نویسه جدید وبلاگ
متن نویسه... دام ها و وسوسه ها
در كتاب راهنماي كاركرد قدمها، در قدم يك مي گويد بيماري اعتياد از دام استفاده مي كند همانند وسوسه، اجبار و عادات خودمحورانه تا ما را به اسارت خود درآورد. ما براي پيروزي بر بيماري اعتياد لازم است كه حربههاي او را بشناسيم، پس اول به موضوع دام مي پردازيم كه ببينيم دام چه ويژگيهایي دارد.
دامها و وسوسه ها
دام وسیله یا تله اي مخفی است که برای گرفتارکردن یا کشتن به کار برده می شود. همانند مواد مخدر، پول و شهوت كه به دنبال خود دام افسردگی و در نهایت هلاكت را در پی دارد. برای روشن تر شدن موضوع اجازه بدهید، مثالي بزنم.
من برای اینکه به ماهي گيري بروم، چه كار باید بکنم؛ احتياج به يك سري ابزار برای به دام انداختن ماهي دارم. چوب ماهيگيري، قلاب و سایر وسایل را آماده می کنم و حالا احتياج به طعمه دارم. بايد ببينم ماهي چه چیزی دوست دارد تا در تله بيفتد. كرم، يكي از غذاهاي مورد علاقه ماهي است. به خصوص زماني كه كرم روی قلاب تکان مي خورد. در اصل احساسات و هيجان ماهی باعث می شود تا گول بخورد.
هدف من از قرار دادن کرم روی قلاب چیست؛ اینکه ماهي كرم را بخورد و از آن لذت ببرد يا اينكه برعکس در تله بيفتد و من ماهي را كباب كنم. به نظر شما، اگر کسي به ماهي بگويد در پی لذت خوردن کرم، شخصی قوي تر از تو بيرون آب نشسته است که او را نمی بینی و انتظار می کشد تا تو در تله بيفتي و تو را بکشد، ماهي این حرف ها را باور مي كند؟ من فكر نمي كنم ماهي باور كند. چون از دنياي بيرون آب آگاهي ندارد.
دقيقا ما همين باورها را داريم. اگر كسي به ما بگويد پشت سر وسوسه ها، نيروهايي وجود دارد كه هدفش نابود کردن ما است، این شخص را مسخره مي كنيم و مي گوييم "حواسم جمع است. مي دانم چه كار كنم." اما وقتي در دام گرفتار می شویم، همانند آن ماهی فرياد بر می آوریم؛ "كباب شدم. خدايا چرا من و..."
كرم هاي زندگي شما چه هستند،طعمه هاي كه احساسات شما را بالا و پايين مي كنند و در مقابل آنها هيپنوتيزم مي شويد و هر كس به شما هشدار بدهد به حرفهايش گوش نمي دهيد پول،مقام،شهوت،مواد مخدر... چه چيزي هست
شما خود چي؟ آيا طعمه مي شويد؟ براي ديگران چگونه نقشه مي كشيد كه از ديگران سوء استفاده كنيد و فكر مي كنيد زرنگ هستيد
چگونه طعمه مي شويد؟ با زيبايي تان، با دانشي كه بدست آوردي، با موقعيت و مقامي كه داري، با ثروتي كه بدست آوردي، با قاچاق فروشي،خود فروشي ...
وآخر سر به اين نتيجه مي رسي و مي گويي: وقتي خواسته هاي بيمارگونه ام سركشي مي كردند برايم هيچ چيز و هيچكس مهم نبود. فقط رسيدن به آنها برايم مهم بود. وقتي فكر مي كنم چگونه براي ديگران نقشه مي كشيدم و از آنها سوءاستفاده مي كردم با هر ترفندي كه بلد بودم، حالم بد ميشود.
چقدر ديگران را قرباني حق سكوت كردم. فكر مي كردم زندگي بازي است و ديگران بازيگر و قوانين اين بازي را من تعيين مي كنم، اما در نهايت مي بينم كه خود بازيچه بودم. بازنده حقيري كه از ديگران سوء استفاده مي كرد
حالم به خاطر اشتباهات و گناهان گذشته بد است. حسي كه تا حالا نداشتم. به خودم اعتماد ندارم و خودم را نمي شناسم. هر كس مرا بشناسد و بداند من چه كارهايي كردم حتما از دستم فرار مي كند. ديگر احساساتم دست خودم نيست.
اين دنيا پر از وسوسه و گمراهي است. ما بايد از این مسایل آگاه باشیم و از آنها دوري كنيم. در پيچ و تاب هاي زندگي، آدم هاي ضعيف تسليم وسوسهها مي شوند و بعد اظهار پشيمانی مي کنند از این كه چرا تا این حد ضعيف عمل كرده اند. يكي از راه هاي پيروزي بر وسوسه، شناخت و آگاهي در مورد بيماری اعتياد و روش ها و حيلههاي این پدیده ناخوشایند است.
اجازه بدهید به موضوع صید نگاه دیگری بیندازیم. شكارچي يا کسی که حیوانات را به دام می اندازد، این را به خوبی می داند که موفقیتش به دو عامل بستگی دارد؛ نخست این که دام باید مخفی باشد تا حیوان غافلگير شود و در آن گیر بیفتد. دوم این که باید طعمه ای گذاشته شود تا حیوان فريب بخورد و وسوسه شود و به سوی چنگال مهلک دام برود.
بیماری - یا همان دشمن ما - وقتی دام های فریبنده و مهلک خود رامی گستراند، از این دو عامل استفاده می کند. دام های بیماری نیز مخفی و برخوردار از طعمه هستند. بیماری، آشکار نیست. بلکه در فریب دادن نکته سنج است و در براندازي و به اصطلاح زير پا كشي ما، زرنگ، مکار و موذی عمل می کند. فراموش نکنیم که دشمن ما می تواند به شکل معنوی تغییر چهره دهد. اگر ما بر اساس اصول روحانی انجمن پیش نرویم تا به شیوه ای صحيح، خوب و بد را از همدیگر تشخیص دهیم، چگونه مي توانيم متوجه شویم دامهای این دشمن برای ما چه می تواند باشد.
یکی ازتاريکترين، گیج کنندهترین و فریبندهترین طعمهای که هر معتادی با آن مواجه شده، لغزش است. از زمانی که برای خدمت آماده شدم، می توانم یکی از مهلکترین و فریبندهترین دام های بیماری را ببینم که معتادان بی شماری را گرفتار می کند. ارتباطها را قطع و شکاف های موجود میان افراد را وسعت می بخشد. نام این دام لغزش است.
افرادی که لغزیده اند یا به عبارتی فریب خورده اند، وارد فرايندي مي شوند كه در نهایت منجر به پیدایش حالتهایی همانند رنجش، عصبانیت، خشونت، حسادت، تنفر، جنگ، تلخی، غبطه خوردن، ترس و نااميدی مي شود و پیامدهای آن تفرقه، جدايي، مرگ، آسایشگاه روانی و زندان است.
لغزش: واژه لغزش در اصل قسمتی از دام است که طعمه به آن وصل می شود. این واژه به قرار داشتن دام در مسیر شخص دلالت میکند و بیشتر توصیف کننده حیله ای است که توسط دشمن به کار گرفته شده است و بيماري می خواهد مسیر ما را عوض کند. مثل اينكه من مي خواهم بيايم جلسه، شخصي حرفي مي زند و به من "بر مي خورد" و من از رفتن به جلسه منحرف مي شوم. اين "بر خوردن" را لغزش مي گوييم كه در بیشتر روابط ما خانواده، كار و ... خودش را نشان مي دهد. لغزش می تواند جسمی، رواني، احساسي و معنوی باشد.
وسوسه در واقع تا زمانی که به عنوان طعمه در دام باشد، به خودی خود مهلک نیست ولی اگر آن را بخوریم و وارد دل های خود کنیم، آن وقت لغزش خورده ایم. براي اينكه اين موضوع بهتر براي ما قابل لمس باشد بهتر است اين سئوال را از خود بپرسیم که من كيستم و چيستم كه اینقدر وسوسه میشود و مرا به هر سو مي كشد.
وسوسه: افكار منفي در اصطلاح انجمن تشویش فكري یا به عبارتی خيزش فكر در لحظه است. همانند وقتی که جايي از بدن ما دچار سوزش می شود و و ما سعی در رفع سوزش داریم. يعني هر لحظه فكري در ذهن ما پديد مي آيد و اين فكرمربوط به چيزي بيرون از ما است كه فكر مي كنيم با رسيدن به آن كامل و راضي مي شويم و ما مجبوريم اينكار را بكنيم. اين لغزش است.
لغزش فكري راجع به مسایل بيروني است و علت آن است كه ما بافت ذهني تشكيل دادهايم. یعنی ذهن ماهیت خود را در مسایل بيروني جستجو مي كند و چون به حقیقت خود را نمییابد، با عجله سراغ فكر ديگري می رود كه از بيرون ما را وسوسه میكند.
این اتفاق سبب مي شود كه با آن فكرهم هويت شويم و با جستجو در آنها فكر مي كنيم به دنبال کسب زندگي، شادي و آرامش باشیم. و این تصور را داریم که اگر اين كار را نکنیم، مي ميميريم. همين افكار سبب ایجاد حرص، طمع و ترس در ما مي شود.
برای نمونه فكر مي كنم اگر به فلان مقام برسم زندگي شيرين مي شود، وگرنه بدبخت مي شوم! به همین خاطر براي رسيدن به آن مقام دست به هر كاري مي زنم. وقتي هم به آن مقام مي رسم و انتظارم برآورده نمیشود، مشكلاتم بيشتر میشوم.
ترس وجودم را فرا مي گيرد و همین ترس بينشم را دچار تزلزل می کند و جهان را آنطور كه هست نمي بينم، بلكه آن را خطرناك می دانم و احساس ناامني مي كنم. اینجا است که قلاب ها آماده می شوند تا مرا صيد كنند.
بدن معتادان پُر از قلاب است كه بايد خود را از آنها رها كنيم. همانند طمع، حسادت، غيبت، شهوت، خشم و عصبانيت، ترس، خودمحوري، تنبلي، غرور، كينه، رنجش خسيس بودن، سوء ظن، دروغ گويي، فضولي، منفي بافي، كمال پرستي، شتابزدگی، حق به جانب بودن، ناراستی، بدگويي، زود رنجي، نفرت، خيال پردازي، تاييد طلبي، بيتفاوتي، سركشي، انتقام جويي، لجاجت، تجمل گرايي و ...
ما باورهايي داريم و به اين باورها چسبيده ايم. اگر كسي اين باورها را به چالش بكشد، واكنش نشان مي دهيم. براي همين است كه مي گوييم از هر سو ما را مي كشند. از خودمان بپرسيم؛ آيا با حرف ديگران خشمگين مي شويم و مي ترسيم؟
تجربه هاي زيادي داريم از اینکه رفتار و حرفهاي ديگران چگونه قلابها يا دستگيرههای ما را مي كشند. بعضي وقتها براي رهايي از اين افكار خودمان را مشغول كاري مي كنيم، اما باز هم ذهنمان رهایمان نمي كند. تلويزيون نگاه مي كنيم، تلفن مي زنيم به دوستان بهبودي و با آنها مشورت مي كنيم، اما باز هم مي بينم آن فكر به سراغمان مي آيد. چون وسوسه آن مطلب نمي گذارد. موضوع مورد نظرمان، ما را ترسانده است که شايد از آن آگاه نباشيم.
با كاركرد قدمها متوجه مي شويم همه ما معتادان دچار وسوسه و لغزش مي شويم. وسوسه ها از بافت ذهني و توهمها مي آيد. اگر اين را بدانيم، ديگر ناهنجاري ديگران ما را عصباني نمي كند و مي فهميم كه دست خود آنها نيست. اين بيماري است كه درونشان فعالیت میکند و چيزهايي را به هم میريزد.
بیشتر کسانی که دچار لغزش می شوند، حتی متوجه نیستند که در دام افتادهاند و اسیر شده اند. آنها از شرایط خود بی خبرند. چون بیشتر متوجه اشتباهات و ظلمهایي می شوند که نسبت به آنها انجام شده است. ما آگاهانه یا ناآگاهانه انکار و سرزنش می کنیم. هنگام سرزنش کردن، احساس قرباني شدن داريم. احساس قرباني شدن و سرزنش كردن با همديگر فعالیت مي كنند.
قبول كنيم اين من هستم كه مسئله دارم و بايد حلش كنم. پس هر بار كه جايی از ذهن ما گزيده میشود و دردمان مي گيرد، با خودمان صادق باشيم. همان عامل دردمان را بگيريم و رهايش نكنيم. چون درآن لحظه مشكل ما همان چيزي است كه دردمان مي آورد. ببينيم عامل درد در كدام نقطه و مشكلات روزمره زندگي ما را اذيت مي كند.
با تمرين و پيگيري از شر وسوسه ها رها میشویم كه به ذهن مي چسبند و ما را از شاخه اي به شاخه ديگر ميكشند و با خود مي برند وعاقبتي جز درد، گيجي، آشفتگي و فراموشي ندارند. با رهایی از وسوسهها مي بينيم كه چه تعداد پرده میان خود و جوهره وجودمان کشیدهایم.
همان پرده هايي كه مثل بختك روي انرژي و فكر آزاد ما افتادهاند و صداقت طلايي ذات را مي پوشاند. وقتي مصمم مي شويم و هر پرده را كنار مي زنيم، بيداري روحاني برایمان اتفاق مي افتد. وقتي وارد پروسه 12قدم مي شويم، عقبگرد ندارد.
رها شدن و آزادي از دام وسوسه ما را به جلو مي كشد. به ما صداقت بيشتری ميدهد كه خودمان را ببينيم و خود را پنهان نكنيم. هر چه بيشتر رشد كنيم، عاشقتر ميشويم و وسوسه ها ضعيفتر میگردند و ديگران را مورد قضاوت و سرزنش قرار نميدهيم.
موثرترین روش برای اینکه بیماری چشمان ما را نابینا سازد، ناآگاهی از رفتارها و برخوردهایی است كه ما را فريب مي دهد. انجمن این دام های مهلک را نشان میدهد و مشخص می کند که چگونه از تسلط آن بگریزیم و نجات یابیم.
آزادی از لغزش
برای هر معتاد شناخت حیلههاي بيماري ضروري است. چون ممکن نیست در زندگي وسوسه نشويم. بايد مراقب باشیم از اینکه مبادا گرفتار وسوسه شویم.
در قدمها، سنتها و مفاهیم این هشدار به ما داده می شود. گرچه بسیاری از معتادان به انجمن وفادارند، ولی این پیام همه معتادان را دربر نگرفته است. با اینکه علم و دانش به میزان وسیعی در انجمن افزایش یافته است، ولی حتی با افزایش آن به نظر می رسد، تفرقه بیشتری در میان خدمتگزاران و اعضای انجمن شاهد بوده ايم.
دلیل اين لغزشها، ناآگاهی نسبت به دام ها و نداشتن محبت واقعی است. دانش مایه تکبر ما می شود. حال آن که محبت بنا می کند. دانش بدون محبت مثل طبل تو خالی است فقط سر و صدا دارد. علت دیگری که باعث فرو افتادن در این دام شده اين است كه شیوه بهبودیشان تکراری و بسته است. هیچکس را قبول ندارند و درهای کمک به خود را می بندند. این طرز فکر معتادگونه را به رهجویان خود هم انتقال می دهند.
خودخواهی در وجود ما معتادان حکمرانی می کند حتي به قیمت نادیده گرفتن و آسیب اطرافیانمان. فقط به فکر خودمان هستیم. بسیاری از ما آسیب دیده و مجروح و لغزش خورده ایم، اما درک نمي کنیم که در دام بیماری افتادهایم.
بسیاری از ما به خاطر زخم ها، آسیب ها و لغزشها در زندگی توانایي خود را از دست دادهايم و اگر براي زخمها و آسيب ها كاري انجام ندهيم قادر نيستيم به شکل مناسبی مطابق با اصول انجمن عمل کنیم.
ما مانع شکوفا شدن استعداد کامل خود و ديگران و موجب عقب افتادن آنها می شویم. خیلی اوقات یک معتاد زخمي همانند خودمان، به ما آسیب می رساند. این امر موجب لغزش می شود که با احساس خیانت همراه است.
کسانی که در کنار ما زندگی می کنند یا شاید کسی که ما با او تعطیلات را می گذرانیم و در كنار هم در فعالیتهای انجمنی شرکت می کنیم، ممکن است با آنها ارتباط نزدیک و صمیمی داشته باشیم یا حتی از كودكي بزرگ شدهايم. هرچه ارتباط ها نزدیکتر باشد، رنجشها شدیدتر است.
به همين دليل بزرگترین تنفر را در میان افرادی می بينيم که روزی به هم نزدیک بودند و حتي در خانه یعنی پناهگاهی که برای محافظت، تدارک و رشد مهيا شده است تا در آن گرفتن و دادن محبت را بیاموزیم، همین مکان امن ریشه دردهای ما است.
احتمالاً رنجش بدون توجه به پیچیده یا ساده بودن شخصیت آن در درون ما و در ارتباط با ديگران کم نیست. این واقعیت به قوت خود باقی است.
کسانی که به آنها توجه داریم می توانند به ما آسیب برسانند. زيرا ما بیشتر از آنها انتظار داریم. چون براي آنها وقت و انرژي گذاشتيم. هر چه انتظارات ما بالاتر می رود خطر سقوط هم بیشتر می شود.
انجمن بسیار واضح بیان می کند که غیر ممکن است در دنیا زندگی کنیم و دچار لغزش نشویم، اما بیشر معتادان زمانی که این رويداد را مي بينند، شگفت زده می شوند. ما اعتقاد داریم کسانی هستیم که مورد بدی و اشتباه در برخورد یا قضاوت واقع شده ایم. این واکنش ما را نسبت به پذيرش آسیبپذیر می سازد. از این رو باید در مقابل دامها و لغزشها آماده و تجهیز شویم. چون واکنش ما تعیین کننده سرنوشت و آینده ما است.
کسانی که در کشمکش و مخالفت هستند، در دام میافتند و زندانی می شوند تا طبق خواست بیماری رفتار کنند. حتی با هشداردهندهترین پیامها آنها نسبت به اسارت خود ناآگاهند. وقتی شخصی فریب می خورد، در آن شرایط فکر می کند در مسیر درست است حتی اگر نباشد.
ما بدون توجه به این که بدانیم ماهيت بيماري چیست، می توانیم اشخاصی را که لغزیدهاند را به دو گروه بزرگ تقسیم کنیم:
1- کسانی که به ناحق با آنها برخورد شده است.
2- کسانی که فكر مي كنند با آنها به ناحق برخورد شده است.
افراد گروه دوم با تمام وجود باور دارند که نسبت به آنها اجحاف شده است. بیشتر نتیجه گیری آنها از اطلاعات نادرستی به وجود می آید یا اطلاعات آنها درست است، ولی در نتیجهگیری به خطا رفتهاند. در هر دو صورت آنها آسیب می بینند و درکشان مخدوش می شود. آنها با تصورات، خیال پردازی، شایعه و قضاوت بر اساس ظاهر مواجه هستند.
یکی از راه هايی که بیماری ما را در موقعیت لغزش قرار مي دهد،این است که لغزش را مخفی میکند و با غرور می پوشاند. غرور مانع می شود که ما وضعيت حقیقی خود را ببينيم و بپذیریم.
این تجربه را که می خواهم بيان كنم همه ما داریم. در حين خدمتی که انجام میدهم .عدهای بدون اینکه مطالبم را بخوانند که اگر اشکالی بود به من بگویند يا کمک کنند که با هم این خدمت را انجام دهيم وپیش ببریم، پشت سرم غیبت می کردند. عده ای هم می آمدند می گفتند بعضیها پشت سرت غیبت می کنند، ناراحت نمي شوي؟
می گفتم مهم نیست من با قدرت خداوند پیش می روم و به بیماری آنها اجازه نمي دهم که بخواهند مسیر مرا تغییر دهند. من حالم خوب است و اصلا هم ناراحت نیستم. در صورتي كه حالم گرفته مي شد، اما نميگذاشتم حرف آنها و يا احساساتم مرا كنترل كنند. كاري كه مي دانم درست، مناسب و بجا و طبق اصول روحاني انجمن است را انجام مي دهم.
خیلی ها از اينگونه عيب جویيها ناراحت می شوند و رنجش پیدا میکنند، ولي می گویند حالمان خوب است. خدا را شکر. در صورتیکه از درون پر از خشم و عصبانیت هستند.
من می دانستم که لغزیدن اشتباه است. با این حال آن را انکار و سرکوب کردم. من خود را متقاعد نمودم که آزرده نیستم. در حالی که واقعیت امر چیز دیگری بود. غرور، موقعیت حقیقی دلم را پوشانده بود. غرور همان ویژگی مخربي است که باعث سقوط می شود.
غرور مانع روبرو شدن با حقیقت می شود. چنین نگرشی ما را منحرف می سازد تا ما هرگز تغییر نکنیم. چون فکر می کنیم همه چیز خوب است. غرور لایههای انکار را سخت و چشمان ادراک را تار میکند و مانع تغییر درونی یاآرامش وآزادی میشود.
غرور باعث می شود که ما خود را قربانی ببینیم. نگرش به این صورت که من تصور می کنم مورد بی حرمتی و قضاوت نادرست و اتهام بی مورد و سرزنش قرار گرفتهام و این نگرش جلوی بخشش را می گیرد. گرچه وضعيت حقیقی درون مان از ما مخفی است، اما انجمن از طریق کارکرد قدم ها آن را آشکار میکند.
البته بايد بدانيم موضوع بسيار مهم اين است كه به خاطر بی حرمتی که به ما شده است اجازه ادامه دادن به لغزش را نداریم. چون در اين حالت براي انتقام گرفتن بهانه هاي زيادي مي آوريم. دو کار اشتباه موجب یک کار درست نیست.
بسیاری از معتادان این گونه هستند. ما از وضعيت حقیقی درونی خود آگاهی نداریم. بعضی از دوستان که مدت زمان پاکیشان بالا است این مشکل را دارند. با اینکه قدم ها را کار کردهاند، اما براي اینکه مورد قضاوت قرار نگیرند، می گویند ما از هیچ کس رنجشی نداریم و این گونه خود را فریب می دهند.
اجازه بدهید مثالی بزنیم شاید مسئله برایمان روشنتر شود. ما مانند طلا میمانیم نرم، حساس و انعطاف پذیر. وقتی طلا با فلزات دیگر مخلوط میشود، انعطافش کم و سختي آن بیشتر می گردد. هر چه ناخالصي هاي آن كمتر باشد، نرمی و انعطاف پذیری آن بیشتر است.
ما بلافاصله متوجه شباهتي میشویم؛ قلب پاک شبیه طلای خالص است. نرم،حساس و انعطاف پذیر، اما بيماري توسط دامهايش وسوسه، اجبار، عادات خودمحوري، رنجش، كينه، حسادت و طمع همان مواد افزودني بي قيمت است كه باعث سخت شدن دلها مي شود.
وقتي ما دچار لغزش ميشويم، لغزش ضعفهای بیشتری برای ما به وجود میآورد. مانند تلخی، عصبانیت و تنفر. این ناخالصيها دل ما را سخت می سازد. درست همانگونه که آلیاژها طلا را سخت می نمایند.
ناخالصيها توجه وعطوفت را کاهش می دهند و مانع توانایی ما در شنیدن ندای درون می گردد. چشم دل تار میشود و محیط مناسبی برای فریب به وجود مي آيد تا ما آگاه به آن بیداری روحانی نشویم.
نخستین گام برای پالايش طلای ناب این است که توسط حرارت شدید ذوب شود. در دماي ذوب، آلیاژها و ناخالصی ها بالا می آید. طلا که سنگین تر است در پایین باقی میماند. ناخالصیها خارج می شود و یک فلز خالصتر به دست مي آيد.
به همین دليل است که انجمن می گوید درد باعث رشد ما می شود. سختیها و مشکلات، تنور آتش است که ناخالصی ها از قبیل نابخشودگی، جنگیدن، تلخی و حسادت را از زندگی ما جدا می سازد. البته دردي كه باعث رشد مي شود با دردي كه اجازه بدهيم ما را سرکوب کند، فرق دارد.
اين صفات در جایی که سختی و مشکلات نباشد به راحتی مخفی می شوند. عواملی که زندگی ما را آشفته و رابطه ها را تیره و جدا می کند، زمانی در زندگی من وجود داشت. البته هنوزهم هست، اما کم شده و کمتر خواهد شد. مي خواهم بگويم اینها هست، اما دیگر نمي توانند مرا کنترل کنند. طوری که قبلاً با آنها مواجه نشده بودم.
من با نزدیک ترین اشخاص خانواده ام گستاخ و خشن شده بودم. خانواده و دوستانم کمکم از من اجتناب می کردند تا وقتی كه در مشکلات قرار گرفتم و در حین کارکرد قدم ها راهنمایم به من نشان داد که این عوامل از کجا سرچشمه می گیرد.
او به من گفت اینها همه در درون تو بوده است گرچه مخفی. از این رو، حالا انتخابی پیش روی تو قرار دارد که آیندهات را تعیین می کند. می توانی مانند گذشته عصبانی باقی بمانی و همسر، دوستان خود را سرزنش نمایی یا به شیوه دوستان بهبودی زندگی کنی.
توانایی ما برای درست دیدن، کلید دیگری برای آزادی از فریب است.
بیشتر مواقع وقتی میلغزيم، خود را قربانی می بینیم و کسانی که به ما آسیب رسانده اند را سرزنش می کنیم. ما تلخی، نبخشیدن،عصبانیت، حسادت و تنفر را وقتی به سطح می آیند، به نوعی توجیه می کنیم.
گاهی حتی متنفر می شویم از کسانی که به ما آسیب رسانده اند و یاد مان می رود خودمان وقتی در شرایط آنها بودیم آسیبهای سختتری به دیگران زده ایم. چه نیروهایی پشت سر این آسیب ها خوابیده است و هدفش چیست؟
فروتنی و امتناع از انتقام، کلید های آزادی از زندان لغزش است. ما تا زمانی که دیگران را سرزنش مي كنيم و مقصر می دانیم و از موقعیت خود دفاع می کنیم، هیچ کمکی به خود نکرده ایم. بهبودی به مرور و با کارکرد قدم ها و تمرین اصول روحانی امکان پذیر است.
انكار ولغزش، یک توجیه و بهانه عمومی برای تسلیم نشدن به منظور دفاع از خود است. یک احساس کاذب جهت محافظت از خود، در پناه بردن به لغزش وجود دارد که مانع می شود ما ضعفها و نقصهاي شخصیتی خود را ببینیم.
هنگامي كه تقصير را به گردن ديگران مي اندازيم در حقيقت مي خواهيم با وجه نابالغ خود روبرو نشويم. زيرا در آن زمان تنها اشتباهات لغزش دهنده را می بینیم. بنابراین تلاش انجمن (نیروی برتر) برای رشد شخصیت ما از طریق این مقاومت متوقف می شود. شخصی که لغزیده است از عامل ايجاد لغزش اجتناب می کند و می گریزد و عاقبت به یک آواره انجمنی بدل می شود و هميشه در جلسات كلوپ بازي مي كنند.
بدانيم جلسات کافه تریا يا محلي براي اتلاف وقت و كلوپ بازي نيست. بعضی از معتادان وسط مشاركت ديگران راحت جلسات را ترک می کنند به هواي تجربه دادن كه به اين طريق توجه و تاييد بگيرند و یا راهنمای خود را عوض می كنند.
هنگامي كه به گمان خود اشتباهی را می بینند كه شاید روش خرج کردن پول باشد يا سخنان راهنما به مزاجشان خوش نيايد و يا ممكن است ازهم قدمی خوشش نیاید.
این فهرست زیاد است. به جای اینکه با مشکل مواجه شوند و با مشورت، صبر و تحمل در پي يافتن راه حل مشكل باشند، به سمت جایی می روند که به ظاهر هیچ مشکل و نگاه متفاوتی وجود ندارد. در صورتی که چنین چیزی وجود ندارد و اگر کسی به دنبال جای کامل می گردد،
من به او پیشنهاد می دهم که به آن مکان نرود. زیرا آنجا کامل است و وجود او آنجا را ناقص می کند.
معتاد در حال بهبودي براي مسایل و مشكلاتش راه حلي پيدا مي كند و اگر راه حلي پيدا نكرد راهي مناسب درست مي كند.
به تازگی یکی از دوستان به من گفت یکنفر می خواهد جلسات قدم و راهنمای خود را عوض کند و به من پیشنهاد داد که به جلسات قدم من بیاید و من راهنمای او باشم. وقتی این دوست من پرسیده بود چرا میخواهد جلسات و راهنماي خود را عوض كند او به تمام مشکلات در زمینه های مختلف اشاره کرده بود.
این دوست من هم به تمام حرفهایی او گوش کرده و او را آرام کرده بود. بعد با من مشورت کرد که چه کار کند. من به او پیشنهاد دادم که آن فرد را تشویق کند تا در مورد رنجش و نگرش انتقاد آمیز خود فكر کند. در صورت لزوم او باید پیشنهاد می کرد که به جلسات قبلی خود برگردد و مشکل را حل کند و بعد با حال خوب از آنها جدا شود.
وقتی ما در آرامش از کسی يا جمعی جدا می شویم، دیگر زیر فشار نخواهیم بود تا جدایی خود را برای دیگران توجیه کنیم. اين فشار باعث نخواهد شد تا با رنجش مشکلات گروه پیشین خود را نزد ديگران تحقير كنيم. تجربه نشان داده است که اگر فردي مشکل کنونی را حل نکند، پس از مدتی نسبت به گروه جدید و یا راهنمای جدید نيز رفتار مشابهي از خود نشان خواهد داد.
وقتی آثار و بقاياي يك لغزش را در خود نگاه می داریم، مجبور مي شويم همه چیز را توسط آن فیلتر و صافی كنيم و متناسب با آن واکنش نشان دهیم. شیوه و چارچوبي كه در آن یک جلسه و یا ارتباطی را ترک می کنیم، همان و روشي است که با آن وارد جلسه يا ارتباطی دیگر می شویم.
