جز ياس و شك و ترديد چيزي در دل شما نمي آفرينند را از خود دور كنيد و در را به روي انسان­هاي شكاك و نااميد ببنديد.

در ديگري كه بايد بسته شود اين است كه ما نبايد دنبال اين باشيم كه با حرف ها و رفتارمان  انسان­ها را تحت تاثير قرار دهيم. بهتر است ياد بگيريم زندگي خود را تحت خواست و اراده خدا قرار دهيم. آنها كه دنبال تاييد انسانها هستند و در حضور ديگران دعا و خدمت مي كنند، کارشان براي تاييد طلبي است. ما نبايد با خدمت­ يا رفتار و گفتارمان تعجب مردم را برانگيزيم تا مردم بگويند فلاني چقدر آدم بزرگي است.

ما بايد در موقعيتي قرار بگيريم  كه خداوند خواسته و اراده كرده است. وقتي كه بتوانيم قلب خدا را لمس كنيم آن وقت است كه ديگران - هر انساني كه باشد – خواهان داشته­های ما مي شوند برای داشتن چنين امتيازي دعا می کنند که ما درارتباط مان با خداي زنده دريافت كرده ايم.

ما تنها كسي نيستيم كه از اين موقعيت ها عبور مي كنيم، معتادان بسيار ديگري هم هستند كه از اين مسير درست عبور مي كنند. ما تنها كسي نيستيم كه مي خواهيم با خدا رابطه داشته باشيم. همانطور كه خداوند در ضعف­هايمان به ما قدرت داد  كه آرامش داشته باشيم. ما هم بايد بركت را به همسايه ها  و نزديكان­مان برسانيم.

البته بحث افكار منفي ادامه دارد. فكر كنم ده صفحه ديگر به زودي به آن اضافه كنم که اين­ طور شروع مي شود:

وقتي افكار ما منفي است زندگي ما منفي مي شود

وقتي افكار ما مزخرف است زندگي ما... 

 

پدرام

 ايمل

pedram1behboudi@yahoo.com

وبلاگ

Pedram1behboudi.blogfa.com

موبايل

09329164217-09192190282

 

 

 






نظرات:




گزارش تخلف
بعدی