وقتی لغزش و تنفر را در قلب و فكر خود پنهان می کنیم، در واقع آنها را حفظ و ثبت و ضبط می کنیم. آن وقت زمانی است که مشکلات برپا می خیزند وترک و جدايي ارتباط و ارتباطات بعدی ما راحت تر خواهد بود.
ما نه تنها با آسیب هایی که در ارتباط تازه اتفاق می افتد مواجه می شویم، بلکه آسیب های ارتباط پیشین خود را نیز با خود حمل مي كنيم.
این دام به روش های دیگر هم خود را نشان داده است. در دوستان انجمني و حتي آشنايان و اطرافيان خود به حتم اشخاصي را ديده ايد كه پس از جدایی از همسر اول و ازدواج مجدد، دوباره كارشان به جدایي می کشد. شخص به همان روشی که ازدواج اول خود را ترک کرده بود، مسیر ازدواج دوم خود را تعیین می کند. احساس نبخشیدن که در مقابل همسر اول داشت، مانع بخشش همسر دوم می شود.
در اختلافات وقتي يكي از زوجين توهين و سرزنش از دیگری می شنود، نسبت به نقش خود و ویژگی های اشتباه خود نابینا میگردد و مسایل بدتر می شود. حالا آنها ترس مضاعف از وجود آسیب دیده هم دارند. این برخوردها و آسيبها به ازدواج و طلاق محدود نمیگردد، بلکه می تواند در تمام روابط نفوذ و كاركرد داشته باشد که بیماری از آنها استفاده می کند.
بیشتر نقشه انجمن (نیروی برتر) از طریق تجربه ها کارکرد قدم ها را ياري می کند تا با آسیب ها و رنجشهایی كه از آنها فرار مي كنيم، مواجه شویم. ما از همان چیزی فرار می کنیم که روبهرو شدن با آنها به زندگی استحکام می بخشد.
امتناع از مواجهه باعلت لغزش، ما را از گرفتاري آزاد نمیکند، بلکه فقط ما را تسكين می دهد و ریشه مشکل دست نخورده باقی می ماند.
بلوغ از طریق دردها وسختی ها
بلوغ، آسان به دست نمی آید. اگر چنین بود همه آن را کسب می کردند.عده کمی به خاطر مقاومتی که با آن مواجه می شوند به این سطح از زندگی می رسند. از آنجا که خودخواهی درون ما بیداد می کند، برای ورود به بلوغ روحانی سختی هایی وجود خواهد داشت که از ایستادگی در مقابل جریان خودخواهی حاصل می شود.
ما در زمان سختي ها و دشواری رشد می کنیم نه در زمان راحتی. رويداد هاي سخت همیشه سر راه ما در مسیر بهبودی قرار می گیرد. ما نمیتوانیم از آنها رها شويم تا هنگامي كه با آنها مواجه شویم، چرا که آنها بخشی از فرایند بهبودی هستند. اگر فرار را انتخاب کنیم، به طور جدی مانع رشد خود شده ايم.
وقتی بر موانع مختلف غلبه می کنیم، قوی تر مي شويم و بیشتر طالب بهبودی خواهیم بود. اگر از سختی بیرون بیاییم و چنین احساسی نداشته باشیم، از لغزش بهبودي نیافته ایم. بهبودی به انتخاب شماست.
بعضی از معتادان آسیب می بینند و هرگز بهبودی را لمس نمیکنند. آنان خود این رنج را بر می گزینند. بحرانها ممکن است شخصیت ما را نسازد، ولی شکی نیست که درون را آشکار می کند. آنوقت است كه مي توانيم ارزيابي صحيحي از توانایيهاي خود داشته باشيم.
لغزش ها نقاط ضعف و قوت را در زندگی ما آشکار میکنند. بیشتر مواقع خواسته يا ناخواسته جایی که ما فکر میکنیم قوی هستیم، مکان پنهان ضعف ما است. این ضعف مخفی می ماند تا ما با مشکلی روبرو شویم و در شرایط قرار بگیریم. آن زمان مشکل آن پوشش ما را کنار می زند. در شرایط است که موقعیت روحانی ما مشخص می شود. وقتی تحت فشار واکنش نشان می دهیم این واکنش حقیقی ما است. همان قوت و ضعف واقعي ما بدون پوشش و ماسك.
رشد جسمی کار زمان است. آيا كودكي را ديده ايد كه يك شب به جواني برومند تبديل شده باشد. رشد عقلانی کار یادگیری است. رشد روحانی نه کار زمان و نه کار یادگیری است، بلکه كار وعمل تسلیم و پذیرش است.
افراد لغزیده اعتقاد دارند که همه در پی سوءاستفاده کردن از آنها هستند. با این نگرش دشوار است مواردي را كه نيازمند تغييرات است را در زندگی خود ببینند. آنها خود را منزوی میسازند و با خود طوري رفتار می کنند که آزار و رنجش را فرا می خوانند. منظورم معتادانی است که خود را حبس می کنند.
آنها از جلسه ای به جلسه ای از راهنمایی به راهنمایی و از ارتباطی به ارتباط دیگر سرگردان هستند و خود را در دنیای خویش منزوی می سازند. آنها فکر می کنند تمام کسانی که با آن ها موافق نیستند، در اشتباه وعلیه آنها هستند. گمان مي كنند خود را در فضاي انزوای خود محافظت می کنند و در محیط کنترل شده ای که برای خود فراهم کردهاند، احساس امنیت می کنند و دیگر لازم نیست با ناهنجاريهاي شخصیتی خود مواجه شوند.آنها به جای مواجهه با مشکلات سعی می کنند از آنها فرار کنند.
رشد شخصیتی که تنها در هنگام تحسین و آرامش ایجاد شود دوام ندارد. زمانی که چرخه دامها (وسوسه، اجبار و عادات خود محورانه) به گردش در آيد، لغزش دوباره شروع میشود و اركان وجودشان در هم خواهد ريخت.
وقتی ما براي خدمت يا شغلی انتخاب شده ایم و مشكلي پيش مي آيد و ما از مقابل مشكل فرار مي كنيم، رشد ساختار ریشه ای ما کاهش می یابد و دفعه بعد سریعتر آسیب خواهيم ديدم. چون دقت نکرده ایم کجای کار اشکال دارد تا ریشه خود را عمیق سازیم و روی ضعف ها کار کنیم.
ما به جایی خواهیم رسید که توانمان كاهش می یابد یا اصلاً توانی باقي نخواهد ماند که سختی یا آزار و اذیت را تحمل نماییم. سپس تبدیل به یک آواره روحانی میشویم و سرگردان از جایی به جایی دیگردر حركتي دايره وار محبوس خواهیم شد.
در آخر نگران، درهم ريخته و هراسان که دیگران با ما بدرفتاری کنند و ناتوان از اينكه بازده حقیقی روحانی - محبت، بخشش، خویشتن پذیری و صداقت - را تولید کنیم با زندگی خودمحورانه دست و پنجه نرم می کنیم و باقی مانده دسترنج دیگران را می خوریم.
شايد شیوه تصميم گيريهايمان اشتباه است و از روي سلامت عقل نيست كه تمام موارد و جنبههای مسئله را در نظر نمي گيريم و احساسي رفتار مي كنيم.
يعني از روي احساسات تصميم مي گيريم كه ببنيم اين موضوع برايمان لذت دارد يا از درد رهايي پيدا مي كنيم يا اينكه هدف به خصوصي داريم و به خاطر دستیابی هر چه سریعتر به هدف، مسایل جانبي آن برنامه را نگاه نمیكنيم و طوري تصميم بگيريم كه برای رسیدن به هدف مي رسيم به خود و ديگران آسيب برسانيم. (شیوه تونلي فكر كردن)
من و شما با هر موضوعي كه روبهرو مي شويم اولين كاري كه مي كنيم دردش را با لذتش مقايسه مي كنيم. بنابراين بیشتر كارها براي ما هم درد و هم لذت دارد.
در ضمن اين را هم مي دانيم که وقتي ما به انتخاب نهایی می رسیم خود را از دستیابی به دیگر گزینهها محروم کردهایم. در نتيجه درد و لذتهاي آنها را هم از دست مي دهيم. يعني اگر من الان تصميم گرفتم بيايم جلسه ديگر نمي توانم بروم سينما، پارک یا فوتبال تماشا كنم. چون همه آنها از من دور مي شود.
به همین ترتیب اگر بخواهم انتقام بگيرم، انتخاب بخشش را از دست مي دهم. اگر در بخشش درد وجود دارد و هنگام نبخشیدن نیز همراه درد زندگي مي كنم و روی روابطم با خود و ديگران تاثير مي گذارد. مي خواهم بگويم موضوع خیلی پيچيده است.
بنابراين ما هميشه در ارتباط با بقيه مسایل هر گزینهای را بر اساس درد و لذت با هم مقايسه مي كنيم. همه اينها در ذهن ما طبق احتمال بررسی می شود نه بر اساس قطعيت. این مسئله تاحدودی برمي گردد به انتخاب اکنون من و برخي اوقات اين انتخاب برمي گردد به فردا و هفته ديگه و مسایلی همانند رشته تحصيلي و شغل يا ازدواج.
برای نمونه من مي دانم كه اگر مواد مخدر مصرف كنم يا مشروب بخورم احتمال دستگیری توسط پلیس و رفتن به زندان یا آزار دادن خودم و ديگران و حتی مرگ وجود دارد. بنابراين از این تصميم صرفنظر میکنم، ولي عدهاي لذت مصرف مواد یا خوردن مشروب با لذت قرار و مهماني كه مي خواهيم برويم بسیار بزرگ مي كنند و احتمال دستگیری توسط پلیس و آسيب رساندن به خود و دیگران را بسیار اندک جلوه می دهند. در اين مواقع سر و كله بهانه و انكار هم پيدا مي شود و دم غنیمت دانستن را تبلیغ می کنیم.
ما در تصميم گيري و مقايسه ها مسئله داريم. بعضي مواقع سر دوراهي گير مي كنيم با اينكه میدانیم بهتر است اين كار را نكنم، اما بر اساس موقعیت و شرایط تصمیم دیگری میگیرم که اشتباه است.
برای نمونه، در یک مهمانی شرکت می کنیم و به خاطر تعارف دوستان و لذت راضي نگهداشتن و خشنود كردن دیگران یا تصور شيك بودن سیگار مي كشيم. در حالی که یقین داریم اشتباه است. در این شرایط اگر بدانیم درد و رنج سيگار کشیدن بيش از خوشحال كردن دیگران است، این کار را انجام نمیدهیم. يعني اگر بر اساس ارزشگذاری، ارزش نكشيدن سيگار را بالا و ارزش شاد كردن دیگران را كم بدانیم، اقدام به سیگار کشیدن نمیکنیم.
نکته اصلی و مهم این است که ما واقع بينانه با مسایل برخورد نمي كنيم.
دو نکته مهم ديگر نیز وجود دارد؛ يكي اينكه ما در انجمن ياد گرفتهايم و مي دانيم كه بايد در لحظه زندگي كنيم. از گذشته آموخته ايم و متوجه آينده هستيم و در حال زندگي مي كنيم، اما در حال هميشه دو مسئله را مقايسه مي كنيم؛ لذت و درد امروز را با فردا.
برخي از ما متاسفانه به دليل آسيب هايمان در حال مي خواهيم لذت ببريم. يعني عامل درد را ناديده مي گيرم. بنابراين من اگر الان دردمند هستم يا حالم خراب است، مواد مصرف مي كنم. فكر نمي كنم چه ضرري به من مي زند. الان درگير رابطه جنسي مي شوم و فكر نمي كنم بارداری ناخواسته پیش آمد، چه باید بکنم. براي اينكه من مي خواهم در لحظه لذت ببرم و اين كار مرا از پا درمي آورد.
به همين جهت است كه معتاد در حال بهبودي در لحظه زندگي مي كند. آدم بيمار و گرفتار در لحظه لذت مي برد. البته لذت بد نيست. خداوند ما را نجات داده است تا از زندگي لذت ببريم، اما نه لذتي كه از روي خودمحوري باشد و پشيماني به بار بیاورد يا از نظر اخلاقي موجب آزار ديگران شود. معيار لذت بردن نيست، بلكه كار درست و مناسب است.
متاسفانه بسياری از مطالبی که بیان میشود لذت بردن در لحظه را تبلیغ می کند. اين فاجعه است. يعني من اگر دردمند هستم مي توانم مواد مصرف كنم يا مشروب بخورم و فكر نمي كنم كه بعد زندگيام آشفته مي شود. در حال حاضر مي خواهم خودم را راضي كنم. در حالی که بعدتر بايد صد برابر هزينه بدهم.
معتادان اين محاسبه ها را به درستي انجام نمیدهند و باعث لغزش و شكست در زندگيشان مي شوند. اگر شما كسي هستيد كه كار اشتباهي مي كنيد و دوباره آن كار را تكرار مي كنيد، محاسبه ذهني شما درست و دقیق نيست. آنچه كه انجمن به آن ديوانگي اطلاق می کند و چنین رفتاری را از از روي سلامت عقل نمیداند.
من در حالي كه نشئه هستم تصميم به ترك میگیرم يا هنگام سيری خيلي راحت تصميم به رعایت رژيم غذایی میگيرم، اما با هر دقيقه اي كه گرسنگي من شروع مي شود و پيامش به مغز من مي رسد، موضوع لذت خوردن غذا و كم كردن درد گرسنگي به قدری بالا مي گيرد كه من دیگر به وزن بدنم یا وضعیت سلامتی خود اهميتي نمي دهم. درست مثل آدمي كه چك بنويسد و به سررسید زمان پرداخت آن توجه نمیکند.
يك آقايي گفت: من به راحتي با خانم هاي مختلف درگير رابطه جنسي مي شوم. گفتم: آيا مراقب خودت هم هستي؟ گفت: بعضي وقت ها. البته هميشه نمي شود.
اين حرف چه چیزی را نشان مي دهد. يعني من به خاطر يك احساس، نظر يا لذتي كه در حال دارم به احساسات ديگران توجه نمي كنم كه اين امر موجب بیاعتمادی، آزارو آسيب رسیدن به ديگران مي شود. برای خودم نیز خطر احتمال لغزش، گرفتن ايدز يا دیگر بيماريها را به وجود میآورم. این کار عقلاني، آگاهانه و واقع بينانه نيست.
اگر به یک آدم بی فکر بگویند که امروز يك تومان به تو مي دهيم وهفته ديگر ده تومان از تو مي گيريم، شاید به خاطر گرفتن يك تومان در لحظه قبول کند، اما به شرایط پس دادن ده تومان توجه نمیکند. همين موضوع بزرگترين مشكل معتادان است كه باعث می شود آسيب بينند و خوشبخت و موفق نشوند.
معتاد در حال بهبودي، امروز را مساوي فردا مي بيند. يعني به نظر او درد امروز مساوي درد فردا است و لذت امروز مساوي لذت فردا. هر كس كه امروز را مهمتر از فردا مي داند، لذت را امروز مي برد درد را مي گذارد براي فردا و به همین خاطر در زندگي از پا درمي آيد.
در انجمن مي دانيم كه يكي ازبزرگ ترين عوامل بهبودي به تاخير انداختن وسوسه است. اين را در انجمن و تجربه هايمان ديدهايم كه آدم هاي صبوری که امروز را مساوي فردا مي دانند. براي اينكه اين دست افراد هيچ وقت نمي گويند بگذار لذت را امروز ببريم فردا را چه کسی دیده است. براي اينكه مي دانند فردا همين آدم هستند.
در حقيقت امروز همان ديروز است كه منتظرش بوديم. يادتان هست وقتي خمار مي شديم مي گفتيم امروز را بكشم از فردا ديگر نمي كشم. فكر مي كرديم فردا ما يك آدم ديگري میشویم و مي توانيم درد را تحمل كنيم. در خيلي موارد ديگر زندگي حتي در بهبودي مي گوييم فردا اين كار را انجام مي دهم.
به همين جهت است كه بعضي ها بيست سال درس مي خوانند تا مهندس يا دكتر شوند. چون این مدت با وجود داشتن درد و رنج، موجب رشد میشود و در آن لذت هم وجود دارد. كسي كه ورزش مي كند در ظاهر دچار درد و سختي میشود، اما در آینده وقتي به اندامش نگاه مي كند از تلاش خود لذت مي برد. فردي كه چنين ظرفيت و تواني ندارد، گرفتارمي شود.
بعضي ها به دليل آسيب هاي كودكي به دليل اينكه در خانه اميدي به فردا نداشتند یا به خاطر بدقولیهایی که با آنها شده است، جهان را بدون قانون و تداوم میدانند.
انسان بايد در حال يعني هم اكنون زندگي كند و لذت و درد را با هم مقايسه كند. اگر ما خمار جسمي، رواني و احساسي هستيم نبايد به وسوسهها تن بدهيم. چون درد فردا مثل درد امروز است.
اگر بدانم كه خوردن شيريني به من آسيب مي زند نبايد فكر كنم لذت را حالا مي برم. فردا كي زنده است و كي مرده. در فرهنگ ما تفسير به راي برخی از جملات همانند دم غنيمت است خوش باش، كار دست ما مي دهد. يعني در لحظه لذت بردن و نادیده گرفتن خطر و گرفتاريهاي آينده. به خاطر همين است كه بیشتر معتادان در زندگي شكست مي خورند و ناراضي هستند. به جای دم غنمیت دانستن باید گفت عاقل آن است که اندیشه کند پایان را.
در انجمن صبر كردن بسيار مهم است كه به تازه واردها توصیه میشود. اين را ياد مي گيريم و تمرين مي كنيم. بعد از مدتي به آن عادت مي كنيم و میآموزیم مراقب افكار و احساساتمان باشيم. البته براي اين كار بايد تمايل داشته باشيم. چون اگر ديگران اين هشدار را به ما بدهند، ما لجبازي مي كنيم.
معمولاً خشم و عصبانيت ما سبب مي شود كه كاری را نكنيم. بنابراين قرار است در شرايط آرام و آسوده تصميم محكم بگيريم و بعد به خودمان كمك كنيم تصميمی را پياده كنيم. اگر اين كار را انجام بدهیم، موفق هستیم. زیرا بعضي وقتها از روي درد يا نشئگي تصميم مي گيريم از درد رها شويم، اما در تله میافتیم و به درد بيشتري گرفتار مي شويم.
من شاهد موارد زيادي در اين خصوص بودهام. كساني كه به جنس مخالف وابستگي داشتند بعد از اينكه قصد جدایی با خشم را داشتند و اين جدايي برايشان دردآور بود – به خاطر اینکه تصور قرباني شدن داشتند يا اینکه به آنها خيانت شده است - براي کم کردن از دردشان سراغ ديگري میرفتند و بيشتر آسيب مي ديدند.
موضوع مهم اين است كه مسئوليت افكار و احساساتمان را برعهده بگيريم و از ضعفها و نقصهايمان آگاه باشيم. زیرا این احتمال وجود دارد که هر لحظه در دام وسوسه، اجبار وعادات خودمحورانه گرفتار شويم.
برای نمونه اوايل پاكي من تصميم گرفته بودم هر روز يك ربع مانده به شروع جلسه در محل حاضر باشم. دو سال هر روز به طور مرتب جلسه مي رفتم. وقت مي گذاشتم براي رسیدن به جواب پرسشهاي قدم. اگر هم آنقدر خسته بودم که نمي توانستم کارهای جلسات را انجام دهم، فردای آن روز جبران مي كردم. چون درباره موضوعهاي مهم انسان نبايد كوتاه بيايد.
تفاوت تصميم گيريهاي يك معتاد در حال بهبودي با گذشته اين است كه فقط براي امروز برنامه ريزي مي كند و افكار،احساسات، سلامت عقل و منطق و پيامدهاي آينده را بررسی مي كند. زیرا در انجمن ياد گرفته است كه با كمي صبر و تحمل و تلاش میتوانم به هدفم برسم و هدف را فقط و فقط براي اين انتخاب نمي كنم كه به من لذت مي دهد يا مرا از درد فراري مي دهد.
پس دو نوع تفكر و تصميم گيري در بين معتادان براي به نتيجه رسيدن وجود دارد. به خاطر همين است كه به تازه واردها مي گويند تا يك سال پس از بهبودي، تصميمهاي بزرگ نگير. زيرا احتمالاً بر اساس عادتهای گذشته تصميم مي گيري و در این شرايط ممكن است به خود، گروه، خانواده یا دوستانت آسيب برساني. بايد مواظب باشيم تصميماتمان از روي خودمحوري و افراط و تفريط نباشد.
در اين موارد ترازنامه، برنامه فقط براي امروز، جلسه رفتن، تماس با دوستان بهبودي و راهنما، مشاركت، مشورت و قدم كار كردن، کاربرد زیادی براي ما دارد. با این مقدمه می پردازیم به تک تک دام ها.
وسوسه
گفتیم دام تله ای است پنهان که برای گرفتار ساختن یا کشتن به کار می رود و بیماری از طعمه هایی همانند مواد مخدر، پول، شهوت و مقام استفاده می کند. یکي از این دام ها وسوسه است.
وسوسه محرکی است که ما را جذب و فریفته خود می کند و رفتار ما را تحت تا ثیر خود قرار می دهد و ما را با حربه ارضای خواسته نفس در دام بیماری می اندازد. وسوسه نيرویي است كه منشاء دروني دارد و انسان را مجذوب و فريفته افكار و اميال ناپاك خود مي كند و رفتار فرد را تحت تاثير خود قرار مي دهد.
وسوسه تفكرمسمومي است كه اگر به ثبات برسد تبديل به احساسات نيرومندي خواهد شد. احساساتي از قبيل نياز به قوي شدن و كمبود براي ارضا شدن. وسوسه همان احساس لذت جویي است كه بارها ما را به طرف مصرف موادمخدر دلخواهمان يا چيزي مشابه آن مي كشد تا بلكه همان حالات خوش گذشته را به دست آوريم.
اين را بدانيم كه وقتي وسوسه شروع مي شود، به سوي خواسته هاي بيماري جذب مي شويم. پس خداوند ما را وسوسه نمي كند زيرا خداوند از هرگونه ناپاكي دور است و ما را به انجام ناپاكيها ترغيب نمي كند. وسوسه دعوتي است براي دور شدن از خدا و ارضاي خواسته هاي نفس در ناپاكيها.
وسوسه به خودي خود قدرتي ندارد و فقط يك دعوت است. دامي از طـرف بيماري است با چهرهاي به ظاهر زيبا، اما داراي پیامدهای بسيار خطرناك و گاه غيرقابل جبران است.
روح، مركز و محور وجود انسان است و روان (افكار، باورها، عقايد، ارزشها) و احساسات تابع روح هستند و در جهت برآوردن نياز روحی فعاليت مي كنند. پيامهاي محرك و اجرایي به لايه جسمي انسان مي رسند كه موجب سرزدن رفتارها و تغيير حالات مي شود.
هرگاه روح انسان از وجـود نيروي برتر خالي شود، خـلاء روحاني ايجاد مي شـود و بعد وسوسه انگيز در انسان اجازه فعاليت پيدا مي كند و روان واحساسات را برميانگيزد تا اين خلاء را پر كنند.
روح:وجود انسان
روان:احساسات،افكار،باور و اعتقادات
جسم:حالات و حركات
جسم(رفتارحالات-حركات) روان(افكار-باورها-عقايد) احساسات روح(مركز وجود انسان)
وسوسه انگيز هميشه آزاد است، پس بايد مراقب بود و به او فرصت و موقعيت نداد. مسيري كه فرد در دام وسوسه طي ميكند احساس لذت جویي، احساس گناه و تقصير، احساس شرمساري، بي تفاوتي، به هم ريختن كنترل درون، كنترل شرايط و ديگران، مقصر دانستن ديگران، تنهایي، ياس و انزوا است.
بياييم صادقانه به واقعيت زندگي و تجربه هاي خودمان توجه كنيم تا ببينيم اين عجوزه فريبكار با ما چه مي كند. حتي از كودكي با آن دست به گريبان بوده ايم و براي خود چه ايدهالهايي مي بافتيم. به ما چه وعدههاي مجلل، لذت بخش و قدرتمندانهای مي داد.
اكنون نیز هر لحظه و هر ساعت همين كار را مي كند و ما عبرت نمي گيريم.الان هم وعده مي دهد كه با به دست آوردن فلان چيز تو كامل مي شوي، لذت ميبري، به به چه سفره رنگيني براي تو آماده شده بيا لذت ببر و ...
اما وقتي مي رويم در آخر مي بينيم پشت در ماندهايم، محروم، ناكام، ناراضي وشكست خورده و در رنج و حسرت و افسوس گرفتار.
مگر به خودمان گفتيم اگر با فلان دختررابطه برقرار كنيم يا حتی ازدواج كنم، اگر به آن شهرت برسم، اگر به فلان پول برسم، اگر مواد مصرف كنم تمركز بيشتري پيدا مي كنم. زندگي شيرين مي شود و حال خوبي پيدا مي كنم.
براي آرزوهايم نقشه هاي زیبا مي كشم و در رضايت و شادماني خواهم بود. پس آن وعدهها كجاست. چرا شكست خورديم. چرا چنين شد. بعد مي رويم به جايي در خلوت، تنها، در خودمان درهم شكسته، جايي كه كسي ما را نبيند، گريه ميكنيم. تمام عمرمان و شب و روزمان را در جدالی دروني مي گذرانيم. بعضي وقت ها هم نشئه مي كرديم. گاهی هم با مشت مي زديم تو آيينه كه آيينه را بشكنيم باز مي ديديم كه خودمان خرد شديم.
ما بارها ديده ايم و تجربه كردهايم كه موادمخدر، شهرت، مقام، پول و شهوت راني خواسته ما بوده است. همه چيز آماده بوده، اما وعدهها عملي نشده است. ديديم كه وسوسهها تصور و توهم و آرزوي حسرت آلودی بيش نبود و هرگز هم عملي نشد و نمي شود.
ديديد كه با چه تصورات و روياهاي شيريني به وسوسهها چسبيده بوديم و گاهي وقتي به آنها رسيديم. چيزي درونش نبود. تو خالي و پوچ بود. آن آرزوها و ايدهالها كه مجسم كرده بوديم در آنها نبود.
همانند حباب كف صابون مي ماند كه بسيار زیبا است و خود را به اشكال مختلف درمي آورد، اما تا به آن مي رسيم و دست مي زنيم، مي تركد و مي بينم كه هيچ است. اين يعني همان سرگرداني و بلاتكليفي، كلافگي، ناكامي، شكست و تحقيرو هزاران آشفتگي ودرد و رنج هاي ديگر كه نتیجه وسوسه است.
خيري در آن نيست. پيروزي ندارد. تمامش سردي، افسردگي، حسرت و رنج است.همه آنها درهاي بسته و تاريك و اسارت است. با وعده هاي خوش ومشغول كننده، وعدههاي شيرين وسراب گونه در آينده. ما بايد خود و وسوسه را به خوبي بشناسيم و آن را به درستي درك كنيم و بفهميم. بايد جدي در مقابلش ايستادگي كنيم وبدانيم كه فقط با شناخت و مقاومت جدي در مقابل وسوسه است كه مي توانيم يك قدم از بيماري جلوتر باشيم.
چرا كه بيماري از تمام ضعفها، نقصها و كمبودهاي اخلاقي ما استفاده ميكند و ما در دام وسوسه گرفتار مي شويم. بدن معتادان پُر از قلاب است كه بايد خود را از آنها رها كنيم مثل غرور، طمع، انتقام جويي، كينه و ...
وقتي ما وسوسه به انجام یک خطا مي شويم، خود خطا وسوسه نيست، اما وقتي لغزش به حساب مي آيد كه ما به وسوسه تن دهيم. برای نمونه اگر من در افكارم نقشه دزدي كشيدم مرا به جرم فكر كردن زندانی نمیکنند، مگر اينكه واقعا عمل دزدي را انجام داده باشم.
وقتي وسوسه اي پيش ميآ يد ما در مقابل دو راهی قرار ميگيريم. ما انتخاب مي كنيم كه به وسوسه رای دهيم يا به اصول انجمن. بايد بدانيم اهداف اين دو راه چيست.
هدف وسوسه انگيز: شكست، تحقير و زندگي آشفته
هدف اصول انجمن: صبر وتحمل و رشد در بلوغ روحاني
آمدن وسوسه به اختيار ما نيست. او هر وقت بخواهد به ما حمله مي كند. حتي هنگامي كه خواب هستيم و وقتي بيدار مي شويم ذهنمان دنبال خوابي میرود كه ديدهايم. البته واكنش ما به خواب در زندگي مان تاثير خواهد داشت.
بسیاری فكر مي كنند آدم هاي بدي هستند. زیرا هميشه افكارشان در موارد مختلف حتي نسبت به نزديكترين افراد خانواده وسوسه مي شود. اما بايد بدانيم افكار وسوسه انگيز دست ما نيست، اما اينكه بخواهيم آن افكار را به عمل تبديل كنيم یا نه، دست ما است.
وسوسه جزيي از شخصيت و زندگي روزانه ما است. اگر وسوسه سراغ ما نياید در بهبودي نيستيم. وسوسه براي من معتاد است.
تجربه دوستان در وسوسه :
دروغگويي، مواد مخدر، شهوت راني، تسليم نشدن، وفا نكردن به عهد، پرخوري، ولخرجي، پول، مسخره كردن ديگران، خيانت، كلوپ بازي، جاه طلبي، مقام، انتقام جويي، خود ارضايي، فيلمهاي مبتذل، انحرافات جنسي، مسئوليت گريزي، زير پا گذاشتن قوانين به خصوص راهنمايي و رانندگي، سرعت غيرمجاز وعبور ازچراغ قرمز، فقط به نیازهای خود فكر كردن، نصيحت كردن، در هر بحثي وسوسه ناديده گرفتن اعضای مخالف، وسوسه غيبت كردن همراه دروغ و تهمت، وارد شدن در جر و بحث هاي بيهوده با همكاران، دوستان، افرادخانواده، بار مشكلات ديگران را به دوش كشيدن، استفاده ابزاري از ديگران (رهجو، دوستان بهبودي، خانواده)، رسیدن به مقصد از كوتاهترين راه تعدادی از وسوسههایی هستند که معتاد به سمت آنها کشیده می شود.
گاهی معتاد وسوسه میشود برای خوب نشان دادن خود از دیگران ايراد بگيرد يا پشت سر دیگران غيبت كند. پرسش اینجا است که آيا غيبت كردن كار خوبي است. بدون شک خير. پس چگونه با يك كار بد ميخواهم خوبي خودم را ثابت كنم. اين عامل در بيشر رابطه ها نقش بازي مي كند كه ديگران را رد ونفي ميكنم تا بگوييم من خوببم.
وسوسه برابري با خداوند
وسوسه انتهايي ندارد بايد مقاومت كرد. چيزي كه ما احتياج داريم اين است كه خودمان را خوب بشناسيم. خيلي وقت ها بيماري ما را بهتر از خودمان مي شناسد و مي داند در چه قسمتهايي ضعف داريم واز ضعفهاي ما استفاده ميكند.
ما خيلي راحت با ضعفهايمان خودمان را فريب مي دهيم. براي ما راحتتر است در جاهايي كه ضعف داريم خودمان را به ناداني بزنيم.
پس بايد ضعفهايمان را خوب بشناسيم. زیرا بيماري از همان جا به ما آسيب مي رساند. برای نمونه، يكي از بزرگترين ضعفهاي من در وسوسه شدن بي صبري است مانند وقتي كه چيزي را درخواست مي كنم و شرایط آن طور كه مي خواهم يا به سرعتي كه مايلم پيش نمي رود يا زماني كه براي درك كردن چيزي درست متقاعد نشدم (كمال طلبي) همه چيز را به هم ميزنم.
در ضمن، مي دانم بي صبري از غرور است پس مشكل غرور دارم كه بايد برايش كاري انجام دهم ومي دانم صبر جزو اصول روحاني قدمها است واگر من در جايي متقاعد نشدم واوضاع بر وفق مرادم پيش نرفت، به خصوص در سختيها، واقعاً اگر بخواهم با اصول پيش بروم لازم است كه صبور باشم نه كم حوصله.
تعريف صبر: توانايي فرصت دادن و استقامت كردن بدون آسيب زدن به خود. يعني انتظار وقوع چيزي را داشتن بدون نگراني و آشفتگي (البته صبر احتياج به يك پشتيبان دارد و پشتيبان ما نيروي برترمان است).
صبربه اين معنا نيست كه بايد تحمل كنم تا به خواسته ام برسم. صبر يعني تسليم شدن و پذيرفتن وضيعت موجود و اعتماد به نيروي برتر تا آن چه به صلاحم است را هر زمان كه خودش صلاح مي داند به من عطا كند.
صبر باعث مي شود ما به تعالی برسيم
تا چند وقت پيش وضعم خيلي خراب بود تحمل زندگي خود را نداشتم. تحمل رفتار هيچكس در میان خانواده، دوستان یا همكاران را نداشتم، اما بي طاقتي من احساس نادرستی بود كه آن را نمي شناختم. هميشه با دلشوره و نگراني پيش مي رفتم. به همين دليل دوست داشتم زندگي اطرافيانم را كنترل كنم.
وقتي ديگران آن گونه كه من مي خواستم رفتار نمي كردند يا مطابق برنامه من عمل نمي كردند، احساس مي كردم كنترل آنها از دستم خارج شده است. آن وقت طاقتم تمام مي شد. تسليم وسوسه مي شدم. داد مي زدم و عصبانيتم را بر سر اطرافيانم خالي مي كردم. با اين رفتارها مي خواستم به آنها بگويم كه ديگر اين كار را تكرار نكنند (وسوسه قادر مطلق بودن).
فكر مي كردم با اين پرخاشگري ها داراي قدرت هستم و مي توانم كنترل آن ها را دوباره به دست بگيرم. در صورتي كه نمي دانستم خشم از ضعف مي آيد و صبر و پذيرش از توانايي. بعضي مواقع كه عصباني وناراحتم اوضاع آنطور كه مي خواهم پيش نمي رود. شكايت مي كنم يا ديگران را مورد سرزنش و تحقير قرار میدهم.
انجمن نمي گويد كه وسوسه نشويد (قدمها، سنتها، مفاهيم) مي گويد در دام وسوسه گرفتار نشويد. ابزار هم داده است كه هنگام وسوسه چه بايد كرد. گاهي به خود مي گوييم اگر وسوسه نمي شدم چقدر خوب بود. اگر بيماري مرا راحت مي گذاشت و وسوسه نمي كرد، عالي مي شد.
بايد از خواب غفلت بيدار شويم اگر اين طور بود كه ما هيچگاه معتاد نمي شديم و زندگي ما آشفته نمي شد و ما دست به هر كار بدي نمي زديم، بيماري هيچ وقت ما را رها نمي كند و تا زماني كه در اين دنيا هستيم هر روز وسوسه به سراغ ما مي آيد، اما بايد مقاومت كنيم.
اگر با واقعيت ها رو به رو شويم كارمان راحتتر مي شود. چون اگر دنبال موضوعی باشيم و آن موضوع محقق نشود، خيلي مايوس مي شويم وبه خود غر مي زنيم ومي گوييم مشكل من چيست؟ چرامن؟ و ...
بپذيريم كه دنيا را با توصيه و سفارش ما نساخته اند و دست از خودمحوري برداريم. قسمتهايي از زندگي و شخصيتمان هست كه ما هميشه درگير آن هستيم.
خيلي از ما معتادان در خانوادهاي بزرگ شدهايم كه خيلي ناهنجاري در آن بوده است. هميشه نگراني از آينده، كمبود محبت، خشم، بي توجهي، ترسها، مواد مخدر و ... در زندگي مان سايه انداخته بود. پس حالا ممكن است مجبور باشيم در مقابل مواد مخدر يا هر چيزي كه ما را تحريك ميكند بيشتر از كسانيكه با مواد مشكل دارند، پرهيز كنيم.
وقتي مي گوييم بر چيزي غلبه كرديم و به آزادي رسيديم الزاما به اين معني نيست كه هيچ وقت مجبور نيستيم در مقابلش مقاومت كنيم. فقط به اين معني است كه ما حقيقت مصرف مواد مخدر را ديده ايم و ديگر مجبور نيستيم زير بار آن برويم وتحملش كنيم.
خيلي مهم است كه بدانيم مشكلي داريم
ممكن است احساس كنيم كه از اسارتهايي مانند لذت موادمخدر، شهوتراني، تنبلي و ... آزاد شده ايم، اما امكان دارد كه بيماري از غفلت و ضعفهاي ما استفاده كند و ما را دوباره گرفتار كند. به همين دليل ما خودمان را در چنین موقعيتها و شرايطی قرار نمي دهيم و روي بهبودي شرط بندي نمي كنيم.
در قسمت هايي كه ضعف داريم بايد به طور مداوم روي آنها كار كنيم كه اگر در موقعيت و شرايط خاص همانند گرسنگي، عصبانيت یا مصرف كننده قرار گرفتيم، بدانيم چه كار كنيم وآماده باشيم. چون هر روز براي ما اتفاق خواهد افتاد. قرار گرفتن در چنين شرايطي هر روزه براي همه ما رخ مي دهد. فردي كه قادر به خودداري در چنين فضاهايي نباشد هنوز ذهني معتاد گونه دارد و مشكل در واقع قرار گرفتن در چنين شرايطي نيست. بلكه اصل مشكل در ذهن وروان چنين فردي است.
روح راغب است، اما جسم ضعيف است و توان همراهي ندارد. ما ميتوانيم بهترين نيت ها را داشته باشيم، اما در شرايط گرفتار وسوسه شويم.
ميخواهيم به كسي پيام برسانيم وانگيزهمان هم نجات و كمك به معتاد است، اما وقتي وارد منزل او مي شويم و چشممان به ثروتش میافتد. در شرايط قرار مي گيريم وانگيزههايمان عوض مي شود.
هشداري كه سنت ششم به ما ميدهد اين است كه مبادا مسایل مالي، ملكي وشهرت ما را از هدف اصليمان منحرف سازد. اين گونه مشكلات در بیشتر مواقع تبديل به وسوسه مي شوند و ما را از قصد روحاني مان دور مي كند. براي هر فردي يك چنين سوء استفاده هايي حاصلي جز درد و رنج ندارد و براي گروه هم بلا و مصيبت به بارمي آورد.
اگروسوسه شديم ودر مقابلش ايستادگي كرديم، احساسات ناخوشايندي خواهيم داشت. چيزي كه به نام صبر و تحمل خوانده مي شود. اگر در موقعيتي قرار گرفتيم و فشار و سختي به ما وارد شد، ميدانيم نبايدعصباني شويم.عصبانيت براي ما سم است، اما نمي توانيم احساساتمان را كنترل و بر آنها غلبه كنيم با اينكه مي دانيم كه بهبودي ما را در خطر مي اندازد، اما باز در اين وسوسه شكست مي خوريم.
اگر بخواهيم با قدرت خود پيش برويم و با بيماري بجنگيم، باز شكست خواهيم خورد. زیرا بيماري بنيادش جنگ است. ما هر چه بيشتر با او به جنگيم او قوي تر خواهد شد و ما ضعيفتر.
هنگامي كه ما از ستيزه كردن با هر چيز وهر كس حتي مواد دست كشيديم در چنين موقعي است كه سلامت عقل به ما باز ميگردد. حالا مي توانيم به طور خودكار واکنشی عاقلانه و طبيعي از خود نشان دهيم واين نگرش جديد نسبت به مواد مخدر واقعا هديه اي است كه خداوند نصيبمان كرده است.
اين معجزه اي از طرف اوست. ما نه با اين قضيه در حال جنگ هستيم و نه به وسوسه جواب مثبت مي دهيم. ما حتي اين عادت را ترك نمي كنيم، اما مشكلمان به خودي خود برطرف مي شود. چنين مشكلي ديگر برايمان وجود خارجي ندارد. ما نه به خود مطمئن هستيم و نه نگران. اين است واکنشی كه ما در تمام مدت برخورداری از شرايط معنوي از خود نشان مي دهيم.
گاهي وسوسه ها به صورت دوره اي مي آيند. سعي مي كنيم انها را پس بزنيم (اصطلاحي هست كه مي گويند بيماري سوت ميزند، همه نقص ها مي آيند) اما بيماري سمج است تا ما را شكست دهد.
چرا و چه زماني وسوسه مي شويم و چه موقعي بيشتر بايد حواسمان جمع باشد؟
در سختي ها، درد، ترس ها، فراموشي، هنگام ضعف، خستگی، تنهايي، گرسنگي، طرد شدگي، مريضي، بي پولي، زمان احساس شکست، احساس مورد سوءاستفاده قرار گرفتن، هنگام انجام کار سخت و خروج از تعادل و ... در تمام این زمان ها و وقتي از تعادل خارج شديم در را به روي بيماري بازمي كنيم. پس بايد مراقب باشيم كه از تعادل خارج نشويم و به دام آشفتگي و غفلت نیفتیم.
در مشكلات ابتدا وسوسه مي شويم. بعد ياد آوري دوران خوش گذشته. ما در زندگي سختي هايي داريم و درون خود چيزهايي داريم كه از آنها آگاهي نداريم كه باعث وسوسه مي شود و بايد از آنها عبور كنيم. بعضي وقت ها دعا مي كنيم خدايا مي خواهم خدمت كنم و با ديگران با محبت رفتار كنم. همين زمان كسي ميآید و ما راخسته مي كند. شروع ميكنيم به پرخاشگري و فراموش مي كنيم كه چه دعايي كرديم و چه تصميمي گرفته ايم. فكرنمي كنيم كه خدا صداي ما راشنيده است.
ما نمي توانيم وارد دانشگاه شويم مگر اينكه دوران ابتدایي، راهنمايي و دبيرستان را با موفقيت گذرانده باشيم. ما نمي توانيم قدم 12را به خوبي درك كنيم مگر اينكه قدمهاي قبلي را خوب كار كرده باشيم.
در تجربه هاي وسوسه انگيز هم همينطور است. اگر مي خواهيم بالغ شويم بايد چيزهايي راكه ياد گرفته ايم به اجرا در آوريم. اما مشكل اينجاست كه همه چيز را ميشنويم و ياد مي گيريم ومي دانيم اما وقت عمل كه مي رسد دانسته هاي ما بيشتراز عملكرد ما است. زیرا وقتي مي شنويم درد وجود ندارد تا اينكه با آن روبرو مي شويم.
هنگام وسوسه دو انتخاب وجود دارد يا بايد به خواسته هاي نامعقول بيماري راي دهيم يا طبق اصول انجمن كار صحيح انجام دهيم. بايد تصميم بگيريم.
البته بعد از مدتي كه ما پاك ميشويم و در مسير بهبودي قرار ميگيريم. بيماري مي بيند سلطه خود را از دست داده است و به همین خاطر براي برقراي حاكميتش دست به هر كاري مي زند و از طريق احساسات به ما حمله مي كند.
از جمله با احساس گناه و بد بودن مي گويد: "تو چطور با اين كارها كه انجام دادي مي خواهي احساس خوبي داشته باشي. انجمن هم به تو جواب نمي ده يا دقت کن تو آمدي دنيا تا لذت ببري. همه اينهارا خدا آفريده كه تو لذت ببري. خودش كه احتياج به اين چيزها ندارد."
شك را مي اندازد در دل معتاد و فرد معتاد از اينكه بخواهد فكر كند در گذشته اسير چه رنج ها و بدبختي هايي شده است، پرهيز مي كند و طفره مي رود و بيماري كه مكار، زيرك و حيله گر است از فرصت استفاده مي كند وغرور كه از فرماندهان لشگر بيماري است، خودش را نشان مي دهد.
معتاد كه برايش سخت است كه اعترا ف به شكست كند و به خود بگويد سختي هاي قبلي گذشت، اين هم مي گذرد و در همين حالات تلقینهای وسوسه، فرد معتاد را تسليم مي كند. حاكميت دوباره دست بيماري مي افتد و فرد معتاد ديگر ناي حركت و تصميم گيري ندارد. توان برگشتن ندارد. يك برده بي اختيار و مطيع مي شود در دست بيماري (كه بايد در كمال فروتني و با محبت كمكش كنيم برگردد).
مثل اين كه سوار هواپيما شوم بعد به خلبان بگويم من مي خواهم جاي ديگری غير از مقصد هواپيما پياده شوم. قبل از اينكه سوار هواپيما شوم. حق انتخاب داشتم كه سوار شوم يا نشوم اما الان ديگر هر جا هواپيما نشست من بايد پياده شوم. البته اگر سقوط نكند!!
چيزي كه بين دانش وعملكرد ما قرار مي گيرد درد است
در تصميم وشنيدن درد وجود ندارد. در روابط، كار، خانواده و بهبودي است كه درد ظهور مي كند. اگر خواسته ها وتوقعات ما كه منشاء تمام عصبانيت ما است برآورده نشود، خودمحوري عصيان مي كند و احساسات ما بالا و پايين مي شود. ذهن ما گول ميخورد و راحت در دام وسوسه اسير مي شويم.
مثال رهجو مي آيد حالش خراب است راهكار مي خواهد. او را راهنمايي مي كنم، اما انجام نمي دهد. دوباره مي آيد مي گويد حالم خراب است. كلاس هاي قدم را جدي نمي گيرد. يك روز مي آید، يك روز نميآید يا وقت براي جواب سوال نمي گذارد وجواب نميدهد. با او چه رفتاري مي كنيد؟
من ميخواهم بروم سر كار از خانواده خواسته ام كه براي من كاري انجام دهند. هنگام باز گشت بيماري به سراغم مي آيد. با خود مي گويم اگر رفتم خانه و ديدم خواسته مرا انجام نداده اند، فلان كار را انجام ميدهم. حالا زماني است كه ما آماده شده ايم براي اجراي دستورات بيماري پس بايد قبل از اينكه برويم خانه دعا كنيم و بگوييم خداوندا به من پذيرش بده. اگر كارهايي را كه گفتم انجام نداده باشند بدرفتاري نكنم.
تصميم مي گيريم كه محبت كنيم اما به محض اين كه خواسته ما انجام نشود، به هم مي ريزيم. دوباره تاكيد ميكنم ما به سطح و بينش بالاتري از زندگي نمي رسيم، مگر اينكه بر وسوسه ها پيروز شويم.
ما در مورد خودمان فريب خورده ايم چيزهايي درون ما است كه ما از آنها بي خبريم
اشتباهات ديگران را مي بينيم وآنها را مسخره مي كنيم و به خود مي گوييم غرورمن اجازه نمي دهد اين كارها را انجام دهم، اما واقعيت اين است كه تا ما در آن شرايط قرار نگیريم، نمي دانيم چه واكنشي از خود نشان خواهيم داد.
ديگران را مورد قضاوت قرار ميدهم. ما تجربه هاي زيادي در اين موارد داريم. ما مي گفتيم معتادان انگل اجتماع هستند، ما كه معتاد نمي شويم. وقتي در شرايط قرار گرفتيم معتاد شديم و كارهايي را انجام داديم كه وقتي به آنها فكر مي كنيم احساس شرمندگي مي كنيم. در انجمن ياد مي گيريم هيچ كس را مورد قضاوت قرار ندهیم.
به خاطر عجول بودن در دام وسوسه مي افتاديم و يكي از راههاي پيروزي بر وسوسه به تعويق انداختن مورد وسوسه است؛ يعني صبر كردن. صبر با مكث همراه است و ما در انجمن صبر را تمرين مي كنيم. صبر در ما است. صبر ما را به تعادل مي رساند.
انتخاب: آن چيزي كه به ما اجازه مي دهد عادات مان را تغيير دهيم، توانايي ما در انتخاب است. تمايل و انتخاب كليد تغييرات است. اگر خود را فقط به چشم قرباني ببينيم از تاثير گذاشتن روي زندگي خويش ناتوان هستيم و از مسئوليت فرار میکنیم. گرانقدرترين موهبتي كه انجمن در اختيار ما گذاشته است را از دست داده ايم. انتخاب همان موهبتي است كه تمامي معتادان بعد از اسارت از مصرف از آن برخوردار ميشوند.
در عمق وجود ما روح است و روان دومين لايه وجودي ما محسوب می شود. با كاركرد 12 قدم، خدا مي خواهد از طريق ما عمل كند واز راه روان ما اثرات اصول روحاني پذيرش، تمايل، صداقت و محبت ديده شود.
وقتي در سختيها و مشكلات به روان ما فشار ميآيد، تمام مسایلی (نقصها) كه از آن آگاه نيستيم، بيرون مي ريزد. شرايط ما را بد نمي كند، بلکه درون ما را آشكار مي سازد.
برای نمونه، در خانواده همسرم شروع مي كند به غر زدن و مخالفت كردن با من و من شروع مي كنم به شكستن اجسام و يا فحاشي كردن. بعد از من مي پرسند چرا اين كار را انجام دادي، مي گويم تقصير همسرم است كه من فحاشي مي كنم. اعصابم را خرد مي كند.
در صورتي كه همسرم فحاشي را درون من نريخت. بلكه باعث شد كه درون من آشكار شود. در تمام شرايط و روابط كه با من مخالفت مي شود يا باب ميل من نيست، درون من آشكار مي شود.
ما نمي دانيم چه باوري داريم تا اينكه در شرايط قرار مي گيريم. ما خودمان را واقعا نمي شناسيم تا زماني كه در سختيها و مشكلات قرار بگيريم وببينيم چگونه عمل ميكنيم. ما هيچ وقت نمي دانيم چقدر بخشنده هستيم تا اين كه در موقعيت قرار بگيريم. بعضي اوقات چيزهايي را مي بخشيم كه لازمشان نداريم. اين بخشش نيست چون به درد ما نمي خورد و جاي ما را تنگ كرده است.
ما چيزي در مورد تسليم نمي دانيم تا در شرايط و موقعيت قرار بگيريم. بیشتر ما تسليم تفسيرها مي شويم نه پذيرش اتفاق. ما يك سيستم تفسيري داريم كه با تفسيرمان شاد یا غمگين میشویم. تفسير ما از رويدادها در لحظه تغيير مي كند و طبق تفسيرمان حالمان خوب یا بد مي شود.
برای نمونه، من با موتور مي خواهم بروم جايي. در راه براي موتور اتفاقي ميفتد. جنگ هاي من شروع مي شود. بعد كه راجع به اتفاق با كسي مشاركت مي كنم، بعضيها شروع مي كنند به تفسير كردن که خواست خدا بوده، شايد مي رفتي جلوتر تصادف مي كردي، شايد ميمردي، شايد... يعني يك تفسيري مي كنند كه احتمال داشت اتفاق و درد بيشتري نصيبت مي شد پس اين اتفاق را بپذير كه من تسليم آن تفسير شوم. در واقع من اتفاق را نپذيرفتم.
پذيرش هرگز به معناي بي خيالي نيست. پذيرش يعني قبول و درك واقعيتي كه هست. سپس تصميم گيري در مورد درست ترين برخورد با آن. شرايط پذيرش به اين معني نیست كه اتفاقات را دوست داشته باشيم، بلكه يعني اتفاقات را همانطور كه هستند، بپذيريم.
در رها كردن و تغيير هيچ دردي نيست. درد واقعي اين است كه ما در مقابل رها كردن و تغيير مقاومت و سرسختي نشان مي دهيم. ما اقرار و اعتراف مي كنيم كه در مقابل سختي ها ومشكلات ناتوان هستيم و توانايي مي خواهيم، اما به محض اينكه در شرايط قرار مي گيريم بي صبر و بد اخلاق مي شويم وهي غر مي زنيم و دعا مي كنيم ومرتب از خدا مي خواهيم زندگي مرا عوض كن. مرا از اين شغل رها كن، مشكل مرا از سر راهم بردار و ...
ما نمي خواهيم چيزي اذيتمان كند وهمه چيز را راحت مي خواهيم. خدا مي خواهد ما را به جايي برساند كه مهم نباشد چه اتفاقي مي افتد. مي خواهد ما به قدری قوي شويم كه موقعيتها ما را اذيت نكنند.
موقعيتها نيست كه ما را اذيت مي كنند بلكه واکنشهاي ما نسبت به شرايط و موقعيتها است كه ما را اذيت مي كنند. اگر ما در موقعيت وسوسه قرار گرفتيم، وسوسه از طرف خدا نيست وديگران را مقصر ندانيم. برای نمونه اگر شهوت ما را به سمت كسي مي كشد و فريفته وسوسه مي شويم، بايد با خود و خداوند صادق باشيم.
باید به ناتواني خود اقرار كنيم واز خداوند بخواهيم كمكمان كند تا از اين وسوسه سربلند بيرون بياييم واگر كسي در وسوسه قرار گرفت، او را قضاوت نكنيم. زیرا ممكن است ما هم در دام وسوسه گرفتار شويم.
بهتر است بدانيم نمي شود زير دوش رفت وخيس نشد.
نميشود رانندگي كرد و در ترافيك گير نكرد.
نميشود خريد رفت و گير گرانفروش نيفتاد.
بهتراست واقع بين باشيم. ما در دنياي بي عيب وكامل زندگي نمي كنيم. انجمن ابزار و قدرت میدهد كه بر وسوسه ها پيروز شويم. حتي در موقعيتهايي كه به هيچ وجه خوب نيست درست رفتار كنيم.
وقتي اصول انجمن را درست و بجا به كار ميگيرم آنها هم برايمان درست و خوب كار مي كنند. اين ما هستيم كه تعيين مي كنيم بهبودي چقدر برايمان ارزش دارد.
ما به عنوان معتاد مي دانيم كه هميشه مي خواهيم موقعيت ها را كنترل و درست كنيم، اما خداوند مي خواهد ما را درست كند وما قوي شويم. فرقي نمي كند كه چه موقعيتي باشد چون هميشه وسوسه وجود دارد.
ما تجربه هاي زيادي در وسوسه ها داشتيم و هميشه تكرار مي كرديم ما بارها و بارها ترك كرده ايم. دوباره تكرار تركهاي متوالي ومصرف وهميشه مي گفتيم چرا من؟ مشكل كجاست و هميشه در جنگ بوديم نكته اينجا است.
مشكل موقعيتها، شرايط و ديگران نبودند. واکنشهای ما نسبت به آنها بود كه مصرف مي كرديم وهميشه تجربه ها به وسوسه و لغزش ختم مي شد. علت اينكه ما فريب مي خوريم ناآگاهي است. وقتي اعمال خودمان را بررسي مي كنيم مي بينيم این اتفاقات نبودند كه باعث اوقات تلخي و يا وسوسه مي شدند بلكه نياز بيماري است.
ديدن بيماري و نيازهايش مهم است اما به اين معني نيست كه يك روزه معالجه مي شويم. زیرا بدن ما (افكار، احساسات و اراده) به اين روش عادت كرده است. ما نمي توانيم با بيماري بجنگيم. زیرا او قويتر مي شود براي اينكه بنيادش ويرانگري است.
نبايد از تغييرات لازم واساسي هراسي به دل راه بدهيم. بدون ترديد ما ناچاريم تغييراتي كه ما را به سوي وضعيت بدتر سوق مي دهد از تغييراتي كه رو به سوي بهبودي دارند را تشخيص دهيم. زيرا چيزهايي در روان ما است كه هنوز درست نشده است. هر دفعه كه تجربه اي داريم آنها دوباره بيرون مي زنند.
1- خواسته هاي نفس: شهوت راني، زياده خـواهي، خواب خوراك، خشم، احساس مستي و نشئـگي، برتري طلبـي و بسياري از نواقص اخلاقي خواسته های نفس هستند.
وقتي احساس مالكيت به موقعيت چيزي یا كسي ميكنم و وقتي احساس جدايي یا تنهايي نسبت به زندگي و جهان هستي مي كنم، احساس درد خطر فراموشي به وجود میآید. براي فراموشي و فرار از مشكلات است كه مي خواهم خودم را وابسته به موقعيت مواد واشخاص كنم و اين وابستگي وقتي شديد ميشود منجر به وسوسه واجبار ميگردد.
وقتي تنها هستم فكر مواد راحتتر و مخفيانه تر به ذهنم خطور ميكند و يك دفعه تحريكم مي كند. انگار كه قدرت و سرعت خاصي يافته است. زیرا قبلتر به خاطر احساس تنهايي با مصرف مواد، خوردن، سكس و ... سعي ميكردم جزيي از مردم باشم يا پذيرفته شوم يا تنهايي دروني خود را تسكين دهم واز كلافگي و بي حوصلگي در آيم و نميدانستم مشكل از كجاست.
وقتي اثر مواد از بين مي رفت تنهاتر از جمع ديگران جداتر و متفاوتتر از هميشه وغمگينتر از قبل مي شدم و به خاطر رفتارهاي غيرعادي وغيرمنطقي در حالت نشئگي احساس گناه يا خجالتي كه از مصرف مواد يا احساسي كه به من مي گفت از بقيه طرد شده ام، درهم مي آميخت.
در اين لحظات دشمن ديرينه مان يعني توجيه وارد عمل مي شد و رفتاري كه در حقيقت اشتباه است، موجه جلوه مي دهد. وسوسه ايجاب مي كند تا تصور كنيم انگيزهها و دلايل خوبي داشته ايم. در صورتي كه در واقع اين طور نبوده است.
ما نمي توانيم تظاهر كنيم كه در فهم وعمق افكار و احساساتمان مهارت داريم. به همين علت كه ابتدا به جاي يافتن علت هاي افكارواحساس هاي ناراحت كننده راهي براي غلبه بر آنها پيدا كنيم.
چه اين حالات به نظر ما منصفانه باشد چه نباشد، ما روي اين مسئله متمركز مي شويم كه چگونه مانع از بروز آن شويم كه اين افكار واحساسات ما را فريب دهند و به سوي وسوسه بکشانند. احساسات منفي همانند خشم، ترس، حسادت و انتقام جويي به خصوص وارد يك مخمصه عاطفي، اقتصادي، دعواهاي خانوادگي، لجبازي، طلاق، مرگ عزيزان و لغزش دوستان میشود تا قادر نباشيم در شرايط خود را كنترل كنيم.
عوامل ديگری كه در پایین از آنهـا نام مي بريم، به تنهـایي منبع وسوسه نيستند، ولي در برانگيخته شدن تمايلات دروني بسيـار موثرنـد. اين را به اين دليـل مي گویيم كه در شرايـط يكسان عكسالعملهاي متفـاوتي از افـراد مي بينيم.
2- دنيا: دنيا، لذتهايش و آنچه در آن است ما را مجذوب و فريفته خود مي گرداند. پول؛ آيا پول بد است. خير. زيرا پول نيازها وخواسته هاي ما را برآورده ميكند وبدون آن آسايش ما به هم ميريزد.
پول هديه و بركت خداوند است. پس اشكال چيست. پول هديه خداوند است، اما هر چيزي جايگاه خودش را بايد داشته باشد. ما به هديه مي چسبيم وهديه دهنده را فراموش مي كنيم.
اشكال اين است كه وقتي ما جذب پول ميشويم وهويت خود را در آن مي جوييم. در واقع پول مي شود مركز ما و تمام. ارزشها و اعتقادات، معيار و ملاك ما از مركز هدايت مي شود. ديدگاه وعكس العمل هاي ما چنين مي شود:
- اگر تو پول داشته باشي مي تواني دوست من باشي.
- اگر پول نداري نمي تواني دوست خوبي باشي.
- اگر پول داري آدم موفق و با ارزشي هستي.
- اگر پول نداري آدم بیخودی هستي.
- اگر سواد داري و داراي معنو يات بالايي هستي ومهربان هستي، اما پول نداري، به درد نمي خوري.
اگر مهمان پول داري داشته باشيم براي حفظ آبرو مي رويم پول قرض مي گيريم تا بتوانيم از مهمان پذيرايي كنيم، اما اگرمهمان بي پول باشد، مایل نيستيم از او پذيرايي کنیم يا بخواهيم با او رابطه داشته باشيم.
هر موقع پول داريم احساس قدرت مي كنيم وحالمان خوب است و هر موقعه پول نداريم حالمان خراب است و احساس پوچي و پژمردگي و دردمند زندگي مي كنيم. با پول براي خود ارزش مي خريم. ديگران را تحقير يا زير سلطه می بریم يا به كارهاي ناشايست میپردازیم.
به خاطر پول سر همه كلاه مي گذاريم، حتي سر عزيزانمان. پولهايمان را از آنها پنهان مي كنيم.
به خاطر پول حاضريم دست به هر اقدامي بزنيم. خسارتهايي جبران نشدني میزنیم و پا بر روي اصول و ارزشهاي انساني مي گذاريم و حاضر مي شويم جان ديگران را بگيريم. به قدری جذب پول مي شويم كه راه درست استفاده كردن از ان را گم مي كنيم واگر آن را از دست بدهيم يا سكته مي كنيم يا جان خود را از دست مي دهيم.
در زندگي به دنبال پول بيشتر میرویم و اين باعث مي شود تمام زيباييها و بركات خداوند را از دست بدهيم. حتي براي خانواده وقت نمي گذاريم و نياز به محبت آنها را برآورده نمي كنيم. بهانهمان اين است كه براي آينده شما دارم تلاش مي كنم.
هنگامي كه پول بدست نمي آوريم شروع مي كنيم به ديگران تهمت زدن. هركس پول دارد قاچاقچي يا دزد است. پولدارها آدمهاي ظالمي هستند. از راه حلال نمي شود پولدار شد.
گفتيم كه معيارهاي ما و ارزش پول است و اگر هم كسي به پول نمي رسد، شروع مي كنيم قضاوت و تهمت و سرزنش كردن ديگران. اگر اين پولدار نمي شود يك جاي كارش مي لنگد. از بس كه ناخالصي درونش است. خدا خرش را شناخته بهش شاخ نداده!
3- ارتباطات نادرست: معاشرتهاي نادرست، ناخواسته بر روي تفكرات ما تاثير منفي مي گذارد و تمايلات درونـي ما را برمي انگيزد.
وقتی از معتادان مي پرسي چرا معتاد شدي، به شوخي مي گويند دوست ناباب، ذغال خوب و ... تعليم وتربيت نامناسب هم يكي از عواملي است كه تاثير زيادي بر شخصيت و زندگي ما مي گذارد. تشويق ها، تنبيهها، حمايت كردن و حمايت نكردن هاي بيمورد.
همه به دنبال آرامش هستند. فرد به خاطر كمبود محبت و به این خاطر كه ياد نگرفته است چگونه در مقابل مشكلات شخصي، خانوادگي و اجتماعي پايداري كند، دنبال گريزگاهي ميگردد تا فراموش كند و به نوعی خودش را محو كند. حتي در زمان كوتاهي در توهمات زندگي كند. البته مشكل باقي مي ماند.
متاسفانه گاهی با كساني آشنا مي شود كه خود آنها هم اطلاعات درستي ندارند و خودشان تنها و دچار مشكل هستند. يكي از چيزهايي كه از آنها ياد مي گيرد، مصرف مواد مخدر است كه ميتواند براي مدتي به صورت كاذب ما را آرام كند. ما را از خود بيخود و دچار فراموشي كند.
اين مي تواند خطرناك باشد كه ما به كارهاي غير قانوني و انحرافات كشيده شويم يا با هم مواد مصرف ميكنيم و مي شويم دوستان صميمي. در صورتي كه موادمخدر رابط اين دوستي است و همبازي بودن را با دوستي سالم اشتباه مي گيريم.
همه نوع مواد مخدر در ما تغيير هوشياري مي دهد و ابتدا دو پيامد دارد:
1- افزايش احساسهاي خوشايند
2- كاهش احساسهاي ناخوشايند
تقويت كننده مثبت: ارایه يك محرك باعث يادگيري يك رفتار مي شود. برای نمونه من مواد مصرف مي كنم تا بتوانم تمركز بهتري روي كارم داشته باشم تا بتوانم بيشتر كار كنم. بتوانم پررو شوم. بتوانم دعوا كنم. حرفم را بزنم. از روابط بيشتر لذت ببرم. همانند الگوي انتخابي خودم شوم تا شاد باشم.
تقويت كننده مثبت از باورها واعتقادات: مسيري كه فرد معتاد طي مي كند، باور زير بنايي او میشود. من خجالتي هستم. من درجمع شاد نيستم. همه دور هم جمع هستند. اگر موادمخدر مصرف کنم ميتوانم در جمع باشم. در چنین شرایطی تفكر اجازه دهنده وسوسه میشود.
تقويت كننده منفي: انجام يك رفتار باعث حذف محرك آزار دهنده مي شود. برای نمونه، من مواد مصرف ميكنم تا از بي حوصلگي و كلافگي در بيایم. از درد خماري رها شوم. احساس هاي ناخوشايند را كاهش دهم.
به خاطر همين است كه معتادان در اوايل پاكي دچار لغزش ميشوند و يكي از عواملي كه معتادان ياد گرفته اند هنگام درد و سختي و مشكلات از آن استفاده كنند، توجه به این نکته است که بيماري از طريق وسـوسه به ما حمله مي كنـد، اما نمي تواند ما را مجبور به انجام كاري نمايد. مگر اينكه با آن همكاري كنيم كه آنوقت در عمل تسليم وسوسه شدهايم.
راههاي پيروزي بر وسوسه:
1- مراقبت از افكار: ميـدان جنگ وسوسه در افكار ما قرار دارد. به هر چيزي كه فكر كنيم آن تفكر رشد پيدا مي كند و به عمل نزديك ميشود. پس بهترين راه تغيير افكار با در نظر آوردن عواقب كار است.
ذهن ما باغچه است. گل بايد در آن كاشت. گر نكاري علف هرز در آن مي رويد. زحمت كاشتن يك گل سرخ كمتر از زحمت برداشتن هرزگي علف است. گل بكاريم تا مجال علف هرز فراهم نشود.
2- مشاركت: حضور مرتب در جلسات، ارتباط با دوستان بهبودي، مشاركت در مورد وسوسه انگيز. وسوسه بايد افشا شود.
3- مراقبت در مورد معاشرتها و دوستيها: دور شدن از شرايط وسوسه. (توپ بازي، يار بازي، زمين بازي)
4- دعا و ارتباط با نيروي برتر.
5- مطالعه و افزايش آگاهي نسبت به وسوسه و راه هاي نفوذ آن.
6- خويشتن داري وخويشتن پذيري
7- به تعويق انداختن مورد وسوسه
كاربرد تجربه شخصي:
وسوسه از قبل بوده است. قبلتر به او بها ميداديم و قدرتي و ابزاري در مقابل او نداشتيم و زندگي آشفته اي داشتيم. پیشتر در مقابل همه چيز قدرت داشتيم به جز وسوسه. وقتي در مقابل وسوسه پيروز باشيد در مقابل همه چيز پيروز میشوید.
وسوسه: لغزش يك احتمال برابر
به تجربه ثابت شده است هركس در دام وسوسه گرفتار شود، زندگيش آشفته ميشود و به سمت نابودی ميرود. تمام اين تجربه ها و اتفاقات ما را آگاه مي كند كه این اشتباه را تكرار نكنيم. اين درس عبرتي است براي ما. پس هوشيار باشيم و فكر نكنيم كه از ديگران زرنگتر و باهوشتریم!
اگر كسي در دام وسوسه گرفتار شد و لغزید و دچار خطايي شد بايد ما كه ادعاي روحاني ميكنيم در كمال فروتني و با محبت، نه با سرزنش كه احساس شرمندگي كند، او را به راه راست برگردانيم. ما نيز ممكن است كه در اين دام گرفتار شويم و اين را به ياد داشته باشيم كه وسوسه ها به سراغ ما نیز مي آيند.
از وسوسه هایي كه ديگران دچار مي شوند، دشوارتر نيست. هيچ وسوسه اي نيست كه نتوان در مقابل آن ايستادگي كرد. پس در مقابل آن مقاومت كنيم و اطمينان داشته باشيم كه خداوند نخواهد گذاشت بيش از حد توانايي خود وسوسه شويم و به ما قدرت خواهد بخشيد تا بتوانيم در برابر آن مقاومت كنيم.
پس بايد در برابر وسوسه مقاومت كرد و مطمئن باشيم خداوند قدرت لازم را به ما ميدهد. اين وعده خدا است. او به ما نشان خواهد داد كه چگونه در برابر آنها صبر و تحمل و پايداري كنيم و از وسوسه رها شويم.
خواهشمندم مرا در جهت بهبودي و افشای دامهاي بيماري ياري كنيد.
پدرام
وبلاگ
Pedram1behboudi.blogfa.com
موبايل
09329164217-09192190282
نویسه جدید وبلاگ
متن نویسه... اجبـار
تقريباً 4 سالي از بهبودي من مي گذشت. روزی در حمام بودم که شنيدم همسرم با فرزندم جر و بحث مي كنند. همسرم به دخترم مي گفت: "به بابات ميگم چيكار كردي." او داشت به من اين پيام را مي داد كه دخترت كار اشتباهی كرده و بيا كتكش بزن. حرفهاي همسرم مرا تحریک مي كرد و من در افكارم سناريونويسي و جنگ مي كردم. آنقدر در افكارم جنگ بالا گرفت كه رفتم و فرزندم را با سيم برق زدم.
بعد همسرم مرا سرزنش كرد كه چرا بچه را مي زني. گفتم: "خودت مرا تحريك كردي. وگرنه من كه كاري نداشتم. به من گفت تو همان كتك هايي كه قبلا خوردهاي را داري سر دخترت خالي مي كني." اين حرف همسرم مرا به فكر فرو برد.
عده اي از روانشناسان محترم دراين مورد اين ديدگاه را دارند
اگر عصبانیت والدين نسبت به ما فراوان و زیاد بوده و تحميل شده است ما میتوانیم وارد یک مرحله شویم که در اصطلاح به آن میگویند نوعی همانند سازی یعنی عصبانیت ما ناشی از همانند سازی است.
بخواهیم به زبان یک مقدار عادی که فهميده شود یا چیزی که من خودم میفهمم این است که وقتي با خشم و عصبانیت پدر و مادر به صورت شدید یا مکرر همراه میشويم تصويري از پدر و مادر عصباني در ذهنمان مي سازيم و آنها در ذهنمان زندگي مي كنند.
حالا برای چه گذاشته ایم در ذهنمان؟
برای اینکه ببخشید، سگی بشود که هر زمان که خواستيم مردم را بترسانيم یا پاچه مردم را بگیرد او این کار را بکند. برای اینکه ما نمی خواهیم مثل آنها باشیم. چون در تحلیل نهایی از آنها متنفريم و بدمان میآيد. پس ما در ذهنمان یک جايی را داده ایم برای والد عصبانيمان.
روزی که موضوع مخالف ميل ما است و مسایل طبق نقشه ما پيش نمي رود، والد وارد صحنه میشود. یعنی کاری که ما باید بکنیم به نمایندگی از جانب ما پاچه دیگران را میگیرد و داد و فریاد میکند و بعد هم برمی گردد سر جایش. در حالی که بقیه سیستم ما این گونه نیست.
در نتیجه ما بعد از چند دقیقه حال آرامی پیدا میکنیم و تعجب میکنیم که چرا این کار را کرده ایم و برای خودمان هم عجیب است. پشیمان میشویم و علتش هم این است که ما در آن لحظه به یک باره هيچ شديم و والد عصباني در صحنه زندگی ما میآید.
به کودک نگاه کنید وقتی کودکی پدر و مادرش نعره میکشند و داد میزنند یا تنبیه میکنند که گفتم یا مکرر باشد یا شدید باشد، بچه در آن لحظه هیچ میشود و در نتیجه تمام وجود خودش را در آن آدم میبیند و در حالی که از او وحشت کرده است در عین حال او را خدای خود و همه چیز خودش میداند و در نتیجه او را در مغز خودش جا میدهد و این نوع بد عصبانیت است.
یعنی ما هر زمان که عرصه برایمان بسیار سخت و تلخ شود و خودمان توانایی حل مسایل و مشکلات را نداشته باشیم و با موضوع ها نتوانیم به درستی برخورد کنیم والد عصباني را میفرستیم جلو و او با عصبانیت وارد صحنه میشود، هیاهوی بسیار میکند و حرفهایی میزنیم که دیگری را آزار و اذیت کنیم،.
توهین و تحقیر میکنیم و نقطه ضعفی پيدا كنيم و ضربه بزنیم که فکر میکنیم کاری و کارگر است و چند دقیقه بعد متوجه میشویم که چرا این کار را کرده ام. برای اینکه والد عصباني از صحنه میرود بیرون و ما وارد صحنه میشویم.
وقتي موشكافانه و جستجوگرانه به گذشته ام برگشتم، ديدم اول از همه من از حمام رفتن خوشم نمي آید. چون وقتی بچه بودم در خانه ها حمام نبود و بايد هفته اي يك مرتبه مي رفتيم حمام هاي عمومي بيرون از خانه. پدر من شب هاي جمعه، نيمه شب مرا كه در خواب ناز بودم بيدار مي كرد و به زور مي برد حمام و من از اين موضوع هميشه اذيت مي شدم.
همين شرایط باعث ایجاد فضاي درد در من شد و مرا برد در حالت ديگري كه يادم افتاد در كودكي به خاطر كاري كه پدرم به من گفته بود و من انجام ندادم، من را با سيم برق كتك مي زد. من آن موقع نمي تواستم از خودم دفاع كنم و وقتي ناخودآگاه در آن شرایط قرار مي گيرم، قدرت تشخيص و ارزيابي ندارم. كنترل از دستم خارج مي شود. دست به اعمالي مي زنم كه بعد پشيمان مي شوم.
در هنگام بروز خشم توجيه من اين است كه آينده بچهام خراب نشود. وقتي بيشتر دقت كردم ديدم كتك زدن فرزندم ربطي به توقع و انتظارات من ندارد. بلكه من يك درد و زخم قديمي را تجربه مي كنم. اگر براي اين قسمت كاري انجام ندهم، باز تكرار مي كنم و ربطي به طول پاكي ندارد.
به من مي گفتند ببخش تا رها شوي. من مي بخشيدم اما زخمم درمان نمي شد. تازه مرا مي برد در جنگ. مي دانيد مثل اينكه كسي با چاقو به من ضربه بزند. بعد بگويند ببخش. من مي گفتم باشه، بخشيدم، اما اين زخم بايد ضد عفوني و پانسمان شود وگرنه كار دست من مي دهد. بعد متوجه شدم چرا بعضي ها پدر، مادر، همسر، فرزند یا دیگر افراد خانواده را با اينكه دوست دارند، كتك مي زنند و بعد پشيمان مي شوند.
همان شب رفتم جايي خلوت كه كسي مرا نبيند گريه مي كردم. با خودم مي گفتم چرا به جاي اينكه دخترم را ببوسم و نوازشش كنم و به او عشق بورزم با سيم برق مي زنمش.
كساني ما را بسیار بد رنجاندند و مي رنجانند و احساس درد مي كنيم وهر كاري مي كنيم نمي توانيم از آنها خلاص شويم. بعضي وقتها مي گوييم كاش مي توانستم به عقب بر گردم. كاش به هر نحوي مي توانستم از آنها انتقام بگيرم، آن وقت راحت مي شدم، ولي حقيقت اين است كه نمي توانيم و اين احساس را داريم و اين احساس را با خود حمل مي كنيم. روزها و روزها و چيزي كه نمي فهميم اين است چه پيش مي آيد.
اگر هر چه زودتر نتوانيم از اين دردها خلاص شويم، تلخي وارد زندگي ما مي شود و عميق ريشه مي كند و تاثيرش روي ظاهر زندگيمان میگذارد. بعضي وقتها آن را انكار
مي كنيم. گويي اتفاقي نيفتاده است، ولي آن اتفاق مي افتد و فشارش را به زندگي ما وارد مي كند و ما را تحت فشار قرار مي دهد. به شیوه هایی كه درك مي كنيم و يا درك
نمي كنيم.
حالا چطور كنار بيايم با دردها، آسيبها، زخم ها، عقدهها و ...
چيزهايي كه ما را اسير مي كنند و در بردگي و اسارت نگه مي دارند و چون نمي توانيم كاري كنيم، میخواهیم در دل به نحوي با آنها كنار بياييم، ولي نمي توانيم. آنها هنوز وجود دارند و ما را رنجانده اند.
اگر مي شد كساني كه ما را آزار دادهاند را كمي آزار دهيم، دلمان خنك مي شد، ولي
نمي توانيم. چون اين کار هماهنگ با اصول انجمن نيست كه آنها را آزار بدهيم. به خصوص كه در حال بهبودي هستيم. ربطي ندارد كه كي هستيم. معتادان در حال بهبودي سعي نمي كنند آزار دیگران به خودشان را تلافي كنند. پس چه كار بايد بكنيم. چطور بايد با اين مسئله برخورد كنيم كه حداقل خودمان را آزار ندهيم.
بعضي ازما مي گوييم اين چيزي است كه فكر و احساس مي كنم و به آن باور و اعتقاد دارم. سئوال نمي كنيم كه انجمن چه پيشنهادي دارد و ما چه كار كنيم در مورد اين درد اين رنج و چگونه بايد زندگي كنيم.
شايد بگویيم تو نمي داني من چه احساسي دارم. تو نمي داني آنها چه كار كردند. اگر با تو چنين رفتاري كرده بودند، اگر تو اينجوري آزار ديده بودي، اگر تو اين را از دست داده بودي، اگر آنها بچه هاي تو بودند، اگر او همسر شما بود و اگر... شايد بگوييد مي خواهم ببخشم و به اين نتيجه رسيدم كه بخشش هديهای است به خودم، اما نمي دانم چرا
نمي توانم.
پس بياييد روشن كنيم كه چه منظوري داريم درباره نتواستن و نخواستن. يكي از علتش هاي این اتفاق لجبازي است. لجبازي من براي كنار نگذاشتن رنجش، عصبانيت و كينه. اين انتخاب ما است. نبخشیدن يعني پافشاري در حفظ آزردگي، خشم و دشمني.
بخشش يك انتخاب است و نبخشيدن نيز يك انتخاب.
گفتيم علت این اتفاقات لجبازي است. اما لجبازي از كجا مي آید. ازافكار وسواسي، افكار وسواسي يعني اجبار. نقطه مقابل اجبار، آزادی است. آزادي در انجمن اين نيست كه هر كاري دلم خواست انجام دهم، بلكه باید آنچه بشوم که لازم است.
ما دو نوع آزادي داريم؛ بيروني و دروني. آزادی بيروني به اين معني است که من حق انتخاب داشته باشم تا جايي كه مانع آزادی دیگران نشوم و به دیگرا ن خسارت نزنم.
آزادي يعني انتخاب و قانون درست. پس دیدگاهایی میتوان نسبت به آزادی داشت مثل حق انتخاب. آزادی در حق انتخاب میتواند ظاهر، چهره و لباس پوشیدن و در مسایل و جنبه های مختلف اجتماعی، سیاسی، مذهبی نمایان شود.
انسانها میتوانند براي هم آزادي بيروني ایجاد كنند و میتوانند آن را از همدیگر بگیرند، اما بخش دیگری از آزادي که درباره آن صحبت میکنيم، در مورد حق انتخاب نیست. در بعضي موارد حتي اگر ما بخواهیم، باز هم نمی توانیم انتخاب كنيم و وقتی از اجبار صحبت میکنيم، منظوراجباري است كه حتی اگر تمام شرایط براي معتادان آماده باشد و قوانین اجازه بدهد، باز نمی توانند از آن آزاد شوند. معتاد اسیر درون است و اجبار دارد. البته آزادی از درون به این معنا نیست که دیگر ما مریض نمی شویم. دیگرمشكل پیدا نمی کنیم یا مرگ سراغ ما نمی آید.
ما به هر دو نوع آزادی (بيروني و دروني) نیاز داریم. زیرا آزادی بیرون بر زندگی ما تأثیر میگذارد. مثل داشتن جلسه، امنیت ها و ... آزادی بیرون داشتن به این معنی نیست که مابه آزادی درون میرسیم آزادی از درون فقط با قدرت نیروی برتر به دست می آید. در کتاب راهنمای كاركرد قدم، در قدم دوم به روانشناس،روانپزشك... اشاره دارد كه براي ما كافي نيست. آنها با تمام مشکلات ما آشنا هستند و ما را به آگاهی میرسانند که خوب و بد را تشخیص دهیم، اما مسئله این است که ما همه اینها را می دانستیم و میدانیم، اما قدرت اجرایش را نداشتیم یا نداریم.
اما اين درون چيست؟ از چه قسمتهايي تشكيل يافته و چه چيزهايي ما را اسير خودش كرده است كه ما مي گوييم اسير درون هستيم.
انجمن مي گويد چيزي درون ما است به نام "بيماري اعتياد" كه از سه دام به نامهای "وسوسه، اجبارو عادات خودمحورانه" استفاده مي كند تا ما را در اسارت خود نگه دارد.
ما درباره بيماري اعتياد، دامها و وسوسه ها، عادات خودمحوري، اعتيادهاي رواني، احساسي ارادي و هيجاني با همديگر بحث و تبادل نظر كرديم. حال مي خواهيم به يكي ديگر ازدامها يعني اجبار بپردازيم.
بعضي از ما وقتی کارها ی خلاف انجام میدهیم در خود احساس قدرت میکنیم و فکر میکنیم به آزادی رسیدیم اما در واقع ما اسیر درونيم. با این مقدمه ما يكي ديگر از دامهاي اعتياد يعني "اجبار" را از زوايهای متفاوت مورد بررسي قرار مي دهيم.
اجبار یعنی شخصي که کارها را به صورت مشخص و تکراري انجام میدهد و از روبه رو شدن با پدیده های تازه پرهیز میکند و از طریق تکرارمي خواهد کنترل خودش را داشته باشد. مثل معتادي كه در حال مصرف است و زمان مشخص و به صورت تكراري هر روز مصرف مي كند.
وقتي در اين حالت قرار مي گيرد همه چیز را زیر پا میگذارد تا آنچه را که میخواهد به دست بیاورد و برای این کار همه چیز و همه کس حتی عزیزانش را از بین میبرد تا مواد یا خواسته خود را به دست بیاورد و وقتی به دست آورد و راضی شد، مدتی آرام میشود. برای مدتی به کسی کاری ندارد تا وقت نياز دوبارهاش. دوباره در شرایط گذشته قرار میگيرد و در این کار اجباردارد.
ما نه تنها به مواد مخدراعتياد پيدا مي كنيم بلکه به اعتیادهای ديگري از جمله روانی، احساسی و ارادي گرفتار مي شويم و اجبار داریم که بر اثر ناآگاهی به این قسمت های وجودمان نپرداخته ایم. كساني هستند كه به اعتيادهاي ما اعتياد دارند يا وابسته هستند كه به آنها مي گويند هم وابسته.
هم وابسته کسی است که اجازه میدهد رفتار ديگري براو تاثیر بگذارد و دچار وسواس فکری برای کنترل رفتار آن شخص مي شود. در واقع رفتارهاي شخص ديگری كنترل ما را در دست مي گيرد. يعني اينكه ما داريم كنترل مي شويم، اما فكر مي كنيم، داريم كنترل مي كنيم.
این وسواس فكري، افكار دیگر را تحت فشار قرار میدهند. انگاركه در ذهن ما جنگ شروع شده است و هر كاري مي كنيم نمي توانيم از شرشان رها شويم. مي دانيد چه زماني اين حالات بيشتر نمايان مي شوند. زماني كه دوستي يك رابطه احساسي عاطفي با شخص ديگر ايجاد مي كند.
گاهي به دوستان مي گوييم رابطه احساسي عاطفي ايجاد نكنند، اما گوش نمي دهند و در تله مي افتند وآسيب مي ببينند. بعد مي آيند مي گويند چه كار كنيم. وقتي به آنها
مي گوييم رابطه را قطع كن، مي گويند مي خواهيم قطع كنيم ،اما نمي دانيم چرا
نمي توانيم يا چرا تا این حد دردناك است. دایم افكارشان درگير است و با همه جنگ دارند. كلافه مي شوند اگر از شخص مقابل جدا باشند. رنج مي كشند و اگر با هم باشند هم به او و هم به خودش آسيب مي رساند. تند تند سيگار مي كشند و غر مي زنند كه چرا اين قدر سيگار مي كشيم و هميشه از خودشان و ديگران تنفر دارند.
به خصوص زماني كه طرف مقابل توقعات ما را برآورده نمیکند يا مي بينيم كه اشتباه مي كنند. آن وقت سرمان داغ مي شود و آماده ضربه و خسارت زدن مي شويم.
وقتي احساس مي كنيم آسيب پذير هستيم، خودمان را به چيزي يا كسي وابسته
مي كنيم و اين وابستگي ما را وارد جنگ مي كند. يعني اينكه از يك طرف دوست داريم با طرف مقابلم رابطه داشته باشيم، از طرف ديگر مي خواهيم از دست او فرار كنم.
ناداني، نيازمندي، نگراني و ناتواني
وابستگي یعنی اینکه كسي كه نمي تواند نيازها
مي خواهم چند مثال بزنم كه اين موضوع برايمان ملموس شود تا ببينیم اين موضوع چگونه بر قسمتهاي مختلف زندگي و وجودمان خودش را نشان مي دهد.
برای نمونه دوستانی را میشناختم که متاهل بودند و با وجود تعهدي كه به خانواده خود داشتند با هم دوست شده بودند و رابطه جنسي داشتند. اول اين را بگويم که تعهد ما را پايبند نمي كند. بلكه تعهد، پيوند دو خواسته است. اين دو دوست فكر مي كردند كه عاشق هم هستند. حتي فكر مي كردند نيمه گمشده خود را پيدا كردهاند. وقتي مسئله شان را با من در ميان گذاشتند به آنها نشان دادم كه رابطه اينها عشق نيست بلكه هر دوي آنها آدمهاي فرصت طلب و سوءاستفادهگری هستند.
به خانم نشان دادم كه به خاطر ناراضي بودن از زندگی خود، شايد به خاطر كتك هاي كه از همسرش مي خورد يا مسایل ديگري كه در خانواده دارد از همسرش خشمگين است و برخوردار از احساسات ناخوشايند شده است و بلد نيست مسایلش را حل كند. به همين خاطر از آن آقا براي سركوب كردن احساسات ناخوشايندش سوءاستفاده مي كند تا احساس پذيرفته شدن كند و با اين عمل از عشقي كه آن مرد بايد نسبت به خانواده خود انجام دهد، كم مي شود. وقتي از تو حمايت مي شود، ناخودآگاه طرز رفتارش با خانوادش بد مي شود.
به آن آقا هم نشان دادم كه تو از ضعفهاي خانم سوءاستفاده میکنی. وقتي خانم در اين حالت قرار گرفته است و احتياج به نوازش و محبت و توجه دارد، تو اينها را به وی دادي و از او تعريف كردي و احساس دلسوزي مي كني و از همه اینها براي رسيدن به وسوسه هايت بهره میگیری.
البته ما به اين نشان دادنها و قطع رابطه ها بهبودي نمي گوييم. حالا بايد ريشه يابي كنيم و ببينيم مسئله تك تك اين دوستان و راه درمانش چيیست. راه حلي كه قابل اجرا باشد.
اين نشان دادنها و پيشنهاد راه حل، وظیفه راهنما است. راهنمايي كه كار بلد باشد. متاسفانه بعضي ها مسئوليتي را قبول مي كنند و پيشنهاداتي مي دهند كه شايد باعث آسيب به رهجوهايشان شود. مثلا وقتي اين خانم از اين آقا جدا شد به حتم دچار دردهاي جدايي از اين وابستگي خواهد شد و وقتي با افراد ديگری مشورت كرده بود به او گفته بودند كه برود با كسي ديگر رابطه برقرار كند.
از شنیدن این موضوع خیلی ناراحت شدم. با خود گفتم طبق چه اصولي اين پيشنهاد را داده اند. اگر نمي توانند راهكاري بدهند كه چگونه با دردهايش برخورد كند او را به روسپی تبديل نكنند. شايد هم كسي به او اين حرف را نگفته باشد و اين خانم دروغ گفته باشد تا بخواهد به تمايلاتش پاسخ دهد.
به آنها نشان دادم اگر يك دهم از وقتی را که برای همدیگر مي گذارند را به خانواده هاي خودشان بدهند ،چقدر رابطه خانوادگي شان شيرين و لذت بخش مي شود.
متاسفانه عده ای زندگی را با دروغ و خیانت مخلوط کرده اسمش را گذاشتن عشق
بنظر شما چه عاملي باعث مي شود كه عده اي از خط قرمز رد شوند
من بحثي را در قدم چهارم مطرح کردهام در مورد انگيزهها، اعتقادات، نيازها و خواسته ها كه پيشنهاد مي کنم اين بحث را مطالعه كنيد. يكي از نيازهاي ما هيجانها است كه قسمتي از آن را برايتان مي نويسم.
اشتياق سيري ناپذيرما براي هيجان جديد تبديل به نيروي محركي شده بود كه ما به دنبال نشئگي بالاترو كارهاي ديوانهکننده باشيم. هنوز هم به دنبال هيجان جديد هستيم. كارهايي ديوانهكننده و موادمخدر با نشئگي بالا، تبديل به آزمايش بزرگ شدند و ما
موشهاي آزمايشگاهي شديم كه خودمان را در برابر اين نيروي سركش آزمايش كنيم. ما دنبال نشئگي بالا هستيم. به همين خاطر كارهاي هيجانانگيز انجام مي دهيم. چون از درون ومغزمان آدرنالين و دوپامين جايزه مي گيريم.
هر دستگاهي كه برنامه ريزي شده باشد همانطور شايد با همان كيفيت به كارش ادامه دهد، اما انسانها اينگونه نيستند. يعني اگر از ارتفاع دومتري بپرند و برايشان هيجان داشته باشد، بعد از چند بار تكرار ديگر برايشان هيجان انگيز نيست و از آن لذت نمیبرند. به همين دلیل دنبال جايي مي گردنند كه ارتفاع بالاتري داشته باشد. آنها متوجه نیستند، هر چه بالاتر مي روند سقوطش هم سخت تر است.
يكي از نيازهاي ما در زندگی هيجان است؛ همانند ملاقات با همديگر یا هيجان ناشی از ياد گيري. هیجانی که در دوره كودكي مان تجربه کردیم و الان آن را در دیگر بچه ها
مي بينيم. يعني براي ياد گرفتن و ملاقات با هر كسي ذوق مي كنند و هيجاني كه از كشف به دست مي آيد، وقتي كه چيز تازه اي پيدا مي كنيم یا فرد جدیدی را مي شناسيم، نکته جديدي در وجود خود كشف مي كنيم که به ما هيجان مي دهد.
ما اين هيجان را در تنوع دنبال مي کرديم. در به دست آوردن مسایل مختلفي كه فراهم کردنشان به نظر سخت مي آيد و رفتن و از پس آن برآمدن به ما هيجان مي دهد. شرایط غافلگیرکننده براي همديگر به وجود میآوریم. چون هيجانش را دوست داريم.
هر زماني كه زندگي يكنواخت مي شود، قسمتي از وجود ما شروع مي كند به ایجاد هيجان. حالا بعضي از ما يا بلد نيستيم يا عادت كرديم اين هيجان را به حالت دراماتيك و ناراحت كننده در بياوريم. به همين ترتیب عده ای براي تفریح هنگام موتورسواري تك چرخ مي زنند. با سرعت زياد ماشين سواري میکنند. خودشان را از ارتفاع به پایین میاندازند. خودشان را هيجان زده مي كنند يا از محدوديتهايشان رد مي شوند.
برخی برای ایجاد هیجان در خود به بازی کامپیوتری رو میآورند. حتی از تماشای بازی دیگران هیجان زده میشوند. فكر مي كنيد مردم به چه دلیل به شهر بازي میروند و بازي هاي هيجانانگیز انجام مي دهند. به خاطر اينكه ممکن است به این حس پناه ببریم.
برخی از ما به دروغ پناه میبریم و ممكن است به همسر و يار زندگيمان خيانت كنيم. ممكن است حتی دزدي كنيم. برخی اقدام به دزدیدن وسایلی میکنند که مورد احتياجشان نيست. يكي از دوستان مي گفت گاهی از فروشگاهها وسایلی را میدزدید که بيرون مي آمد، آنها را دور میانداخت. این شخص فقط به دنبال هيجان دزدي بود.
من افرادی را مي شناسم که نیاز مالي ندارند، اما سراغ دزدي يا قمار میروند. رفتن به دنبال هر قماري براي ایجاد هيجان است. حتي برخی طوری زندگی میکنند كه انگار در حال قمار مداوم هستند. خيلي وقتها شخص خود را در يك قمار روحي - رواني يا مسئله عاطفي قرار مي دهد.
بعضي از ما كساني را پيدا مي كنيم كه در انجمن مرتب دچار لغزش مي شوند.
ميخواهيم برويم آنها را نجات دهيم يا با كساني كه مناسب ما نيستند و نميخواهند تعهد بدهند يا آماده رابطه نيستند، به دنبال برقراری ارتباط هستیم و سعی در عوض کردن آنها داریم. اينها مقدار زيادي هيجان به وجود مي آورد.
ممكن است كه بگوييد اینها فقط درد دارد. درست مي گوييد. چون برخی از ما از درد كشيدن لذت میبریم. چون درد هيجان دارد و بدن ما را از يكنواختي در مي آورد. نکته جالب اين است كه تغييرات و ترشح هورموني كه در مغز انجام مي شود، با حالت عصباني شدن، حسادت و ترسيدن يكي است. پنهان كاري براي برانگیختن هيجان است كه به ضرر ما تمام مي شود تا اينكه هيجاني باشد كه به ما كمك كند
میدانید نگراني، شك و سوءظن تا چه اندازه نيازهايي هيجاني ما را برآورده مي كند. وقتي در ذهنمان سناريونويسي مي كنيم و نقشه مي كشيم كه چه طور خيانتهاي طرف مقابل را فاش کنیم، چقدر برای ما هيجان انگيز است.
مي خواهم از هيجانهای خود و از كاري كه انجام مي دهم، بگويم. چون بيشتر وقتها به من میگویند چه حوصله اي داري اين همه وقت مي گذاري براي قدمها يا به احساسات، غمها و غصههاي مردم گوش مي دهی. ناراحت نمي شوي؟ خودت دچار افسردگي نمي شوي؟
نگاه من به اين مسئله درست برعكس است. براي من بسيار هيجانانگيز است. همانند هيجاني كه از دنبال کردن یک سريال تلويزيوني داریم و تا هفته آینده برای دیدن آن صبر مي كنيم. اين هيجان دنباله دار را من هر روز در كارم تجربه مي كنم. هر دوست بهبودي براي من يك داستان هيجان انگيز است. از اينكه من نقشي دارم طوري كه با آن شخص صحبت مي كنم، به حرفهايش گوش مي كنم و ممكن است از او سوال كنم و دريچه تازهاي در زندگيش باز شود و اتفاقات جديدي را به وجود بياورد.
خيلي هيجان انگيز است. به خصوص اينكه در آخر به موفقيت برسم. يعني شخص به هدفش برسد. درست مثل اين مي ماند كه من به هدفم رسيدهام. هدف من این است که در هيجان زندگي آن شخص شريك باشم .حرف زدن با ديگران و شريك شدن در هيجان آنها لذت بخش است يا اينكه بخواهيم هيجان خود را به ديگران منتقل كنيم.
وقتي ما وارد انجمن مي شويم، نيازهاي هيجاني ما با جمله تازه اي كه ياد مي گيريم همانند اینکه من نمي توانم ديگران را تغيير دهم اما مي توانم خودم را تغيير دهم. زندگي كن، بگذار ديگران هم زندگي كنند. مشاركت كردن و کشف کردن ویژگیهای جديد در مورد خودمان نيازهاي هيجاني ما را ارضا میکند. اين كار به ما آرامش و احساس خوبي مي دهد.
اشكال از جایی شروع مي شود كه ما اين حالت را با روحانيت اشتباه مي گيريم. حرف كليشه اي هم ياد گرفتهايم و هر جا مي رسيم آن را خرج مي كنيم و مي گوييم، من از کودکی احساس خلا مي كردم و به خاطرش دست به هر كاري مي زدم. امروز فهميدم آن احساس، همان خلا روحاني است كه آن را در انجمن پيدا كردم. در صورتي كه اين موضوع ربطي به روحانيت ندارد. من راهي تازه براي پيروزي بر مواد مخدر کشف کردهام و به خاطر اين پيروزي هيجاناتم ارضا مي شود.
بعد از مدتي كه اين جملات را تكرار كرديم ديگر لذت قبل را به ما نمي دهد. بعد به خداوند، به انجمن و راهنما شک میکنیم.
يكي از مسایل سختتري كه براي ما پيش ميآيد اين است كه نيروي شهوت با اين نياز هيجاني ونيازهاي ديگر ما يكي مي شود. آن وقت نوعی حالت ديوانگي به ما دست مي دهد كه فقط مي خواهيم ارضایش كنيم و دست به كارهاي خطرناكي مي زنيم. بعضيها كه متاهل هستند رابطه نامشروع برقرار میکنند و نام آن را دوست داشتن
میگذارند و مي گويند من نيمه گمشده ام را پيدا كردهام. بهانهشان هم اين است كه من به زور يا بدون علاقه ازدواج كردم و از بودن با همسرم لذت نمیبرم. بعضي از مجردها به دنبال خودارضایی به شکل های مختلف میروند.
بحث هيجانها را اینجا به پایان میبریم و از آن میگذریم و برمیگردیم به سراغ وابستگی و نمونههایی از آن را بیان میکنیم.
يكي از دوستان به خاطر مسایلي رابطهاش با دوستش به هم خورده بود و طرف مقابل با كسي ازدواج کرده بود كه علاقه ای به وی نداشت و در همين حال با فرد ديگري هم رابطه برقرار كرده بود. وقتي اين دوست من آنها را با هم مي ديد، به هم مي ريخت. قسمتي از مشاركتمان را برايتان بازگو مي كنم.
پدرام: ديدن و يا فكركردن درباره اينكه طرف ما مي تواند كس ديگری را دوست داشته باشد و به او توجه نشان دهد، ما را ناراحت مي كند. به این مي گويند؛ حسادت. و حسادتت يك حس ناامني در ما بوجود مي آورد
ن: وقتي آنها را با هم مي بينم، احساس عجيبي مي كنم و به هم مي ريزم. من فكر
مي كردم در برابر حسادت مقاوم هستم تا اينكه احساس کردم، عاشقش هستم.
پدرام: عجيب است که تو مي تواني این را تحمل کنی که شخص مورد علاقهات با كس دیگری ازدواج كند كه او را دوست ندارد، اما از دیدن این فرد با دوست دیگرش ناراحت میشود. شخصی که باعث خوشحالی فرد مورد علاقه تو میشود.
ن: به نظر تو كارشان درست است. چه كار مي توانم انجام بدهم با اين احساس وحشتناك و حسودي نكنم.
پدرام: اين وظيفه من نيست كه در مورد ديگران قضاوت كنم، اما مي توانم احساسات و واكنشهاي تو را درك كنم. خيلي ناراحتم از اینکه چنین دوران و شرایط سختي را
مي گذراني. ولي نگذار اين طور رويت تاثير بگذارد و جايي برسي كه دور خودت حفاظ بکشی.
ن: اين درست همان چيزي است كه دلم مي خواهد احساسش نكنم.
پدرام: اين احساس تو براي اين است كه تو هنوز زنده اي. پس امروز بيشتر از هميشه بگذار درد را احساس كني. ناراحتي و نااميدي را نقاشي كن. اين خيلي خوبه با چيزي كه درونت مي گذرد يك كار زيبا بكنی. چيزي كه امروز داري را از دست نده. نگذار كينه و ندانستن اينكه ديگران را چگونه ببخشيم، عوضمان كند.
مي دانم خيلي عصباني هستي. اشكالي نداره. احساسش كن. باهاش زندگي كن، اما اجازه بده كه برود. خواهش مي كنم، نگذار در ذهنت بماند. هر موقع به من نياز داشتي كافي است تلفن بزني.
گفتيم، هر موقع فكر مي كنيم آسيب پذير هستيم، بيشتر وابسته مي شويم. عده اي زيادي را مي شناسم كه به خاطر ناتوانيهايشان وابسته هستند و در زندگي كه پر از درد و رنج است ماندگار شدهاند.
شخصي را مي شناسم كه اعتياد دارد و چندين بار اقدام به ترك كرده است، اما به خاطر دردي كه از درون دارد، دوباره به اعتياد روي آورده است. او مطمئن است كه همسرش با اشخاص ديگر رابطه دارد و همسرش به خاطر شاغل بودن بيشترين خرج خانواده رامي پردازد. از طرفی، همسر و فرزندانش را دوست دارد، اما از اين كار همسرش متنفر است. با این حال، به خاطر اينكه از نظر مادي نمي تواند هزينه زندگي را بپردازد از خیانت همسرش چشمپوشي مي كند و به كسي هم نمي تواند احساساتش را بروز دهد و از سویی نمي تواند اين درد را تحمل كند. به همين دليل مواد مخدر مصرف مي كند.
نمونههای زيادي هست در مورد وابستگي كه من با آنها برخورد داشته ام.
شخص معتاد اجبار به مصرف دارد و شخص هم وابسته اجبار به کنترل دارد. شخص هم وابسته مثل حالتي است كه افراد خانواده نسبت به ما دارند. يعني به كنترل كردن ما اعتياد دارند. به خاطر همين مرتب حساسیت نشان میدهند که كجا بودي، با كي داشتي حرف مي زدي و يواشكي وسايل شخصي ما را مي گردند.
بعضي ها دوست دارند كه طرف مقابلشان اعتياد داشته باشد. زيرا به اين وسيله
مي توانند بر او تسلط داشته باشند
مي كنند. بعضي ها هم با معتاد كردن شخص ديگر از روي كينه و انتقام جويي به خواسته خود مي رسند .
شخصی که دچار فکر وسواسی است، رفتار اجباری هم از خود بروز مي دهد. در هر رفتار اجباری كه از ما سر مي زند، افکار وسواسی نیز وجود دارد. حتي گاهي در انجمن شاهد چنین رفتارهایی از سوی راهنماها نسبت به رهجوهایشان و بالعكس هستیم. در واقع این ماهیت وسواس فکری یا اجباراست كه خواه به سبب تحت كنترل درآمدن کسی و خواه به سبب ميلي ناخوداگاه بروز میکند.
كساني كه دچار افكار وسواسي هستند از نظر ذهني تند تند خمار مي شوند و درد
مي كشند. براي همين بايد حساسیت خود رانشان بدهند يا در ذهنشان جنگ كنند تا از كلافهگي در بيايند و خودشان را اين گونه مشغول مي كنند. تا به حال دقت كرده ايد يكي از اعضاي خانواده به يك موضوعي گير مي دهد آنقدر ادامه مي دهد تا دعوا شود.
يعني اينكه شخصي درگير موضوعی، احساسی يا چیزی میشود. حساسیت نشان میدهد و مرتب دقت بیش از اندازه خود را تکرار میکند تا دعوا شود يا حال ديگران را خراب كند. با وجود اینکه آن موضوع را غیر ضروری و حتی زیانبار و خطرناک میداند. باز نمي تواند مانع خودش شود و کنترل لازم را بر روی خودش ندارد و در عین حال درگیر فعالیتها و رفتارها ی معمولاٌ تکراری میشود و خودش را در این زمینه مجبور و حتی محکوم میبیند.
مثلا شخصي حرفي را مي زند. ذهنم درگير مي شود. با خود مي گويم چرا اين حرف را زد. منظورش چي بود. اين حرف را از كي شنيده بود. چرا من اين حرف را زدم و ... در صورتي كه مي دانم نبايد به اين حرفها اهميت بدهم و يا مطلب مهمي نبوده است، اما باز در ذهنم درگيري وجود دارد و همينطور اشتغال فكري پيدا مي كنم.
راهنما یا دوستان بهبودی که رفتار دیگران را کنترل مي کنند، بر اساس همين شیوه های وسواسی فکری رفتار و با رفتارشان سعي مي كنند به يك معتاد كمك كنند. اگر تلاش هایشان با شکست روبه رو شود، دچار آسیب مي شوند و ترس تمام وجودشان را میگیرد. مثل از دست دادن رهجو. به همين دليل از توانايي هايشان كاسته مي شود و درگير احساسات رهجو مي شوند و به خود و رهجويشان آسيب مي رسانند.
تفاوتي بين وسوسه به اجبار و وسواس به اجبار وجود دارد.
در وسوسه به اجبار، سودي، منفعتي و لذتي به دست ميآوريم. مثل شهوت راني يا دزدي. من اگر وسوسه به دزدي مي شوم، مي خواهم با دزديدن منفعتي به دست بياورم، اما در وسواس به اجبار، من از كاري كه انجام مي دهم ناراحت مي شوم اما كنترلي روي خود ندارم. مثل شك و سوء ظن، كنترل كردن يا مثل اينكه دری را قفل كنم، ولی چندين بار آن را امتحان مي كنم که آيا در را بستهام يا خیر یا درباره نظافت كردن...
ما يك وسواس داريم يك نظري در مورد وسواس كه اين دو با هم متفاوت هستند.
شخصیت وسواسي نوع خفیف اجبار است و در بين معتادان و اعضاي خانوادشان اين مسئله زياد ديده مي شود. جالب اين است كه برخی اوقات همه آنها حق را به جانب خودشان میدانند و معمولا دیگران نظر خوب و مطلوبي نسبت به آنها دارند. ولی واقعیت این است که آنها از درون گرفتاري دارند که ریشه اصلی و اساسی آن در ترس و اضطراب و وحشتی است که به دلایل مختلف در زندگی او به وجود آمده و یا از نظر ارثی نیز
زمينه های آن را داشته است.
1- این گونه افراد تمایل عجیبی به کنترل اوضاع و شرایط محیط اطراف خودشان دارند و به خصوص در زمینه مسایلی که در ظاهر یا در واقع به آنها مربوط است به هیچ کس اجازه دخالت یا حتی همکاری و یاری را نمیدهند و هميشه باید به نوعی کنترل اوضاع را در اختیار داشته باشند. در خانواده همیشه او است كه درباره موضوعها و مسایل اصلی تصميم میگیرد یا ديگران را مجبور به كاري میکند.
وقتي من با تشويش و نگراني پيش مي روم، احساس ناامني مي كنم. آن وقت شروع
مي كنم به كنترل كردن كه از نگراني رها شوم و بعضي وقتها با مسئوليت پذيري
ميخواهم بر ديگران كنترل داشته باشم.
پیشتر من بودم كه تصميم مي گرفتم چه بخوريم، كجا برويم، كجا زندگي كنيم، چي بپوشيم، كدام شبكه تلويزيوني را تماشا كنيم، فرزندان چگونه درس بخوانند، چه كار بكنند و ...
كنترل در خون معتادان است.
خنده دار است! من مدتي كه در انجمن بودم فكر مي كردم مشكل من مواد مخدر بوده است و مي گفتم حالا كه مواد استفاده نمیکنم، ديگر مي توانم زندگي ام را اداره كنم و راهكار براي همه چيز دارم.
فكر مي كردم هرچه من مي گويم درست است و از همه ايراد مي گرفتم وكنترل
مي كردم و مي خواستم همه چيز را تغيير دهم. فكر مي كردم چون من پاك شدم همه را مي توانم پاك كنم. اگر بتوانم به معتادان بفهمانم كه اعتياد چه صدمههایی به خودشان، خانواده و اجتماع مي زند دست از اين كار برمي دارند. اين افكار وسواسي آنقدر فكر و ذهن مرا به خود مشغول كرده بود كه ديگر از بهبودي و رشد باز ماندم و آنقدر روي تغيير و كنترل كردن ديگران تمركز كردم كه اصلاً خودم را فراموش كرده بودم.
در كار ديگران دخالت مي كردم. به خصوص زماني كه به ديگران راهكار ارایه مي دادم و آنها بعد از مدتي مي آمدند مي گفتند حرفهايت ما را آرام كرد يا پيشنهادات براي ما خيلي كار كرد. من هم تاييد مي گرفتم و حالت رضايتمندي به من دست مي داد. اكنون فهميدهام كه در واقع اين افكار وسواسي مرا كنترل مي كردند. زیرا دایم به زندگي ديگران فكر مي كردم و خواسته ها و تمايلات آنها در اولويت بودند.
اگر آنها طبق خواسته ها و تمايلات من رفتار نمي كردند، حالم خراب مي شد. مي گفتم من براي تو وقت و انرژي ميگذارم آن وقت تو هر كاري دلت مي خواهد انجام ميدهي. با كله خود ت راه مي روي و اگر از دست من ناراحت مي شد و مي رفت راهنمای ديگري انتخاب كند، آرزو مي كردم كه در كارش، زندگيش و بهبوديش آسيب ببيند كه بعد همه به او بگويند چون از پدرام جدا شدي آسيب ديدي!
برای نمونه شما قبلا با كسي دوست بودهايد، ولی از شما جدا شده است. در ذهنت نقشه مي كشي چگونه او را اذيت كني. در این شرایط دوست داری که شخص مورد علاقهات آسيب بخورد. نام اين افكار وسواسي را هم گذاشتي عشق، محبت، خدمت و ...
در انتها متوجه شدم براي خانواده خود وقت نداشتم و به مشكل خورده بودم. كنترل زندگي از دستم خارج شده بود. بیشتر معتادان در گرفتاريها و مشكلات خودشان گير كرده اند، اما مي خواهند مشكلات و مسایل ديگران را حل كنند. جالب اينجا است كه فكر
مي كنند راهكارهاي خوب و نابي براي كمك به ديگران در سر دارند.
رشوه دادن (با استفاده از پول یا چاپلوسي کردن و ...)، احساس گناه دادن، مظلوم نمايي، خشم و عصبانيت روش هايي است براي كنترل ديگران. حتي بعضي وقتها رابطه ام با خداهم به اين صورت بود كه مي خواستم به خدا رشوه بدهم. مي گفتم خدايا من به اين فقير كمك مي كنم، تو گناهان مرا ببخش.
وقتي ديگران را كنترل مي كنم، چهرهام خيلي تغيير مي كند. اضطراب و مشغله فكري، خستگي و فشار روحي به خوبي در چهره ام نمايان مي شود. رابطه هايم به مشكل ميخورند. ديگران از من دوري مي كنند. اينها نتيجه همان كنترل كردنها است. تغيير دادن خودم چندان آسان نبود، اما به اين نتيجه رسيدم كه بيش از اين نمي توانم ديگران را به خاطر ديدگاهها، انديشه ها و احساساتم مقصر بدانم. سرانجام پذيرفتم در برابر كنترل كردن ديگران عاجزم و اين كنترل كردن ها مرا از مسير بهبودي دور مي كند.
وقتي بيرون از خودم و در جايي ديگر، با عامل یا فرد ديگری به دنبال شادماني ميگردم در اشتباه هستم. زیرا كنترل زندگي ام را از دست داده ام. شادماني واقعي درون خودم نهفته است.
كنترل كردن توهمي بيش نيست. به خصوص آن كنترلي كه ما گرفتار آن هستيم. وقتي كسي، حادثه اي يا شرايطي را كنترل مي كنيم، در حقيقت آنها دارند زندگي ما را كنترل مي كنند.
2- کمال پرستي (كامل پرستي) يا تفكر همه چيز يا هيچ چيز
يعني اينکه من مي خواهم هر کاری را به بهترین صورت ممکن و بهتر از ديگران و به صورت كامل انجام دهم. نه به اندازه توانم، به گونه ای که جای هیچ اعتراض و انتقادی را باقی نگذارم. بعضي از ما كمال گرايي را با كمال پرستي یا همان كامل پرستي اشتباه
مي گيريم. كمال گرايي ما را به سوي بهتر زندگي كردن و رشد هدايت مي کند، اما کامل پرستی ما را با مشكلات روبرو مي سازد.
به همين دليل، مشكل كامل پرست اين است كه باید کارها را به بهترین صورت ممکن انجام دهد. مهمانی میدهد، باید بهترین مهماني باشد .اگر مشاركت مي كند بايد مشاركتش بهتر از بقيه باشد و همه تایيدش كنند. در غیر این صورت احساس خوبی نخواهد داشت. به همين دليل اصلاً مشاركت نمي كند.
اگر دوستي انتخاب مي كند آن شخص نبايد هيچ ضعفي داشته باشد و اگر اشتباهي كند، رابطه آنها تيره يا قطع مي شود. با تفكر همه چيز يا هيچ چيز در بیشتر نظردادنهايش به ديگران، برچسب مي زند. مثلاً اگراز شخصي یا اهالی شهری آسيب ديده باشد يا از آن شخص خوشش نيايد، مي گويد تمام اهالي آن شهر بد هستند يا برعكس. اگر با كسي دوست مي شود زود عاشقش مي شود و بعد از مدتي مي خواهد آن شخص بميرد.
اين گونه افراد ثبات احساسي ندارند. يك روزمي گويند عاشقت هستم، دوستت دارم.
مي خواهم با تو ازدواج كنم. فردا بهانه ميآورند كه الان آمادگي ندارم.
بياييد كمي به اين افكار بيشتر بپردازيم كه چگونه اين افكار وسواسي هم درد در ما ايجاد مي كند و هم جلوي موفقيت ما را مي گيرد. در افكار وسواسي كمال پرستي به جاي خواستن ما با توقع پيش ميرويم.
در انجمن وقتي با خواستن به سوي هدفمان پيش مي رويم، مثلاً اگر درخواست خانه يا وسيله اي را داشته باشيم، اگر آن را به دست بیاوریم، به عنوان يك هديه مي پذيريم و از به دست آوردنش خوشحال مي شويم و اگر نرسيم، اذيت نمي شويم. چون مسئوليتمان را در قبال هدف انجام دادهايم. حركت براي ما مهم است. خود حركت براي ما پيروزي و لذت بخش است واز اينكه تنبل نبوديم احساس رضايت مي كنيم.
وقتي با توقع به سوي هدف پيش مي رويم، دستیابی به آن نیز ما را خوشحال نمي كند. زيرا مي گوييم؛ حقم بود. برايش زحمت كشيدم. اگر به هدف نرسيم، شروع مي كنيم به غرغركردن كه بيچاره شدم، سرم كلاه رفت. اين همه زحمت كشيدم، دعا كردم، وقت و انرژي گذاشتم، ولی نشد. با اين افكار از پاي درميآيیم.
برای نمونه، كسي را به عنوان راهنماي خود برای كاركرد قدم انتخاب مي كنيم. خواستن حالتی از شوق و مسئوليت در ما به وجود مي آورد و براي ياد گيري و تجربه جديد آموختن پيش مي رويم، اما به خاطر توقع داشتن، حالت طلبكارانه در ما ايجاد
مي شود كه زيربنايش خشمي هم وجود دارد. انگار كه ديگران به ما بدهكار هستند و كارهايي را كه انجام مي دهند، وظيفه شان است.
خواستن يك مبحث و توقع داشتن حرف ديگری است كه هر موقع در ما به وجود
ميآيد سنجشي را ایجاد میکند كه امكان دارد بخواهيم خود و ديگران را سرزنش كنيم يا اينكه سنجش و معياري مي شود كه از آن استفاده كنيم براي رشد. ناخالصيهايمان را قلم بزنيم و توانايي هاي خود را ببينيم و روي تواناييهايمان سرمايه گذاري كنيم.
از دیگر طرز تفكرهای اين گونه افراد اين است كه پيروزي هاي كوچك را خوار
ميشمرند و مي گويند اگر سطع توقع خود را پایین بياوريم، رشد نمي كنيم. پس برای رسیدن به هدفهاي بزرگ برنامهريزي مي كنند و بیشتر آنها به موقعیت ممتازی هم نمي رسند. در این حالت مرتب خودشان را سرزنش مي كنند كه چرا من با اين همه استعداد و توانايي به جايي نمي رسم، اما ديگران با كمترين هوش و امكانات به جاي بالايی رسيدهاند یا به خود تشر مي زنند، پاشو تنبل كاري انجام بده، شايد به موقعيت و هدفي برسي.
وقتي هم به هدف میرسند، بسیار خستهاند. زیرا در اين مسير شادي و عشقي وجود نداشته است و آنقدر به هدف بها دادهاند و برای آن سخت كار كردهاند كه از شادي و تفريح دور شدهاند كه وقتي به هدف مد نظرشان مي رسند، راضي نيستند.
باید توجه داشت نکته مهم این است که وقتي به هدف مي رسيم چه حال و احساسي داريم. آيا شاد و خوشحال هستيم يا خسته و درماندهايم. كساني كه از داشتههایشان راضي نباشند، هر چيز ديگري را هم به دست بياورند باز ناراضي هستند. برنده شدن يك چيز است و خوشبختي مسئلهای ديگر.
ديگر طرز تفكرشان اين است كه هميشه در حال مقايسه كردن هستند. چرا فلاني آنقدر رشد كرد و من رشد نكردم. با مقايسه كردن حال خود و ديگران را خراب مي كنند. يكي ديگر اين است كه مي گوييم اگر اراده كنم مي توانم هميشه و همه جا بهترين، برترين و بالاترين باشم.
اين كلمات برترين و بهترين، استرس و دلشوره ما را بالا مي برد. ممكن است به جاي بالايي برسيم، اما وقتي به آنجا رسيديم، طی مسیر با حالت دلشوره و استرس آيا حال خوبی در ما ایجاد میکند و مي توانيم مفید باشيم. حتي اگر موقعيتي براي خدمت كردن باشد. وقتي با كلمات برترين و بالاترين پيش مي رويم، اين توقع درون ما است كه هميشه درهمين مكان و موقعيت قرار داشته باشيم و اين مي تواند براي ما مشكلاتي را ايجاد كند. زیرا امكان دارد براي از دست ندادن اين موقعيت، ديگران را كوچك كنم، غيبت كنم، دست به كارهای خلاف و غير اصولي بزنم. چون تغذيه كننده اين طرز تفكر ترس است.
كلمات بهترين و برترين، مشكلات ديگري را نیز ايجاد مي كند. ممكن است من بخواهم در تمام كارها بهترين باشم اما بايد توانايي هايم را هم بسنجم بايد چيزهايي باشد كه امكان پذير باشد. ممكن است من بخواهم بهترين فوتباليست یا بسكتباليست باشم كه برايم امكان پذير نيست.
انجمن براي بهبودي اين طرز تفكر پيشنهاداتي داده است كه به چند مورد آن مي پردازم؛
الف: ترازنامه نوشتن. يعني افكارمان را بياوريم روي كاغذ و آنها را ببينيم. افكار واقعبينانه را جايگزين توهم و خيال كنيم. با دوستان بهبودي و راهنما مشورت كنيم. زیرا در افكار و تخيلات همه چيز امكان پذير و واقع بينانه است، اما وقتي بيرون ميآيد، با ترازنامه گرفتن ميزان واقع بينانه بودن آنها مشخص میشود.
ب: به نتيجه وابسته نشويد، بلكه به نتيجه متعهد شويد. يعني آن چيزهايي كه لازم است را برداريد تا به آن برسيد. مثلا اگر انگيزه و نيت تان اين است كه در روابط تان عشق و محبت صداقت وجود داشته باشد، بايد به اين نكته متعهد باشيد. اگر سر كار يا جاي ديگر به خود و ديگران غرغر مي كنيد، متعهد نيستيد.
بايد در اين مسير از هدفمان مراقبت كنيم. چون بعضي ها اوايل خيلي خوب هستند، اما بعد از مدتي خسته مي شوند و از رسیدن به هدفشان دست برمي دارند يا به خاطر تنبلي يا وسوسه درونی مسيرشان عوض مي شود. برای نمونه، اگر به مشكل مالي برخورد كنم يا بخواهم پول بيشتري به دست بياورم از مسيرصداقت خارج مي شوم. انجمن زندگي ما را با يك موضوع خيلي عميق تر روبه رو مي كند.
وقتي با يك سري اصول برخورد مي كنيم كه پيش خودمان مي گوييم آيا مي توانم اين اصول را رعايت نكنم. در زندگي روزمره به خصوص هنگام سختي ها و وسوسه ها فكر
مي كنيم اينجا كه كسي نمي بيند، مي توانم كلك بزنم و پول بيشتري دريافت كنم. این گونه در زندگي جلو مي افتم يا در حال حاضر از اين سختي رها مي شوم. براي اينكه خودم را گول بزنم مي گويم؛ بعد كه وضعم خوب شد مي روم جبران خسارت مي كنم.
صداقت ما را با قلبمان روبرو مي كند. اصول روحاني ما را با شخصيت مان روبه رو
مي كند كه من چه نوع آدمي هستم. برايم چه چیزی مهم است. برنده شدن، نمره بيست گرفتن و پيروز شدن در اين رقابت يا صداقت شخصيتم از همه چيز مهمتر است؟!
ج: هر كس براي ماموريت و كاري خوانده شده و منحصر به فرد است. قرار نيست مانند ديگران باشيم. پس خود رابا ديگران مقايسه نكنيم. بلكه خود را با ديروزمان مقايسه كنيم و بخواهيم كمي رشد كرده باشيم.
3- درگیر شدن در جزییات و مطالب کم اهميت. یعنی كسي كه به موضوعات بسیار جزیی و پيش پا افتاده مي پردازد. برای نمونه، اگر قرار است در جلسه اي چيدن صندلي ها به من سپرده شود، بايد ميز و صندلي ها همه در یک خط و سطح قرار گيرند و کمی تغییر در آنها مرا را ناراحت میکند. در جلسات، خانواده، محل كار و اجتماع با اين مشكل روبه رو هستيم.
وقتی میخواهم حرفی که شنيدهام را بازگو کنم يا بخواهم اتفاقی که برای خودم روی داده است را تعريف كنم، بیش از همه میپردازم به جزییات مطلب که کجا نشسته بودیم، چگونه شروع کردیم، چه کسانی دور و برمان بودند احتمالاٌ حتی چه پوشیده بودیم و بعد مطلب را تعريف ميکنم.
من اين مشكل را داشتم حتي در نوشتن. يعني يك موضوع را چندين بار تكرار مي كردم. در فکرم نگران اين بودم که مطالب را كم توضيح دادم و طرف مقابل متوجه موضوع
نمي شود، بعد مرا مورد قضاوت قرار میدهد كه مطلب را خوب توضيح ندادم.
يكبار براي راهنمايم موضوعي را تعريف مي كردم. راهنمايم گفت؛ چرا فكر مي كني من نفهم هستم كه يك موضوع را چندين بار تكرار مي كني. بياييد با هم بررسي كنيم كه در ذهن ما چه مي گذرد.
برای نمونه، در جمعي هستيم ومن مي روم به موتورم بنزين مي زنم و تمام اتفاقاتي را كه در مسير طي كردهام را به خوبي در ذهنم ضبط مي كنم. وقتي شما از من مي پرسيد كجا رفتي، من هنگام توضيح دادن تمام اطلاعات مربوط به اين موضوع را كه در طول مسير ضبط كردهام را توضيح مي دهم. مثل اين مي ماند که شما در كامپيوتر به دنبال موضوعي میگردید و وقتي از كامپيوتر بخواهيد راجع به آن موضوع اطلاعات بدهد (سرچ كردن) كامپيوتر شايد درباره آن موضوع چندين مورد را معرفي كند. حتي بعضي از صفحات احتمال دارد كه آگهي داشته باشد و يكي از همان آگهي ها توجه شما را جلب كند و مسير شما را عوض كند.
در ذهن من همين اتفاق مي افتد. يعني وقتي موضوع را تعريف مي كنم، تمام اطلاعات اتفاق مورد نظر در ذهنم ظاهر مي شوند كه يكي از آن اطلاعات امكان دارد مرا به جایی ببرد كه ربطي به موضوع ندارد. مثلاً بگويم تو راه كه داشتم مي رفتم يكي از دوستان قديميام را ديدم و ياد خاطرات گذشته افتادم وهمين طور توضيح مي دهم.
به نظر من اين افراد حافظه خوب و توانايي هاي زيادي دارند، ولی بلد نيستند كجا و چگونه از ذهنشان استفاده كنند. چون خيلي از شغلها و هنرها هست كه به چنين ويژگي احتياج دارد.
4- معمولا اين گونه افراد خشك و بد قلق هستند و بیش از حد به قوانین و مقررات توجه دارند و حالت مديريتی میگیرند. ذهنشان طوري شکل گرفته و باورشان اين است كه قوانين وضع شده بايد با دقت و به درستی رعایت شود. در این خصوص، کوچکترین گذشت یا انعطافی هم از خود نشان نمي دهند. اگر منشي، رهبر يا كساني در مشاركت اشتباهي كنند به هم مي ريزد يا اگر در خيابان به کسی برخورد کنند که تا حدودی مقررات را رعايت نمیكند، در ذهنش جنگ شروع مي شود و ديگران را قضاوت و سرزنش مي كند.
چرا در خيابان كاغذ انداخت، چرا از وسط خيابان رد مي شوند، چرا درگنجه بازه، چرا دمه خر درازه، سگ چرا وق وق مي كنه و ... هميشه در حال غر زدن و ایرادگیری هستند. البته اين خوب است كه كه تابع مقرارت باشیم، ولي اينكه چرا ديگران قانون را رعایت نمیکنند، نبايد مرا آزار دهد.
این گونه افراد در خانه و محل کار بسیار مرتب و منظم هستند. نظم و ترتیب آنها به گونهای است كه همه چیزهميشه سر جای خود قرار گرفته باشد. طوری که شما در آنجا هیچ چیز را خارج از جایگاه خودش نمی بینید یا اگر کوچکترین تغییری را در آن مكانها به وجود بیاورید، این گونه افراد بلافاصله آن را به جای خودش بازمی گردانند. اگر چيزي جابه جا شود، انگار كه قسمتي از وجودشان جابه جا شده است و آنها از این اتفاق درد مي كشند.
5- آدمهاي بسيار فعالی هستند. از نظر کارآمدی و کارایی در مراحل بالایی قرار دارند.
کار خودشان را به موقع و درست انجام میدهند و در این زمينه بعضی اوقات حالت وسواسشان را تا جایی ادامه مي دهند كه اگر کار اندکی بر وفق مراد آنها انجام نشود، با تمام زحمتي كه كشيدهاند کار را تکرار میکنند و یا به طور کامل کنار میگذارند.
در بين معتادان هنرمند، برخي اوقات صدها بار کار انجام شده را دور مي ريزند. در حالی که هر کدام از آنها میتواند به عنوان یک کارهنری پذیرفته شود و مورد توجه دیگران قرار بگیرد، ولي از نظر خودش چون كار خوب در نيامده است، آن را دور مي ريزد و دوباره انجام مي دهد. بعضي از معتادان هم انتظار دارند دركي را كه مدتي پس از بهبودي به دست آورده اند، در مورد همه به وجود بیاید و اطرافیانشان به همان درجه از درك و آگاهي برسند.
يک مرتبه راهنمايم از من پرسيد؛ به نظر تو همه بايد كار درست را انجام بدهند؟ گفتم؛ بله. گفت؛ يک پيام ناخوشايند برايت دارم. هميشه در درد ميماني. چون هيچ وقت چنين اتفاقي نمي افتد.
چنین افرادی توقع دارند دیگران نیز مانند آنها كارها را درست و با دقت انجام دهند که معمولاً با اعضا، راهنما، رهجو و در كار با افراد زیردست یا بالاتر از خود به خاطر احساس بدی که از درون دارند و نوع انتظار و توقعی که از دیگران دارند، هميشه در روابطشان دچار مشكل میشوند.
چنین فردی بيشتراوقات داشتن روابط خانوادگی یا رفت و آمد با دوستان بهبودي را کاری بیهوده میداند. از نظر او هميشه انسان باید درگیر کار و فعالیت سازنده، مفید و موثر باشد. در غیر این صورت عمر وقت تلف کردن است و با آن کاملاً به مخالفت و مبارزه میپردازند. از تفريح و سرگرمي و كلوپ بازي دوري مي كند. به خاطر اين مسئوليت پذيري افراطي يا وسواسي فكر مي كنند اگر آنها نباشند دنيا از كار مي افتد.
برای كسي كه خيلي سفت و سخت است، رفتن به كوه، سونا، سينما یا جاهایی از این دست و يک روز کار را تعطیل کردن، برایشان بسیار سخت و ناگوار است. آنها این تصور را دارند که اگر كار نكند، دنيا از جایش تكان نمي خورد. در حالی که باید بدانند بار دنيا روي دوش او نيست كه آنقدر سنگين زندگي مي كند.
برخي ازما معتادان، يک الگوي سازندگي داريم كه طبق آن تا مرز موفقيت پيش مي رويم. سپس بر اساس رفتاری وسواسي، الگویمان را يك مرتبه نابود مي كنيم. فهميدن اين حالات و اين انتظارات بيمارگونه و توقعهای غيرواقعي خيلي مهم است. زیرا ممكن است با موفقيت در كار احساس شادي كنيم. هر كس حالمان را میپرسد، میگویيم خيلي خوبم. خدا را شكر. بهتر از اين نمي شود، اما زير اين شادي سطحي و زود گذر از درون بگويم خدا به خير كند. من از عهده اش برنمي آيم.
سپس بي تفاوت مي شويم. رها مي كنيم و شكست را جلو مي اندازيم. خود من چندين بار مي خواستم نوشتن را کنار بگذارم و آن را فراموش کنم، اما تشويق ديگران باعث شد كه بر اين گرفتاري پيروز شوم.
6- بعضي ازما براي تصميم گيري بسیار تردید داریم يا اينكه تصميم مي گيريم، اما وقتي مي خواهيم آن را به اجرا بگذاريم، مي ترسيم و توجيه میکنیم و بهانه زيادي مي آوريم تا آن كار را انجام ندهيم يا خود را مشغول كار ديگري مي كنيم.
برای نمونه، من مي خواهم گواهينامه بگيرم و مي دانم داشتن گواهينامه براي من ضروري است، اما از اينكه در امتحان گواهينامه مردود شوم، مي ترسم واز آنجا كه
نمي خواهم با ترسم روبه رو شوم، دنبال بهانه مي گردم كه امتحان ندهم ومي گويم امروز كه باران ميآید. من كه فعلا ماشين ندارم. امروز كارهاي مهمتري دارم كه آنها در اولويت هستند و بايد به آنها بپردازم. به اين صورت خود را گول مي زنم تا به این نتیجه برسم كه ترسي در اين مورد ندارم.
برخی از اوقات ماهها و سالها طول میکشد تا بتوانم برای خریدن اتومبیل یا خانه تصميم بگيريم. در مورد ازدواج اشخاصي هستند كه چندين سال است به دنبال همسر مطلوب و دلخواه خود میگردند و به دلیل وحشتی که از اشتباه و شکست و اظهار نظر دیگران دارند، بهانه مي آورند و مي خواهند فرار كنند. مي گويند؛ اول خانه تهيه كنم. كارم در حال حاضر مرتب نیست. همسرم دلخواهم را پيدا نكردهام
به همين دلیل است که گاهي بعد از مدتی به یکباره همه انتظارات و توقعات خود و دیگران را کنار میگذارند و دست از رسیدن به هدف برمي دارند يا به انتخابهايي میرسند كه همه متعجب مي شوند. بعد از مدتي نیز پشيمان مي شوند و افسوس مي خورند و خودشان را سرزنش مي كنند كه چرا اين كار را انجام دادند. به هر حال، این افراد با وجود تواناییهای بسیاری كه دارند، هنگام تصميمگیری و انتخاب هميشه با تردید و نگرانی زیاد پیش میروند.
7- يكي از نقصهاي فعال ما لجبازی و یکدندگی و بیشتر از آن سركشي و طغيان است.
وقتي كاري را شروع مي كنيم، حتی اگر متوجه شويم انجام دادن آن اشتباه است، همچنان به کار خود ادامه میدهيم. به همين خاطر، با وجود اینکه از نظر دیگران انجام چنین کاری به نفعمان نیست، اما همچنان با لجبازی و یکدندگی به عمل اشتباه خود ادامه مي دهيم.
برای نمونه، شغلي را انتخاب مي كنيم، اما آن شغل مناسب ما نيست اما به آن كار ادامه مي دهيم ومي گوييم من در كار كم نمي آورم يا از كسي رنجشی داريم و به همين خاطر مي خواهيم انتقام جويي كنيم. به ما پيشنهاد مي دهند كه از آن بگذریم، چون احتمال دارد در اين راه با خطراتي روبه رو شويم، اما با لجبازي مي گوييم؛ من بايد آن شخص را آدم كنم!
راجع به موضوعي از شب تا نزديكي هاي صبح فكر مي كنيم، صبح كه بايد برويم سر كار لج مي كنيم و کار را عقب مي اندازيم يا مي دانيم الان بايد كاري انجام دهيم، اما باز با خودمان لجبازي مي كنيم. اين لجبازيها همه جا براي ما دردسرساز است و باعث دعوا و جدايي رابطه ها و حتي طلاق مي شود.
8- بعضي ها خسیس و همواره نگران وضعیت مالی یا حالات و شرایط خودشان هستند و براي به دست آوردن پول کوشش بسیاری میکنند، اما در جهت نگهداری و مصرف آن با مشکلات زیادی مواجهند، به همين خاطراست که عزیزان و اطرافیان آنها احساس بدی در این رابطه دارند و بسیاری از اوقات نگرانی آنها نه تنها در خرج نکردن بلكه حتي گاهي درست استفاده نكردن از ثروتشان است.
این گونه افراد به دلیل خسیس بودن، ميل شديدی به نگهداشتن پول و جمع کردن بدون استفاده از آن دارند. اگر اعضاي خانواده پول نياز داشته باشند مي گويند نداريم و اگر تكرار كنند با عصبانيت داد و بيداد راه مي اندازند تا كسي از آنها پول نخواهد و هميشه ندارم، ندارم شعار آنها است.در جمعي كه هستيم، سر كلاس قدم يا مسافرت متوجه اين موضوع مي شويم كه این شخص به اصطلاح كاسب و پول پيدا كن است، اما هميشه از زير دادن سهم خود مي خواهد فرار كند.
9- چنین افرادی وسایل و آنچه را به خود متعلق میدانند هميشه نگه میدارند.
لباسهای قدیمی، کفشهای كهنه، فندك خراب، پيچ و مهره و حتی تقويم سالهاي گذشته همچنان در خانه آنها وجود دارد و وقتی نقل مكان كنند این وسایل بی استفاده را نیز با خودشان میبرند و مي گويند براي روز مبادا نگهداري مي كنيم. يك زماني به دردمان مي خورد. در حالی که میدانند هرگز از آنها استفاده نخواهند کرد!
وقتی چیزی را دور میریزند و یا بدون استفاده میگذارند، احساس بد ي دارند. حتي حاضر نمي شوند آن را به كسي بدهند كه استفاده كند. گاهي وسایلی را در خانه نگه میدارند تا فاسد شود، اما همچنان در مورد دور انداختن آنها مشکل دارند.
10- از بروز احساسات و عواطفشان خودداري مي كنند.
معمولاٌ احساسات و عواطف و هیجانهای كمي دارند و خودشان را بیاحساس نشان
میدهند. اگر حال و احساسي پیدا کنند، از بیان آن میپرهیزند و اين باور را دارند كه آدم بايد دیگران را از صميم قلب و از درون دوست داشته باشد و در نتیجه از گفتن آن خودداری میکنند. تصور میکنند این نوع ابراز احساسات، مخصوص آدمهاي ریاکار و سطحی است و بیشتر بازی و حقه بازی محسوب میشود.
به همين جهت است که عزیزان واطرافیان این افراد معمولاٌ از احساس آنها بی خبرند و خیلی از اوقات تشنه توجه و محبت و ابراز عشق و علاقه ای از جانب این گونه افراد میمانند. مثلا شخصي چندين سال است كه با همسرو فرزندان خود زندگي مي كند ولي از گفتن كلمه دوستت دارم، خودداري مي ورزد. در صورتي كه خانواده خود را دوست دارد.
علت اينكه چنین افرادی نمي توانند حس درونی خود را ابراز كنند به این خاطر است که درونشان زخمي وجود دارد. در دوران كودكي افراد خانواده يا دیگر بزرگترها از اينها تا توانستهاند كار كشيدهاند يا به بهانه هاي مختلف از بزرگترها كتك خوردهاند يا اينكه توجه و محبت لازم را از خانواده دريافت نكردهاند و متوجه شدهاند اگر پدر و مادر برايش كاري انجام دهد از روي عشق نبوده، بلكه از روي وظيفه بوده است تا دیگران نگويند پدر و مادر بدي هستند.
افرادی که دچار چنین زخمها و مشکلاتی میشوند، به خاطر آسيبهاي شديدي كه خوردهاند، خودشان را بي حس میکنند. خيلي مهم است كه من اين مسئله را باز كنم.
تصور كنيد به شخصي در 9 سالگي تجاوز مي شود. بسیار طبیعی است که چنین فردی به خاطر روبرو شدن با اين حمله، احساسات خود را سركوب كند و در قلبش را ببندد. با اين روش، فرد مي خواهد سعي كند خودش را از سقوط کامل نگهدارد.
اين اتفاق كاملا طبيعي و قابل درك است. وقتي اين شخص 45 ساله میشود در رابطه زناشويي با همسرش در قلب خود را بسته نگه میدارد. هيچ حسي ندارد. فقط در ظاهر با همسر، فرزندان و خانواده رابطه دارد.
مكانيزم دفاعی یک کودک همانند خودش کوچک و محدود است، ولي اين مكانيزمهاي دفاعي در بزرگسالي باعث مي شود من در زندان خودم تنها بمانم و نتوانم با كسي ارتباط سالمي برقرار كنم. نتوانم محبت كنم و به کسی هم اجازه نمیدهم به طور واقعي عمق قلبم را لمس و به من محبت كند.
به خاطر همين است كه مي گويند به عمق زندگيت نگاه كن. نگاه كن چه روش هايي را انتخاب كردهاي. تا چه اندازه به رنجش، كينه وعصبانيتهايت چسبيدهاي. اينها در زندگي تو رخنه میکنند و در رابطه هايت تاثير مي گذارد.
وقتي يك نفر با خاطراتش روبرو مي شود خيلي مهم است كه خود و زخم هاي
کودکیاش را محكوم نكند.
11- نظافت و مواظبت. چنین افرادی در تميزي زیادهروی میکنند تا جايي که چند بار دست و صورتشان را میشویند. مدت بسیار طولانی در حمام میمانند. پاکیزگی را تا حدی اعمال میکنند که برخی اوقات از خوردن غذا در محیطهای عمومی پرهیز میکنند یا با نمایش احساس بد نسبت به قاشق و چنگالی که در یک رستوران هست، بعد از تميز کردن وسواسی از آن استفاده میکنند.
اين گونه افراد در اصل مي خواهند از بيماري جلوگيري كنند اما در دام بيماري ديگري به نام اجبار و وسواس میافتند. يعني دستش را مي شويد كه مريض نشود، ولي آنقدر مي شويد كه بيماري ديگری مي گيرد. اين اتفاق گاهی در مورد باورها و اعتقادات ما نیز به وجود میآید و باعث میشود تا برخی افراد به خرافات رو بیاورند.
نظافت برای آنها مسئله بسیار مهمی است. گاهي آداب مربوط به دستشویی رفتن را به قدری با وسواس انجام میدهند که مدت طولانی در آنجا میمانند. در خصوص رعایت پاکیزگی کارهایی را انجام میدهند که ضرورتی ندارد. نگرانی آنها از دیدن لکهای کوچک طوری است که حالشان بد میشود.
البته من هر چه معتاد ديدم كثيف و شلخته بودند. طوری که در جاهای تميز راحت نيستند. چون با خودشان مي گويند نظافت مسئوليت دارد. به خاطر همين بعضي از كارتون خوابها هیچوقت به بهبودي نمیرسند. زیرا به كثيفي خود کردهاند و اين شعر را برای خود مي خوانند؛ آقا بالا سر نخواستم ...
يکبار در حمام مشغول بررسی موضوعي در ذهنم بودم و به قدری این موضوع ذهنم را درگیر کرده بود که به خاطر نمیآوردم سرم را شستهام یا نه و مجبور شدم این کار را دوباره انجام دهم.
وقتي اين موضوع را با چند نفر در ميان گذاشتم، متوجه شدم آنها نیز با مشکلی مشابه مواجه بودهاند. هنگامی که ذهن بسیار مشغول است، يادمان مي رود كاري را انجام
دادهايم یا خیر و به همين خاطر مجبور میشویم آن را تكرار کنیم. براي رفع اين مشکل چاره جالبي به نظرم رسيد و از دانش triz (تكنيك هاي خلاقانه حل مسایل) استفاده كردم.
12- چنین افرادی در ظاهر و گاه به واقع بسیار معقول و منطقی هستند.
آنها همانند روبوت یا به اصطلاح آدم آهنی عمل میکنند. نظام ذهنی آنها مانند
دستگاههای کامپیوتر یا ماشین حساب عمل میکند. معمولاٌ جهان را در چارچوبی بسیار فیزیکی و مکانیکی میبینند و برای پی بردن به منشا هر موضوعی به دنبال یافتن دلایل واقعی و منطقی هستند. چنین افراد با مسایلی که نمیدانند، راحت نيستند. با مسایل احساسي و معنوي رابطه خوبي ندارند. شايد فرد منطقي به نظر برسند، ولي هميشه از درون احساس خوبي ندارند.
13- بعضي ها از نظر اخلاقی و مذهبی بسیار متعصب و پایبند به اصول و قواعد و مقرراتی هستند که باید به درستی، سر وقت و به اندازه انجام شود. از کسانی که زمينه هايي اخلاقی یا مذهبی دیگری دارند، دوري مي كنند. از آشنایی با افکار و عقاید دیگران کاملاٌ پرهیز میکنند و دراین زمينه هیچ نوع انعطاف پذيري ندارند. برخی اوقات بسیار تنگ نظر و بسته عمل مي كنند.
ریشه این حالات و نشانهها، متأسفانه ترس واضطرابی است که ما از موضوعات مختلف، از خود زندگی و زندگان داريم. جهان و جهانیان را به نوعی موجوداتی بد و خطرناک میبینیم. زيرا به خاطر آسيبها و آزارهای گذشته و پيام هاي منفي كه از دوران كودكي دريافت كردهايم، خود و ديگران را بد مي دانيم. اين نگرش مشكلاتي را برای ما به وجود میآورد.
اگر این حالات در ما شدید باشد، گرفتاری ذهنی ما افزونتر و مشکلمان بيشتر میشود. در این جا است که کار مشکل و درمان دشوارتر مي شود. ویژگیهای چنین افرادی باید جداگانه مورد توجه قرار بگیرد و درک و برخورد درست ومناسبی با آن داشته باشيم. البته با كاركرد قدم ها، درك بيشتري نسبت به اين موضوعات پيدا مي كنيم. موارد بالا مربوط به شخصيت وسواسي بود. حال به بحث در مورد گروه دومي میپردازیم كه آسيب هاي عميقتري خوردهاند. كه فكر مي كنم قسمت ناخود آگاه ما دچار صدماتي شده كه بايد سفري به درون انجام دهيم و قسمتهايي كه درناخود آگاه آسيب ديده را بياوريم در خودآگاه و برايش كاري انجام دهيم.
اتفاقاتي در زندگي ما افتاده كه زخمها و آسيب هاي عميق جنسي، جسمي، روحي و رواني را در پی داشته است.
اگر تصادفي بسيار سخت براي ما اتفاق بيفتد يا شاهد مرگ عزيزی باشیم يا درگير اختلافات و جدالي وحشتناک شويم یا اگر آتش سوزي برايمان رخ دهد یا دزد همه اموال ما را ببرد يا دچار شكست سنگيني شويم يا برخي از اوقات دچار تنبيه بدني يا شكنجه و آزار شديد شويم يا در دوران كودكي، نوجواني يا جواني يا حتي بعد از آن مورد سوءاستفاده جنسي قرار بگيريم، ما را در موقعیت و شرايطي قرار میدهد که حالمان را دگرگون میکند.
1- تصادف یا آزار در گذشته و ایجاد یک خاطره باعث ایجاد وحشت در افراد میشود. طوري كه خاطره گذشته مرتب برای من تداعی مي شود. از نظر ذهنی موضوع برای ما بررسی یک اتفاق یا تجربه تلخ در گذشته نيست، بلكه بعضي اوقات موضوع را در ذهن خود به شکلی شدیدتر احساس و تجربه میکنیم. يعني اتفاق گذشته همانند یک تصویر ثابت یا متحرک در ذهن من جان میگیرد و احساسی به مراتب تلختر و آزاردهندهتر از هنگام وقوع آن برای فرد به وجود میآورد.
اجازه بدهید تعریف کنم که خودم چگونه اين موضوع را تجربه كردم. همان طور كه
مي دانيد من در پيك موتوري كار مي كنم. يك روز سر ظهر برای بردن چند بسته به سمت كيلومتر 14 جاده مخصوص كرج حركت مي كردم.
نزديك ميدان آزادي ناگهان از پشت سر صداي بلند آژير آتش نشاني را شنيدم كه نزديك مي شد. با اینکه كه در انجمن ياد گرفتهام نسبت به حالات لحظهای خود آگاه باشم، وقتي صداي بلند آژير نزديك مي شد دچار ترس و نگراني شدم. در این زمان تمام تصاویری که از آتش گرفتن آسمان خراشها دیده بودم یا آتش سوزی که برای خودم پیش آمده بود، همانند یک فیلم در ذهنم به نمایش درآمد.
احساس میکردم در بخشی از مغزم مه غلیظی به وجود آمده است. این مه از درون سرم جاری شد و پس از گذشتن از گردنم به دست هایم رسید و من در حالی که دست هايم میلرزید، به سختی موتور را کنار خیابان هدایت کنم. برای چند دقیقه دستهایم از کنترلم خارج شده بود و حس نداشت. چند نفس عميق كشيدم. در این شرایط به این موضوع پي بردم كه چطور اين اتفاق افتاد.
وقتي آن حال به من دست داد واحساس ترس در وجودم شدت گرفت و افكارم را به هم ريخت و توان ارزیابی منطقی را از دست دادم، بيماري از این فرصت استفاده کرد و تصاویر نامناسبی که پیشتر در ذهنم ضبط شده بود را تند تند ورق زد. ذهن هم گول خورد. بدن نیز ماده اي را براي محافظت از خود فرستاد. وقتي اين موضوع را كشف كردم، از خداوند تشكر كردم به خاطر این که چنین رازی را بر من آشكار كرد. با خودم گفتم؛ اگر من تصادف مي كردم و ميمُردم هيچ پزشکی نمیتوانست تشخيص دهد كه من به خاطر این تصاویر توهمآلود مردهام.
این اتفاق باعث شد به این موضوع پي ببرم که به چه دلیل بعضي ها در خواب سکته
میکنند و مي ميرند یا اینکه چه دلیلی باعث میشود بعضي از ورزشكارها در ميدان مسابقه با وجود آمادگي، دچار بي حسی بدنی شوند و امکان به کارگیری تواناييهايشان را نداشته باشند.
وقتي به اين آگاهي رسيدم، از آن پس هر وقت صداي آژير مي شنوم زود به بدنم
مي گويم؛ همه تصاویری که میبینی، خیالی و دروغ است. بدنم نیز به تصاوير واكنش نشان نمي دهند. چند ماه بعد وقتی دوباره در همان موقعیت قرار گرفتم، به خودم کاملاً مسلط بودم. صدای آژیر و بلندگوها برایم همانند این بود که شخصی وارد یک شهر شود و سر و صدا راه بیندازد، رجز خواني کند و دنبال چيزي برای جلب توجه بگردد، اما هیچ کس به او پاسخی ندهد و هیچ پنجرهای برایش باز نشود و کسی که این صداها را تولید میکرد، مجبور به ترک شهر و خود به خود محو شود. من به يك راز و پيروزي دست يافتم!
2- كساني هستند كه بعد از يك تصادف براي مدت ها سوار اتومبيل نمي شوند و حتي ديدن عكس اتومبيل يا ديدن یک فيلمي آنها را آزار میدهد. گاهی صداي بوق ماشین يا صدايي شبيه تصادف حال آنها را آشفته مي كند. اين افراد میكوشند تا جاي ممكن به خيابان نيايند يا حتی سوار اتومبيل نشوند يا با ماشین مسافرت نمیروند. به قول معروف مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد مي ترسد.
بعضی وقتها صحنههایی از گذشته، احساسی فراموش شده، بويي از گذشتههای دور به يادمان مي آيد. گاهی کسی ما را لمس مي كند و ذهن در فضای خاطرات گذشته قرار
میگیرد. این اتفاقات دست ما نیست و همراه با یک اشاره کوچک حوادث و وقايع گذشته زندگي را به ياد ما مي آورد.
3- گاهی دچار حالتی همانند برانگيختگي و اضطراب میشویم. گرچه در آن لحظه به زمان یا مسئله مشخصی فکر نمیکردیم، اما این احساس ما را دچار ناراحتی میکند یا حتی باعث گریه کردن ما میشود یا ترس باعث میشود، به شدت بلرزیم. در حالي كه هیچ صحنه یا نکته مشخصی از گذشته یادمان نمیآيد.
معمولا وقتی به خاطر ایجاد یک حادثه میترسیم، پس از گذشت زمان این حالت برای ما باقی میماند و گاه خوابمان را مختل مي كند. كابوس میبینیم و برخي اوقات از خوابمي پريم و به شدت میترسیم. در حالي كه خاطره اي از خوابی که دیدهایم در ذهن نداریم. این اتفاقات باعث تغییر وزن یا بیاشتهایی در برخی افراد میشود. مطالب گاهي لحظه اي به ذهنشان وارد و با سرعت خارج مي شود. اين حالت، ذهن برخي از افراد را به هم مي ريزد و گاه باعث میشود در مهماني دچار تشنج يا مشكلات دیگری شوند.
این گونه افراد برخی اوقات میكوشند براي جلوگیری از وقوع چنین اتفاقاتی، از انجام کارهایی که آنها را دچار چنین یادآور میکند، به شدت پرهیز کنند و خودشان را از آن صحنهای که به ذهنشان خطور میکند، دور نگه دارند. این موضوع باعث میشود دچار
بي قراري شديدي شوند و حتي نمي توانند روي صندليشان بنشينند. مجبور میشوند حركت كنند وخودشان را مشغول نگه دارند و انرژي فيزيكي و رواني خودشان را تخليه كنند.
آنها به جاي پاسخ دادن به پرسشها وتحليل مسایل ديگر معمولا با واكنش هاي تند و شديد با موضوعها يا افراد مختلف برخورد مي كنند و با وجود آن كه متوجه مي شوند كاري كه انجام داده اند كاملاً غير ضروري بوده است، متاسفانه خودشان را تاحدودی ناگزیر به انجام آن میبینند. برخي اوقات دچار فراموشی درباره اتفاقاتی میشوند، که برایشان پیش آمده است. حتی گاهی دچار فراموشی ادواری میشود یا مسایل مهم زندگي را از یاد مي برند يا نسبت به برخی اتفاقات احساس بیگانگی میکنند.
بعضي اوقات با طرح موضوعي كه در ظاهر مي تواند بد و منفي باشد، ابراز مخالفت
مي كنند و گفتگوي اطرافيان را دوست ندارند. آنها مايلند صحبت ها بيشتر درباره موضوع هاي معمولي باشد يا حرفی گفته نشود. زيرا در چنين شرايطي تاحدودي روی خود تسلط دارند.
كساني كه با وحشت بعد از حادثه روبه رو مي شوند، آشفتگیهایی را تجربه میکنند که مشکلات بعدی را برایشان در پی دارد. اين احتمال وجود دارد كه گرفتار حمله وحشت شوند و شرایط را براي خود دشوارتر میكنند. این گونه افراد نیاز به برخورد خاص و ويژه اي دارند تا بتوانند خاطره ناخوشایند را از ذهن خود دور كنند و زهر آن از وجودشان خارج شود تا توان بازگشت به زندگي عادي را داشته باشند. درقدمها به خصوص قدم چهار و پنج ما به زخمها، رنجشها، عقده ها و عادتهای وسواسي به صورت موشكافانه مي پردازيم و راه شفا و پيروزي بر آنها را بر رسي میکنیم.
آنچه تا به حال متوجه شدهايم اینکه ترس و اضطراب تغذيه كننده وسواس هستند.
اين گرفتاري ها بيشتردر معتادان خودش را نشان مي دهد و مسئله انساني است كه به گروه و دسته خاصي ارتباط و تعلق ندارد. بدون ترديد با كاركرد قدم ها، با علل و عوامل و چرايي اين مسایل و مشكلات آشنا مي شويم كه به چه دلیل معتادان این حالتهای احساسي، عاطفي و هيجاني را تجربه میکنند. به چه دلیل مجبور به انجام رفتارو كارهايي مي شوند كه براي خودشان و ديگران زیانآور است و براي آن كاري انجام نمي دهند يا
نمي توانند انجام دهند. همچنین درباره اینکه چگونه مي توان اين مسئله يا مشكل را برطرف كرد وازگرفتاري خلاص شد. حال مي خواهيم به يكي از حالات دروني بپردازيم؛
استرس
يكي از مواردي كه كسي نيست باهاش دست و پنجه نرم نكند، استرس است.
مي دانيم كه بزرگترين و بيشترين دليلي كه مي تواند باعث امراض و دردسر براي ما شود استرس است. بالا و پايين هاي زندگي چه آنهايي كه مثبت و خوب است چه آنهايي كه منفي بوده و دلمان نخواسته در زندگيمان اتفاق بيفتد براي ما استرس به وجود مي آورند. استرس چيزي نيست كه كسي بگويد من تجربه نكردم و درزندگي من اتفاق نمي افتد و قرار نيست، باشد.
در نتيجه شناخت و آگاهي در مورد استرس و اينكه متوجه باشيم كه با استرسها چگونه دست و پنجه نرم كنيم و آنها را اداره كنيم، خيلي خيلي براي ما مهم است. براي اينكه استرس چيزي است كه به مدلهاي مختلف و قسمت هاي مختلف زندگي با آنها روبه رو مي شويم و تاثير زيادي روي زندگي ما مي گذارد.
اول با ماهيت استرس آشنا شویم. استرس چيست، جنسش چیست، از كجا مي آيد، به كجا مي رود، كيفيت آن چگونه است و ... پس اول بايد به تعريف استرس بپردازيم.
استرس: فشار، تقلا، پريشاني و زور كه بار منفي دارد
استرس: كوشش، اهميت و قوت كه بار مثبت دارد كه در خيلي موارد مي تواند مثبت باشد.
استرسي كه فشار، تقلا و زور است، وقتی میآید كه اتفاقاتي براي ما مي افتد يا وقتی که به واسطه رفتار یا كاري دچار فشار رواني مي شويم، حالتی در ما به وجود میآید که به آن استرس مي گويند. هنگام تست استرس مي پرسند؛ چه تغييراتي مي توانند باعث فشار و استرس در شما شوند؟ سرو صدا، همسايه، پدر و مادر، ترافيك، سوانح و حوادث، بحرانهاي مالي و ...
حتي در مواردي كه بسيار زيبا و خوب است. مثلا شخصي كه مي خواهد ازدواج كند براي هر دو طرف حتي براي خانواده استرس به وجود مي آيد يا براي خانمي كه باردار است در تمام طول بارداري و زايمان هم براي خودش و هم خانواده استرس به وجود مي آيد. حتي زماني كه مثبت است فشاري كه به سيستم بدني مي آيد آن حالت زور و فشار را حس مي كنيم.
به نظر شما چه زماني استرس براي ما مفيد است و مي توانيم از آن بهره ببريم؟
زماني كه به موقع از انرژي و نيروي آن استفاده كنيم.مثلا براي يك موقعيتي ما امتحاني در پيش داريم استرس در ما بوجود مي آيد كه ما مي توانيم از اين نيرو استفاده كنيم واين نيرو كمك مي كند تا خودمان را بكشانيم بالا و آماده كنيم براي امتحان اگر استرس نباشد ما هيچكاري نمي كنيم و در نتيجه در امتحان مردود مي شويم.
استرس را اگربتوانيم اداره كنيم، يعني آن زمان كه كم است باعث مي شود حضور ذهن داشته باشيم. به خاطر اينكه ما بايد توجه و آگاهي داشته باشيم به محيط اطراف و
پيرامونمان و اين برايمان مفيد است، اما اگر اجازه دهيم زياد شود ممكن است باعث ايجاد نگراني و التهاب شود كه توجه و حضور ذهن كمتر و كمتر میشود و نمیتوانيم تمركز خوبي داشته باشيم.
برخی استرس را به گونه ديگری تعريف مي كنند؛ استرس اتفاقات، حوادث يا رفتارهای ناهنجار افراد نیست كه براي ما رخ مي دهد، استرس واكنش نسبت به انسانها و اتفاقات و حوادث است. استرس مي تواند در تمامي ابعاد وجود و زندگي ما پيش بيايد. به جسم و جان و احساسات و تفكر ما وارد شود و حتي روحانيت ما تحت استرس قرار بگيرد.
نخست به ماهيت استرس مي پردازيم. برای اینکه بدانيم چرا برخی گرفتار استرس
میشوند و برخی دیگر آن را تجربه نمیکنند.
رابطه اي بين فكر، احساس و رفتار ما است. درباره هر موقعيتي كه در زندگي داريم، فكر مشخصي مي كنيم كه اين فكر باعث احساسی مشخص و اين احساس باعث رفتار مشخصي مي شود كه از ما سر مي زند. منظورم اين است كه يك موضوع براي دو نفر مي تواند دو واكنش متفاوت دربرداشته باشد. بستگي دارد به آن موضوع چگونه فكر مي كنيم.
وقتي صحبت از مرگ مي شود برخی دچار استرس میشوند، اما افرادی دیگری نیز هستند که این موضوع برايشان پذيرفته شده است. برخی افراد وقتی در زندگی دچار مشکل میشوند، سراغ مواد مخدر يا خودكشي مي روند يا گوشه نشين مي شوند، اما برخی ديگر با مشکلات كنار مي آيند يا آنها را مي پذيرند.
افراد به رويدادهاي مختلف واكنشهای متفاوتی نشان مي دهند، اما واكنش ها از كجا
مي آيند و چرا ما معتادان واكنش هاي مختلفی از خود بروز مي دهيم كه در ادامه به آن خواهیم پرداخت. اكنون مي خواهيم استرس را شناسايي كنيم. براي اين منظور بايد به ماهيت و تاريخچه آن بپردازيم.
گفتيم استرس در اصل دو نوع واكنش است؛ نوع اول واكنش ما نسبت به مسایل، نوع دوم كه مهمتر است واكنش ما نسبت به واكنش اول. هر واكنشي مي تواند تبدیل به كنشي شود براي واكنشی ديگر. این اتفاق مي تواند به يك چرخه تبدیل شود. يعني اينكه اتفاقاتي مي تواند در زندگي ما بيفتد كه كنش محسوب میشود و عكس العمل ما نسبت به آن اتفاق واكنش است. به خصوص در روابط كه اين مسایل بيشتردیده میشود و همانند بازي تنيس، دو طرفه است.
پس وقتی اتفاقي مي افتد ما واكنشي نسبت به آن نشان مي دهيم. جسم ما هم واكنشي ديگر نسبت به واكنش نخست انجام مي دهد. واكنشی كه در جسم ما به وجود میآید عاملي براي عكس العملي هاي ديگر است. این اتفاق همواره ادامه مییابد و مي تواند علامت يا هشداري باشد براي آگاه كردن یا محافظت از ما. در نهايت اگر ما متوجه ريشه آن نشويم امكان دارد در ما بيماري به وجود بيايد.
هر واكنشي براي بدن ما لازم است. آيا استرس براي جسم ما خوب است يا بد؟
بدن ما هوشمند عمل میکند و طوري ساخته شده است كه بتواند خود را حفظ كند و نجات دهد. مثل اينكه وقتي بدن ما عفونی مي شود، ابتدا تب مي كنیم. تب يك علامت و هشدار است كه اگر به آن رسيدگي نكنيم، آسيب مي بينيم. مغز ما گاهي اشتباهایي هم مرتكب مي شود. يعني يك سري تصاوير در ذهن ايجاد مي شود و مغز نمي داند كه اين تصاوير ماهیت بيروني ندارد و دروغي است. به همين خاطر به آنها پاسخ مي دهد.
گاهی ذهن ما در بخش افكار و احساسات نیز دچار عفونت مي شود. مغز انسان مانند كامپيوتر كار نمي كند و در هرلحظه حال ما تغيير مي كند واكنش هايمان متفاوت مي شود چرا كه انسان گيرنده فرستنده نيست بلكه گيرنده و سازنده است يعني هر پيامي كه دريافت كند يك بر داشتي از آن مي كند و چيزي را مي سازد مثلا اگر به شما بگويند عكس فلان شخص در ماه است شما مي توانيد به ماه نگاه كنيد و از حركت و حالتهاي ماه تصويري از آن شخص را در ذهنتان پديدار كنيد.بنابراين زمان هاي هست كه خطري ما را تهديد نمي كند و واقعا ارزيابي ما در آن شرايطي كه هستيم آنقدر وحشت آور نيست، اما مغز ما مرتب علامت مي دهد خطر خطر كه اين علامت ها مي تواند تحت تاثير باورها، ارزشها، آسيبهاي گذشته و خطاها و عادات فكري باشد كه موجب دردسر براي ما مي شود.
با اين مقدمه بپردازيم به تاريخچه استرس؛
تاريخ استرس به زمان غارنشيني برمي گردد. در آن زمان انسانهاي اوليه سوانح، خطرات و اتفاقاتي برايشان پيش مي آمد يا حيوانات وحشي به آنها حمله مي كردند و آدمها را مي خوردند.
پس انسان اوليه براي نجات و سلامتياش بايد كاري مي كرد؛ جنگ يا فرار. آنها براي حفظ جانشان احتياج به غذا و بدني سالم و قوي داشتند. پس بايد شرایطی ایجاد مي كرد كه بتواند از خود محافظت كند. از نظر احساسي و عاطفي نیز همين طور. انسانها هنگام خطر دست به كارهاي عجيب و غريبي مي زنند.
ديده ايم بچه اي در خيابان است شخصي با سرعت خودش را به او مي رساند تا او را از خطر نجات دهد يا هنگام آتش سوزي، زلزله و خطرات ديگر واكنش نشان مي دهيم يا شنيدهايد كه درختي روي فرزند افتاده و مادر به تنهايي درخت را بلند كرده است. اين عمل را ما استرس مي گویيم.
بدن ما از زمان گذشته ياد گرفته است كه در مقابل حوادث و اتفاقات چگونه عمل كند. تا اين مرحله اعمال بين ما وحيوانات مشترك است. برای نمونه اگر شيري گور خري را دنبال مي كند، هر دو در استرس هستند. براي شير كه گورخر را بگيرد و براي گورخر كه جانش را نجات دهد. تا اينجا ما با حيوانات مشترك هستيم و اشكالي هم ندارد، پس مشكل ما چي است ؟
اجازه بدهيد يك مثال بزنم. گربه اي را در نظر بگيريد كه براي گنجشگي كمين مي كند و نمي تواند او را بگيرد و گربه از آنجا مي رود. تفاوت ما با حيوانات از همين جا شروع مي شود. چون گربه نمي گويد ديگران چه قضاوتي در مورد من مي كنند. چه گربه
بي عرضه اي است يا خودش را سرزنش نمي كند چرا اين طوري دويدم يا وسوسه شود حالا كه شكست خورده برود کار خلاف انجام دهد.
اگر معتادان مشكلي پيدا كنند در ذهنشان جنگ راه میافتد و به فكرانتقام جويي
مي افتند يا زندگيشان منتقل مي شود به گذشته و آينده و داخل تفكرات ذهني مي شوند و شروع مي كنند به خيال پردازي و در نگراني زندگي مي كنند.
برای نمونه من در زمان كودكي از كسي آسيب دیدهام و رنجش دارم و با اين رنجش زندگي مي كنم. آسيبي كه در كودكي به من رسيده كمتر از آسيبي است كه من در ذهنم و با تصورات دردآلود به خود وارد مي كنم. چون مرتب آن را در ذهنم تكرار مي كنم و باعث خود آزاري مي شوم.
ذهن ما وسيله خوبی است برای اینکه مطالعه كنيم، براي آينده نقشه بكشيم، تصميم گيري صحيح انجام دهيم و برنامه ريزي كنيم براي هرچيزي كه احتياج به تفكر دارد. همين ذهن مي تواند به ما آسيب برساند. براي همين خيلي جاها بايد آن را خاموش كنيم وآشفته اش نكنيم.
وقتي مكالمات ذهني انجام مي گيرد، باعث ناراحتي ما مي شود و واكنش ما نیز مناسب نیست و برايمان دردسرساز مي شود. در اين شرایط ما روي ذهنمان تسلط نداريم. ذهن شبيه ترمز و گاز اتومبيل است. گاهي بايد پا روي ترمز بگذاريم و گاهي روي گاز. البته ما در قدمها به اين موضوع مي پردازيم كه ذهن چيست، چگونه برنامه مي گيرد و چگونه عمل مي كند.
گفتيم استرس در واقع واكنشي است كه ما در مقابل اتفاقات از خود نشان مي دهيم. حال ببينيم اين واكنش ها از كجا مي آيند. در گذشته تصور بر اين بود كه اتفاقات در خارج از وجود ما رخ مي دهند و در درون معتادان واكنشي نسبت به آنها ايجاد مي شود. اين واكنش ها براي روبرو شدن با آن اتفاقات برايشان بسيار خوب و لازم بود، اما امروزه با مشاهده انواع بيماري ها اين ديدگاه تغيير كرده و اعتقاد بر اين است كه اتفاقات در حقيقت درون ما معتادان رخ مي دهد و حالات ما واكنشي است از درون نسبت به آن اتفاقات.
ممكن است اتفاقات بيرونی باشد، همانند اختلافات در روابط،،كسادي بازار، ترافيك، مسایل مالي، بحرانها، تصادف و بحث و جدلهاي ناراحت كننده که ما هيچ كنترلي بر روي آنها نداريم و باعث مي شود واكنشي نشان دهيم و استرس به وجود مي آيدو اين استرس واكنش ما به اتفاقات بد نيست، و برايش راه حلي پيدا مي كنيم. اما اگر استرس شکل ديگري پيدا كند، يعني زماني كه استرس در افكار و تخيلات است كه ما بايد اينها را تشخيص دهيم .يا استرس واكنشي نسبت به طرز فكر و برداشت ما از اتفاقات و تجربه هاي گذشته بوده و بر همان اساس عمل و عكس العمل انجام مي دهيم، متفاوت است. خيلي مهم است كه بدانيم تجربه هاي ما چگونه شكل گرفتهاند.
اين فعل و انفعالاتي كه در بدن اتفاق مي افتد خيلي خيلي مهم است بخاطر اينكه وقتي من بخواهم حركتي را انجام دهم اگر بدانم كه كسي ديگر اين حركت مرا مورد ارزيابي قرار مي دهد خيلي فرق دارد كه من بخواهم اين حركت را در مورد خود ارزيابي كنم.مثلا وقتي درس مي خوانم وقتي خانواده از من مي پرسند تا وقتي كه معلم از من مي پرسد تفاوت زيادي وجود دارد.اگر امتحان باشد ترس از اينكه رفوزه شوم با خودش تشويش و استرس مي اورد يعني هر فشاري كه از آن فكر بيايد، روي حافظه و كل سيستم بدن تاثير مي گذارد. يا براي مسابقه ورزشي تمرين مي كنم،وقتي در حال تمرين هستم خيلي متفاوت است با زماني كه در مسابقه هستم،اگر منفي فكر كنم و بترسم بدن براي دفاع از آن تصاوير ترسناك كه در ذهن ايجاد مي شود موادي را ترشح مي كند كه آنها تاثير بر روي اندام مي گذارد كه تقريبا بدن به حالت بي حسي و كرختي در ميايد.بخاطر همين است كه مي بينيم خيلي ورزشكارها هنگام تمرين خيلي خوب ظاهر مي شوند اما هنگام مسابقه نمي توانند از توانايي هايشان بهره ببرند
پس اگر براي ما اتفاقي مي افتد اين باعث مي شود كه درون ما مكالمات ذهني انجام گيرد. تقريبا ما مبتلا به نشخوار ذهني مي شويم و هر چه از اين غذاي مسموم بخوريم بيشتر دل درد مي گيريم و ناراحت مي شويم. البته اگر تفكرات ما منفي باشد ديد ما نسبت به آنها منفي مي شود.
ديد ما چگونه منفي مي شود و اين مكالمات ذهني چگونه انجام مي گيرد و سرچشمه آن كجاست و تصميم هاي ما از كجا مي آيد.
منشا اينها معمولا از قضاوت هاي ما مي آيد. گاهي اتفاقي مي افتد و ما واكنشي نشان
مي دهيم. اين واكنش شرایطی را طي مي كند و منجر به احساس مي شود. آن احساس هم سلسله مراتبي را طي مي كند و اين گونه است كه وقتي اتفاقي در خارج از وجود ما رخ مي دهد بلافاصله در ذهنمان شروع مي كنيم به قضاوت كردن، بعد تصميم
مي گيريم و برچسب مي زنيم و تشخيص مي دهيم و براي خودمان حلاجي مي كنيم.
چگونه حلاجي مي كنيم؛ با قضاوت كردن و تشخيص دادن كه اين اتفاق خوب است يا نه. قضاوت ها از كجا مي آيد. همه اينها از باورهايمان مي آيد. عادتها، رفتارها و تصميماتمان همه از باورهايمان مي آيند و باورها سرنوشت ما را مي سازند. زیرا ما نسبت به باورهايمان متعهد هستيم. (هر چند وقتي در دامی همانند وسوسه میافتیم، بر اساس وسوسه عمل مي كنيم). باورهاي واقعي هستند.
واقعيت آن چيزي است كه ما به آن باور داريم. حتي پديده هاي علمي كه ثابت شدهاند و بعضي مواقع رد مي شوند، تكامل مییابند يا تغيير مي كنند. واقعيت ها از باورها
مي آيد. باورها از كجا مي آيد؛ بخشی از باورها ريشه در دوران کودکی دارند. مذهب، فرهنگ، مدارس، كتب و علم و مرام و مسلك، قوميت، رسانه ها، تجربه هايمان و گفتارهایی که ديگران به ما رسيدهاند، باور ما را تشکیل میدهند.
بعضي از اين باورها براي ما سازنده هستند. مثل رابطه داشتن با خداوند. این موضوع براي من از هر چيز ديگری ارزشمندتر است یا اینکه من باور دارم كه با كاركرد 12قدم به سلامت عقل و صلح دروني و به آرامش مي رسم.
برخی باورها براي ما سازنده نيست. همانند اينكه من اگر صبح گربه سياه ببينم، بگويم امروز اتفاق شومي در انتظارم است يا باورهاي اعتياد آور در خصوص مواد مخدرهمانند مسكن است و به من آرامش مي دهد. اين باورها براي ما مخربند.
هر كس براي خودش باورهايي دارد. علاوه بر آن چيزهايي كه گفتيم و حتي مهمتر از همه اين است كه يك سري از باورهاي ما از تجربهها و خاطراتمان سرچشمه مي گيرد و خود اين باورها زمينه ايجاد باورهاي ديگري مي شوند. ما معمولا با برچسبها زندگي
مي كنيم. به ديگران برچسب مي زنيم و آنها را قضاوت مي كنيم يا به خودمان برچسب
مي زنيم و از آنها هويت مي گيريم و با آن برچسبها زندگي مي كنيم.
مي گوييم؛ من آدم عصباني هستم و به خودمان فشار مي آوريم تا در آن حالت دردآلود قرار بگيرم و رفتاري از ما سر بزند. بعضي وقتها اين برچسبها از باورهايمان بروز
مي كند. مثل اينكه مي گوييم طرف چشمش شور است. در صورتي كه اين اضطراب و وسواس و گرفتاري هاي ما است كه چنين باورهايي داريم. هيچ كس چنين نيرويي ندارد. طبيعت اجازه نمي دهد كه من با چشمم ماشين يا خانه يا بچه شما را گرفتار كنم. چه آگاهانه يا ناآگاهانه.
اما يك چيز را مي دانيم، من بر اساس باورهايم حالم دگرگون مي شود. اگر به من بگويند بچهام مريض شده است، حالم دگرگون مي شود. اگر حرف زشت يا خوبی بشنوم، بر اساس این حرف حالم تغيير مي كند. ما بر اساس باورهايمان و اين شرایط چگونه پیش میرود، حالمان خوب يا بد میشود. پس من بر اساس باورهايم مي توانم تغيير كنم. اگر من باور دارم كه وقتی شما از خانه، ماشين یا بچه من تعریف كرديد، آسيبي به آنها ميرسد، اين باور من را اذيت مي كند. كساني كه اين باور را ندارند از این حرفها اذيت نمي شوند.
البته نکتهای فراتر از اينها هم وجود دارد. من به دليل اينكه وقتي احساس خطر مي كنم مايل به دفع خطر هستم، وقتی کسی از ماشينم تعريف كرد آگاه يا ناآگاه اتومبيلم را در شرايطي قرار میدهم كه يك ماشين ديگر به آن بزند كه بگويم ببين چشمش شور بود. يعني من براي اينكه خلاص شوم، براي اينكه باور دارم كه چشم شور، چشم بد و نظر شما به ماشيني كه من تازه خريدم، آسيب مي زند حالا كه تنها هستم بذار همين الان بزنم به ماشين پهلويي يا ديوار و بگويم ببين اين چشم شور كار خودش را كرد و من راحت شوم. وگرنه زير اين فشار و باور معتاد گونه آزار میبینم.
باور من مي تواند تغييراتي در من به وجود بياورد. اين تغييرات مي تواند موجب رفتار خوب يا بد، درست يا غلط من شود و به خطر و ضرر افتادن من يا گریز از آن شود.
متاسفانه عده اي به خاطر اين باور اذيت مي شوند. عده اي هم به خاطر باور ديگران مورد سرزنش قرار میگیرند يا محكوم مي شوند. حتي اتفاقات بدتري هم مي افتد. اگر شما هزارآدم با چشم شور و بد داشته باشيد و اينها به يك ماشين و صاحب آن چيزي بگويند، ولي اين آدم چنين باوري نداشته باشد، هيچ اتفاقي برايش نمي افتد.
متاسفانه بعضي ها درگير اين افكار وسواسي هستند و چون از آن آگاهي ندارند، رو به خرافات مي آورند. اگر در مسئله ازدواج يا شغلشان به مشكل بخورند، مي گويند ما را جادو وطلسم كردهاند.
البته معتادان از نظر شخصيتي، بيماري و گرفتاري هايشان با همديگر تفاوت دارند. عدهاي هستند كه شخصيت وسواسي دارند. عده ديگری به خاطر آسيب ها و آزارهاي گذشته گرفتاريشان عميق تر است و روح و روانشان زخمي و در حال خونريزي است كه از راه كاركرد قدمها به هر دو مسئله و راه بهبودي و شفا بر اين زخمها و آسيبها مي پردازيم.
اتفاقي براي ما پيش مي آيد. ما بر اساس دانستنه هايمان قضاوت مي كنيم و اين
قضاوت ها معمولا برگرفته ازباورهايمان هستند. باور هايي كه به شكل واقعيت در ما بايگاني شدهاند. براي همين تشخيص مي دهيم كه چه چيزي خوب و چه چيزي بد است. اين مسایل و دانستهها شخصي هستند. به همين دليل است كه اگر در جمعي اتفاقي بيفتد هر فرد واكنش متفاوتی نسبت به ديگران از خود نشان مي دهد.
بعضي ها خوشحال مي شوند و بعضي ها ناراحت. اين واکنشها به خاطر نحوه نگرش و شیوه باور ما است كه نسبت به مسایل مختلف داريم و قضاوت مي كنيم. اين قضاوت باعث مي شود كه يك سري واكنش در جسم ما ايجاد شود و اگر اين واكنش منفي باشد همانند حسد، كينه، عصبانيت، انتقام جويي، اضطراب و سرزنش كردن باعث استرس میشوند.
وقتي اين اتفاقات مي افتد و آن واكنش ها در ما توليد مي شود، بلافاصله ضربان قلب ما بالا میرود و تنظيم بدن به هم مي خورد. اگر اين اتفاقات مرتب تكرار شود و به حالت افراط و تفريط درآيد، مشكل ايجاد مي شود.
ما اشتباهي مي كنيم. فوری در ذهنمان مكالمات ذهني شروع مي شود. فردا چه
مي شود. الان ديگران در مورد من چه فكر مي كنند. اين مكالمات ذهني مي تواند ما را دچار تشويش، دلهره و نگراني كند. وقتي اين اتفاقات مرتب تكرار مي شود، يعني هر روز من در اجتماع با مردم، همكارانم، ترافيك و خانواده جرو بحث مي كنم و اين استرسها تكرار مي شود، ما دچار اعتياد هاي رواني و احساسي مي شويم و پس از آن مبتلا به بيماري هاي جسمي، رواني و فكري خواهیم شد.
محققان آزمايشي انجام دادند. پشت يك شتر كم كم بار گذاشتند و شتر تحمل كرد تا اينكه در آخر يك ني روي بارهاي شترگذاشتند و كمر حیوان شكست. آيا يك ني كمر شتر را شكست؟
دستتان را صاف كنيد و يك ليوان آب را نگه داريد. فكر مي كنيد چقدر مي توانيد تحمل كنيد. كمي فراتر ازحد تحمل، دست شما شروع مي كند به لرزيدن و ليوان مي افتد. درون ما هم همين اتفاقات به وجود میآید.
تأثیر استرس وضعيتي را به وجود مي آورد که ما گاهی زير اين فشارهاي روحي و رواني قصد خودکشی داریم يا راهي تيمارستان مي شويم يا مواد مصرف مي كنيم و افسرده و گوشه نشين مي شويم. به همين دليل انجمن مي گويد مشكلات و احساساتتان در جلسات با راهنما بيان كنيد و با كاركرد قدم ها مي خواهد كه ما از رنجش ها، كينهها،عقدهها، دردهاو زخمها رهايي يابيم و اينها را با خود حمل نكنيم.
كسي چيزي به ما مي گويد. اتفاقي مي افتد يا مسایلي پيش مي آيد كه بنا بر آن برداشتها تصميم هايي در ذهنمان مي گيريم. آنگاه با برچسب زدن شروع مي كنيم. به سناريونويسي و بازي كردن میپردازم. بدن ما كه نمي داند اين تصاوير دروغي است آن را به رسميت مي شناسد و واكنش نشان مي دهد. براي محافظت از خود موادي را ترشح
مي كند كه تكرار اينها آسيب هاي جدي به ما مي زند. شنيدهايد كه مي گويند اینقدر حرص نخور، زخم معده مي گيري.
اجازه بدهيد مثالي بزنم. در خيابان آزادي، ابتدای خيابان بهبودي كه بیشتر روزها ايست و بازرسي پليس است، داشتم با موتور مي رفتم. سربازي به من گفت بزن كنار. آمدم كنار. گفت بيا پايين. دستش را برد روي سوئيچ مي خواست موتور را توقيف كند. گفتم چرا. گفت براي چي خلاف مي كني. گفتم كدام خلاف. گفت يكطرفه آمدي. گفتم اينجا كه يكطرفه نيست. گفت چراغ را رد كردي. گفتم چراغ سبز است و راه براي من است. گفت مدارکت را ببينم . تمام مدارک را نشانش دادم. گفت خوب برو.
من حركت كردم. كمي كه دور شدم روي موتور جنگ رواني و مكالمات و تصاوير ذهني شروع شد. "ديدي بي جهت مي خواست موتور را بخواباند. اگر مي خواباند چگونه خرج خانه و كرايه خانه را پرداخت مي كردم. با اين بدبختي ها چكار بايد مي كردم".
در حين اين مكالمات يك سري تصاوير آمد كه سرباز مي خواهد موتور را به زور توقيف كند و من با داد و بيداد مقاومت مي كنم و اجازه نمي دهم موتور را ببرد. پليس ها جمع شدند. مردم هم جمع شدند و از من حمايت مي كنند و به پليس ها بدوبيراه مي گويند. بعد با خود گفتم: "بايد اسلحه برداري، هر روز چند سرباز را بكشي." تصاويري را مي ديدم كه چگونه نقشه كشيدم ودارم سربازها را مي كُشم.
همه چيز و همه كس و دولت را مقصر مي دانستم. جنگ هاي ذهنيم وسيع تر شد. اول يك گروه تشكيل دادم، بعد يك ارتش بزرگ و من به يك قهرمان تبديل شده بودم. اين تصاوير ادامه داشت که يك مرتبه متوجه شدم در دام بيماري افتادهام و بيماري از حال خراب من استفاده كرده و فرصت را غنيمت شمرده و مرا سر كار گذاشته است. متوجه شدم براي كوچكترين اشتباه، بزرگترين مجازات را مي خواهم.
مي بينيد، يك اتفاق ساده چطور حال مرا خراب كرد. الان كه به آگاهي نسبي رسيده ام و كلك هاي بيماري را شناخته ام و متوجه آن مي شوم، باز شايد ده دقيقه اي طول بكشد تا آن را فراموش کنم، ولي نمي دانم چگونه دوباره مرا فريب مي دهد. بعد مي بينم دوباره طور ديگري دارم با سرباز میجنگم. البته با آگاهي و تمرين خيلي بهتر شدم، اما قبلا تمام روز مرا خراب مي كرد و به هر كسي كه مي رسيدم غر مي زدم و براي همه تعريف مي كردم و پليس ها و دولت را سرزنش مي كردم.
حال واحساس بد خود را معيار قرار مي دادم و همه زمين و آسمان را بد مي دانستم و اين حال بد را با خود همه جا مي بردم. با اين حال مي رفتم خانه و اگر همسر يا فرزندم انتظار مرا برآورده نمي كردند، ناسزا مي گفتم و در آخر احساس قرباني شدن مي كردم و
مي گفتم چقدر من بدبختم.
وقتي به كسي شك داريم، در ذهنمان تصاويری مي آيد. تصوير آن شخص هنگام خیانت کردن و اینکه چگونه مچش را بگيريم. در اين حالات بدن ما هم اين تصاوير را به رسميت مي شناسد و واكنش نشان مي دهد و هر كس چهره ما را ببيند متوجه مي شود كه چقدر از درون عصباني هستيم. اگر بفهميم اين تصاوير دروغ است شروع به خودآزاري مي كنيم. چرا من اينقدر شكاك هستم، من خوب شدني نيستم و ...
يكي از نيازهاي من داشتن هيجان است. شك و بدگمانی تغذيه كننده و ارضاكننده هيجان است. بدگمانی جنگ دروني به وجود میآورد كه با دانش نمي توان بر آن غلبه كرد. يعني اگر شما استاد دانشگاه هم باشيد نمي توانيد با دانشتان بر آن غلبه كنيد. هیچ کلاس روانشناسي و سميناری هم نمیتواند برايتان کار كند، اما انجمن معتادان گمنام بدون پول و هيچ درخواست و توقعي چند ابزار قدرتمند به شما مي دهد كه مي توانيد در اين جنگ دروني پيروز شويد.(اصول روحاني، اميد، ايمان، اعتماد، فروتني و ...)
اين تصاوير و مكالمات ذهني هر لحظه دروجود و زندگي ما هستند. اينها بازيهاي بيماري اعتياد هستند كه به خاطرناآگاهي ما از نيروها وحالات و استعدادها و تواناييهايمان از ما سوءاستفاده مي كند. انرژي ما را مي گيرد و به ما آسيب مي رساند و اعتبارش را به خود مي دهد.
عواملي كه باعث استرس و مكالمات ذهني مي شوند؛
1- يكي از اين مكالمات ذهني كه باعث ناراحتي ما مي شود توقعات، خواستهها و انتظارات ما نسبت به محيط اطراف، انسانها و جایگاه ما است.
از شخصي كه در زندگي من است به خاطر باورهايم انتظاراتي دارم كه به نظر خودم اين انتظارات درست و بجا است. اگر اين انتظارات برآورده نشود، من دچار جنگ دروني مي شوم يا اينكه به خاطر موقعيتهاي مبتنی بر باورهايم انتظارات برآورده نشدهام دچار اين حالت مي شوم يا اينكه خواسته هايي همانند خرید خانه و شان اجتماعی بالا و مقام شایسته و احساس مالكيت نسبت به افراد دارم که اگر به آنها نرسیم، باز دچار اين حالت مي شويم. گاهی اينها را هم داريم، اما ترس از دست دادنشان ما را دچار استرس و نگراني مي کند.
2- انكار و خود فريبي و منكر شدن. روبه رو نشدن با رنجش ها و آسيب هاي گذشته و روبه رو نشدن با واقعيت هاي زندگي.
گاهي مشكلاتي داريم. وقتي حالمان را مي پرسند، مي گویيم خدا را شكر. در صورتي كه از درون ناراحتیم يا وقتی كسي به ما آسیبی مي زند يا فريبمان مي دهد خودمان را به نادانی مي زنيم و مي گویيم چيزي نيست. گاهی از خانواده كسي چيزي مي دانيم، ولي به خاطر شرايط يا ترس از گفتن پرهيز مي كنيم. وقتي ما درون ما از این رازها، دردها و جراحات پر مي شود، نمي توانيم آن را تحمل كنيم و به سوی مواد مخدر، سيگاریا مشروب میرویم تا اين حالات را سركوب كنيم و با آنها روبه رو نشويم. اين رفتارها بر گرفتاريهاي ما مي افزايد و جنگ درونیمان ما زيادتر مي کند.
ممكن است ما به صورت كلامي، رواني يا فيزيكي از ديگران سوءاستفاده كرده باشيم. يادآوري اين مسایل باعث مي شود احساس خجالت و گناه كنيم. ما نبايد اجازه دهيم اين احساس خجالت و گناه تبديل به نا اميدي شود. مهم است كه ما با رفتارهاي خود روبه رو شويم، مسئوليت آنها را بپذيريم و براي تغيير آنها بكوشيم. نوشتن درباره آنها، اولين قدم براي انجام اين كار است. كار كردن قدم ها به ما كمك مي كند تا آنچه با ديگران كرده ايم را تا حدودي جبران نماييم.
3- كُليت دادن يا با برچسب زندگي كردن و تعصبات.
هميشه خود را مقصر دانستن . يااگر فلاني كه از نظر ما آدم بدي است و اهل فلان شهر، برخوردار از فلان رنگ پوست، مذهب یا ملیت است، تمامی اهالي آن منطقه اشكال دارند. اين كليت ذهن را مشكل آفرين مي کند.
4- تایيد طلبي. هميشه نگران هستيم كه مردم در مورد ما چه فكر مي كنند يا اينكه درصدديم مردم را خوشحال كنيم. حال به هر قيمتي كه شده حتي خودمان را آزار دهيم تا تایيد ديگران را جلب كنيم يا اينكه فكر مي كنيم مردم از ما برداشت خاصی دارند. يعني اينكه همه كارهايشان را گذاشتهاند كنار وفقط به ما فكر مي كنند. هر جا كه مي رويم فكر مي كنيم همه منتظر ما بودند و الان با خود مي گويند فلاني آمد.
5- تفكر همه چيز يا هيچ چيز. مبالغه كردن. اينكه مشكلي را چندين برابر مي كنيم و از كاه، كوه مي سازيم. اگر من در اين امتحان قبول نشوم تا آخر عمرم بدبخت مي مانم. به خاطر پيام هاي اشتباهي كه بايگاني كردهايم و آنها را پرورش دادهايم، كاملا آشفته و به هم ريخته هستيم.
6- به يكي بیجهت تعارف مي كنيم و آن شخص هم مي پذيرد. آن وقت از درون به هم مي ريزيم. علاوه بر مكالمات ذهني كه درون ما اتفاق مي افتد چيزهاي ديگر مانند نيروهاي طبيعي و غرايزمان نيز فعال هستند.
الف- غذا خوردن. انجمن مي گويد گرسنگي براي ما سم است.
د- خواب. رعايت نكردن آن باعث آسيب مي شود البته به صورت صحيح نه با قرص و دارو و يا مواد ديگر.
7- افكار منفي: افكار ديگران را خواندن،اين شخص كه به من اينگونه نگاه كرد حتما قصد و غرض بدي در مورد من دارد.
چگونگي مواجه با استرس
براي جلوگيري از آسيبهاي استرس مهمترين كاري كه بايد انجام دهيم، پيشگيري است.
پيشگيري يكي از مقوله هاي بسيار با اهميت و مهمي است كه در بسياري از موارد از آن استفاده مي كنيم .
درواقع پيشگيري به اين مطلب اطلاق مي شود كه ما يك سري كارها و راهكارها را
مد نظر بگيريم تا جلوي بروز يك حادثه يا يك اتفاق چه حوادث راننده گي چه حوادث روزمره و بخصوص در مورد اعتياد و استرس انجام مي دهيم.
پيشگيري: كليه اقدامات و راهكارها و روشهايي كه ما انجام مي دهيم تا بسمت مواد مخدر نرويم،پيشگيري بعنوان يك فرايندي مي شناسيم كه فعال،پويا و در حال حركت است كه ما اجرا مي كنيم.در راستاي رسيدن به ارتقاء كيفيت و سبك زندگي،كه هدف توانايي روحي و رواني ما كه عامل محافظت كننده اي باشد كه بتوانيم در شرايط متفاوت در مقابل آسيبها و تنگنا هاي زندگي واكنش بجا از خود بروز دهيم و فردي موثر باشيم.
شما مي پرسيد چگونه؟
شناختي از درون خود داشته باشيم. نگاهي كنيم به ذهنيتمان، قضاوتها، باورها و تشخيص هرگونه تعريفي كه در فكرمان انجام مي گيرد و بر اساس آن عكس العمل نشان مي دهيم كه معمولا يا افسوس و پشيماني نسبت به گذشته است يا تشويش و نگراني براي آينده.
1- باورهايي كه جزو اصول روحاني قدمها است و يا باورهاي خوبی كه در راستاي بهبودي است را جايگزين باورهاي اعتيادآور و مخرب و باورهايي کنیم كه براي ما كار نمي كند.
2- هنگامي كه احساس ترس، عجز، كينه و نفرت داريم، با راهنما و دوستان بهبودي تماس بگيريم. افشا كردن اين حالات كمك زيادي به ما مي كند.
3- بعد از انجام كار ببينيم چگونه مي توانيم اثر منفي استرس را كم كنيم. همانند حضور در جلسات و مشاركت كردن، دوش گرفتن،10 بار نفس عميق كشيدن، دعا كردن و ...
4- كسب دانش لازم كه چگونه خود را ازاتفاقات جدا كنيم.
5- زندگی در زمان حال و نگاه كردن به افكار و احساساتمان كه ببينيم در گذشته و يا آينده نباشند.
6- بررسي عكس العملهايمان نسبت به موقعيت ها و شرايط و اگر از دستمان خارج شد، خود را سرزنش نكنيم. به دنبال راه جديدي بگرديم كه اگر دوباره در آن موقعيت و شرايط قرار گرفتيم، بدانيم چگونه برخورد كنيم.
7- آگاه بودن نسبت به اینكه من كيستم يا چيستم. انگيزه هايم را مورد بررسي قرار دهم و ببينم چه مسيري را طي مي كنم يا اينكه كي و چي نيستم.
8- كنترل نكردن و كنترل نشدن. موضوع مهمي كه بايد به آن توجه داشته باشيم. من گاهي مي بينم دوستان بهبودي به هم مي گويند كه كسي يا چيزي يا اتفاقي را كنترل نكن. در صورتي كه برعكس ديگران و يا موقعيت ها آنها را كنترل مي كنند.
9- موضوع را عوض كنيم. اين مهارت را ياد بگيريم كه وقتي موضوع به سمت منفي شدن، غيبت كردن، خشونت و ... پيش مي رود آن را تغيير دهيم و به سمت و سوي آرامش و تفاهم ببريم.
10- بدانيم اين مسئله چقدر اهميت دارد یا اينكه ببينيم اين مسئله يك سال ديگر چقدر اهميت دارد و همين طور زمان را تقليل دهيم.
11- از بالا به اين موضوع نگاه كنيم. از احساس مالكيت يا وابستگي خود را رها كنيم. با اين عمل ديدمان عوض مي شود.
12- آگاه باشيم كه در حال قضاوت کردن هستیم و شخص مقابل هم طبق باورهايش قضاوت مي كند. پس اختلاف بين باورها است و اين باورها هستند كه با هم متفاوتند.
13- به ذهن بگوييد ساكت باشد. يك بار در خانه به خاطر موضوعي خيلي عصباني شدم. عامل مهمي كه در آن حالت براي من كار كرد اين بود كه به خود گفتم، الان چكار نبايد بكنم. با خود گفتم؛ چيزي را نشكن. فحش نده. كسي را نزن و خانه را ترك كردم.
براي خود چند لطیفه خنده دار تعريف كردم و ياد موضوعي افتادم كه برايم خنده دار بود. این کارها خیلی به من كمك كرد. البته بعد از چند ساعت دوباره آن موضوع به ذهنم آمد، اما اين بار از انرژي و سم و زهرش كاسته شده بود و زنگ زدم به راهنمايم و اين اتفاقات را بيان كردم.
14- ما نمي توانيم ديگران و دنيا را تغيير دهيم. اما مي توانيم با كاركرد 12قدم و قدرت نيروي برتر خويش را تغيير دهيم.
15- بدانيم ما سه حق انتخاب داريم؛
الف: مشكل و يا شرايط را ترك كنيم.
ب:حلش كنيم يا تغييرش دهيم.
ج: زماني كه نه مي توانيم حلش كنيم ونه تغيير دهيم، آن را بپذيريم.
چه كنيم كه اثرات آن كم شود يا بر آنها غلبه كنيم
پيشنهادات كلي كه انجمن به ما مي دهد از طريق كاركرد 12قدم ميسر و امكان پذير
مي شود.
1- آگاهي كامل داشتن از زندگي و حالاتمان.
ترازنامه.
جسمي: آيا اكنون گرسنه هستم، خسته هستم.
رواني: افكارم در چه وضعيتي هستند. افكارم با سرمايه من مشغول خوشگذراني هستند. نگران آيندهام. نگران كرايه خانه، گراني و ...
احساسي: احساسات من مشغول آسيب هاي گذشته هستند. احساسات مرا سوق
مي دهند به سمت دوستي و صميميت يا نفرت و انتقام جويي.
روحاني: تصميمي كه میگیرم را آيا اصول، راهنما و نيروي برتر تاييد ميكنند. انگيزهام چیست. آيا مفید هستم. خدمت را با محبت انجام مي دهم، فروتني مي كنم.
ترازنامه نوشتن بر روی كاغذ نه ترازنامه ذهني.
ترازنامه به صورت ساليانه، ماهانه، روزانه و در لحظه.
2- جايگزين كردن و انتقال بر روي نواقص و كمبود هاي اخلاقي.
غرور/ تواضع و فروتني. حسادت / مهرورزي. منفي بافي / مثبت انديشي. طمع/ ايثار
كينه / بخشش. تنبلي / مسئو ليتپذيري. دشمني / دوستي. ترس / عشق .عجول بودن/ صبوري و استقامت.
در انجمن اصطلاحي وجود دارد با عنوان تنفس روحاني که از اهميت زيادي برخوردار است. ما باید خودمان را تمرين بدهيم با اصول روحاني و با تمرين تنفس روحاني داشته باشیم. يعني آن چيزهايي كه اقرار و اعتراف نكرديم و مانع از مشاركت و مصاحبت شيرين با خداوند شد . چيزهايي كه مانع ارتباط ما با خودمان و ديگران مي شود را اقرار كنيم و مخفي نكنيم.
در تنفس روحاني كه دم و بازدم معنوي است ما چيزهايي را از درون خود ببرون
مي ريزيم. همانند خشم و عصبانيت ها، كينه ها و رنجش ها، عقده ها و عادات زشت كه بايد اقرار كنيم و از هر اجبار و نادرستي نجات پيدا كنيم و پاك شويم.
3- در تمامي ابعاد وجودي و وضعيت هاي زندگي رشد و به خودمان رسيدگي كنيم.
4- جسمي: تربيت بدني از جمله شیوه غذا خوردن، نوع غذا، كيفيت غذا، مقدار غذا. نرمش و ورزش، پياده روي، شنا، ماساژ، موسيقي، رسيدگي به بهداشت، دندان ها و ...
روابط:...
اقتصادي:...
رواني: مطا لعه كردن، تفريح و سرگرمي، ديدن فيلم هاي آموزنده و كمدي، تحقيق در مورد خودشناسي، اختصاص فرصتي براي كاركرد قدمها و مثبتانديشي. افكارمان را چك كنيم آيا با واقعيت منطبق است. باورهايمان را بررسي كنيم اگر براي ما كار نمي كند آنها را دور بريزيم و ذهنمان را اشغال نكنيم. افكاري كه به دردمان نمي خورد يا به ما آسيب
مي رساند همانند افكار بحرانزا را از خود دور كنيم. قضاوت نكنيم. مشورت كنيم. مديتشن به معني پاك سازي ذهن هم مفيد است .
احساسي: شناخت احساسات، چگونگي برخورد و ابراز احساسات، ترميم احساسات آسيب ديده، تقويت احساسات مثبت، آموزش هنر،علاقه و نزديكي به هنر و هنرمندان. رفتن به طبيعت، وقت گذاشتن براي تمرين سكوت، رستوران رفتن، احترا م به ديگران و دوست داشتن آنها.
روحاني: دست از قدرت مطلق (خدا) بودن برداريم و در تغييردادن ديگران و دنيا ناتوان خود را پذیرا باشیم.
5- تعمق بر (بودن) و نه (شدن)
اينطور نيست كه اگر من به فلان موقعيت برسم خوشبخت مي شوم. چون صدها بار اين تجربه را داشتيم كه به آن موقعيت ها رسيدهايم و ديدهايم كه آن موقعيت ها نيستند كه به ما خوشبختي مي دهند. اگر فكر كنيم خوشبختي در آينده است به خطا رفته ايم.
6-خويشتن پذيري، خويشتن داري
براي خويشتن پذيري ما 4 مرحله را توسط كاركرد قدم ها مي گذرانيم؛ خوديابي، خودشناسي، خود دوستي (مسئوليتپذيري)، خويشتن پذيري (من خوبم، تو خوبي، ديگران خوبند).
7- دعا و مراقبه (قدم يازده)
8- تكليف خود را با مرگ، شك و تنهايي روشن كنيم.
بسياري از ما به دليل اينكه موضوع مرگ را در ذهن و ضمير و عقايد خود درك نكردهايم يا برخورد درست و مناسبي با آن نداريم، تمام عمر سايه اين خطر را در زندگي خود و عزيزانمان احساس مي كنيم.
عده اي از ما معتادان .مرگ را در مقابل زندگي قرار مي دهيم و نه جزيي و قسمتي از زندگي و مرگ را به معني نابودي و تمام شدن و پايان كامل مي دانيم. عده اي ديگر از معتادان مرگ را آغازي دوباره و تولدي تازه مي دانند.
معلوم است كه اين دو نگاه و دو نوع برخورد مختلف با اين موضوع چه تاثيرات و
تفاوت هايي را در ما به وجود مي آورد.
اينكه معتاد از كودكي با مسئله مرگ چگونه آشنا شده و چه تجربيات و استنباطي از مرگ داشته، به خصوص مراسم خاكسپاري و سوگواري در حضور او به چه شكل صورت گرفته است و اصولا درباره كسي كه از دنيا رفته و يا احتمالا جايگاه او بعد از مرگ چگونه سخن به ميان آمده است و همه اين اتفاقات و تعاريف بر زندگي او تاثيرمي گذارد.
اجازه دهيد يك نكته مهم را يادآوري كنم.
مي دانيد وقتي در يك معامله ضرر مي كنيم چه چيزي باعث ناراحتي و ترس ما
مي شود؟ در حقيقت ترس از مرگ. زیرا با آنچه در مالكيت ما بوده است، هم هويت شدهايم و حالا كه ضرر مي كنيم فكر مي كنيم قسمتي از وجودمان را از دست مي دهيم.
اعتياد تنها كتابي است كه اگر چه عده اي معدود آن را مي نويسند، ولي تمام اعضای يك ملت به ناچار بايد آن را بخوانند. اعتياد تنها آتشي است كه گرچه در اجاق هاي پنهاني شعله ور است، ولي دودش آشكارا تمامي چشمهاي باز و بسته را به اشك مي آورد.
من گرچه قطره اي در برابر اقيانوسم، اما فردا را روشن مي بينم. زيرا يك چيز باور نكردني را باور كردهام. اينكه بمبي كه ضامنش كشيده شده است را مي توان خنثي كرد.
انجمن معتادان گمنام حاضر است انگشت روي زخم بسته شده و كهنه بگذارد. زخمي كه كهنه است و متعلق به هيچكس و هيچ رژيم و هيچ شرايطي نيست. زخمي ازلي است که اگر جلوي آن را نگيريم، ابدي مي شود. فقط باز كردن زخم و صحبت کردن از مسایل دردناك كافي نيست. بايد درمان كرد و انجمن براي هر زخمي درماني دارد.
من هم مي خواهم در اين راه سهمي داشته باشم. زیرا معتادان مانند بمبي هستند كه ضامنش كشيده شده است و هيچكس حاضر نيست به آنها نزديك شود. اعتياد يك زخم عمومي است.
تصور كنيد ما درون كشتي نشستهايم و قسمتي از اين كشتي سوراخ شده است و من
نمي توانم بگويم كه به من ربطي ندارد. چون همه ما درون اين كشتي هستيم و با اين كشتي غرق مي شويم.
كار انجمن تبديل است و غيرممكن را ممكن ميسازد.
پدرام
ايمل
وبلاگ
Pedram1behboudi.blogfa.com
موبايل
09329164217-09192190282
نویسه جدید وبلاگ
متن نویسه... افکار منفی
. افكار منفی، وقايع منفی و ناراحت كنندهای همانند زخمها، عقدهها، جنگهای درون، حسادتها، بدگمانیها، رنجشها، كينهها، نگرانیها، احساس پوچی و بیارزشی را توليد میكنند. اينها بر روی اراده و رابطه هاي ما تاثير میگذارند و سدی میشوند برای رسيدن به شادی و آرامش.
به گمانم داغ دل همه را تازه كردهام
شرایطی كه در ما انسانها به وجود میآيد و تکتک ما انسانها درگيرش هستيم را نمیتوان نادیده گرفت. چون قسمتی از وجود ما است كه افكار منفی و يا گاهی منفیگرايی را شكل میدهد. اين قسمت از وجود، منفیگرايی را گسترش میدهد و تداوم میبخشد. هرچه میكوشيم تا آن را به مثبتانديشی تبديل كنيم، همانند کودکی لجباز، مدام بازمیگردد و آن فكرهای منفی را پخش میكند و درونمان را متلاطم میسازد. در حقيقت يكي از بزرگترين كارهايی كه ما در انجمن، در بخش روانی انجام میدهيم مربوط به همين قسمت از وجودمان است.
هر موقع فكراشتباه، فكر منفی يا فكر نامناسبی میكنيم، احساس بدی داریم؛ اين يك قاعده است.
نادرست بودن افكار همانند این است کهً ماشينی ببينيم و گمان كنيم سگی است كه میخواهد به ما حمله كند يا سايههايی ببينيم و فكر كنيم ارواحی هستند كه میخواهند به ما آسيب برسانند یا شما در حال صحبت کردن با کسی هستید و من فكر میكنم از من بدگویی میکنید يا مشغول نقشه كشيدن برای آزار دادن من هستید. وقتی اين گونه فكر میكنيم، دير يا زود حالمان بد میشود؛ چون فكر، باور، نظر و خيال ما اشتباه است.
وقتی به جنبههای بد و منفي ماجراها نگاه میكنيم احساس بدی به ما دست میدهد یا وقتی باور من اين است كه چون فلان كار را انجام دادهام يا ندادهام اين بلا سرم آمده است؛ تصادف كردهام، بيمار شدهام و ... با این شرایط در كارم رشد نمیكنم و حالم بد میشود.
تجربههای زيادی داريم كه تصورات، تخيلات، افكار و عقايد منفی چگونه ذهن ما را به سوی نگرانی، احساس گناه، شرم و ... سوق میدهد.
البته به سبب وجود باورهای بيمارگونه، بعضی وقتها، افكارنادرست و منفی حال ما را خوب میكنند. مثل وقتی كه كسی را دست میاندازيم یا يكی را فريب میدهيم. افرادی مثل من وقتی میرفتيم دزدی و در اين كار موفق بوديم، هر چه مبلغ دزدی بيشتر و باا رزشتر بود، بيشتر لذت میبردیم، اما اگر كسی از ما دزدی كند و يا فريبمان بدهد، میخواهيم زمين و آسمان را به هم بدوزيم و بدترين مجازات را برايش خواستاريم.
اگر كسی از ما بپرسد كه چاره كار چيست، میگوييم يكی از راهكارها، بررسی اين بخش از وجود است تا ريشه افكار منفی را كشف كنيم.
متأسفانه عامل اصلی كه از ناآگاهي ما سوءاستفاده میكند، بيماری اعتياد است. البته قسمتی ديگر از افكار منفی ریشه در كودكی دارد. وقتی كودك هستيم از افكار و رفتار و گفتار اطرافيانمان میآموزيم كه چگونه درباره خودمان، ديگران، زندگی و جهان هستی فكر كنيم و تصميم بگيريم.
زمانی كه بزرگ میشويم طبق عادتهایمان كه بر اساس شرایط و رويدادهای کودکی شكل گرفته است را دوباره در زمان بزرگسالی بازسازی میكنيم و بر اساس این الگو اسير چرخه بسيار كاذب و ناراحتكننده وسوسه، اجبار و عادتهای خودمحورانه میشويم و دردمان باقی می ماند.
ذهن ما میكوشد تا از خودش مراقبت كند و طبق قاعده تجربيات را از روی درد و لذت مینگرد. وقتی اتفاق دردآوری بيفتد و درد ناراحتمان كند، با خود میگوييم از اين پس بايد مطمئن شوم كه ديگر اين اتفاق آزاردهنده نمیافتد و از جایی شروع میكنيم كه مسایل را به هم پيوند دهیم و داستانهايی جور كنيم و سناريويی بسازيم تا برسيم به اينكه چطور دنيا را بنگريم و در دنيايی كه ممكن است دردآور باشد، از خودمان محافظت كنيم. در بسیاری مواقع میبينيم از همینجا افكار منفی به وجود میآيند و در مقابل هجوم افكار منفی، درمانده میشويم.
خوشبختانه همه اينها فقط فكر و خيال و برداشت ذهنی ما است. در بيرون از ما، هيچ اتفاقی نه بد است نه خوب و هيچ اتفاقی به ما نمیگويد كه در برابرش چه كنيم. خودمان هستيم كه تصميم میگيريم بر اساس آنچه كه از آن اتفاق دريافت کردهایم، چه حسی داشته باشيم و چه رفتاری نشان دهیم.
اگر اتفاقی دردناك بوده، برداشت ما دردناكش کرده است. اگر خوشايند بوده، ما از آن چنين نتيجهای گرفتهايم. به گمانم اين مسئله را بايد قدری بيشتر توضيح دهم. چون ممكن است تعجب كنيد و بگوييد شخصی كه تمام زندگی من را خراب كرده يا فلانی كه كاری زشت انجام داده يا دوستی كه به من آسيب رسانده و خيانت كرده است، همه توهم هستند و هيچ كدام كار بدی نكردهاند؟!
مايلم بيشتر توضيح دهم كه مفهوم اينكه اتفاقی افتاده يا اينكه اتفاق را ما میسازيم و اينكه آيا در آن اتفاقات میمانيم و با افسردگي زندگی میكنيم، چيست؟
ما معتادان هم حساس هستيم هم با احساس.
تفاوت حساسيت با احساس
حساس متخصص بزرگ كردن مسایل كوچكِ بدِ زندگی است، درحالی كه فرد احساسی متخصص بزرگ كردن نکات كوچكِ خوبِ زندگی است (افراط و تفريط). گاهی كسی را بابت يك كار خوب آنقدر بزرگ و مقدس میكنيم كه لياقتش را ندارد و ديگری را به دليل يك كار بد به قدری كوچك میكنيم كه شايستهاش نيست و بزرگترين مجازاتها را برايش خواستاريم يا عاشق كسی میشويم و میگوييم ما بی او میميريم، اما بعد از مدتی میخواهيم همان شخص را بُكشيم.
برخی افراد حساسيت (آلرژی) دارند. یعنی نسبت به هوای سرد یا بوی خاصی دچار واکنش بدن همانند عطسه و سرفه میشوند که یک اتفاق فیزیولوژیکی است، اما برخی از ما به جهت روانی آلرژی داريم.
اجازه بدهيد مثالی بزنم كه فكر میكنم بیشتر ما معتادان با آن مواجه هستیم وبسیاری از خانوادهها را ديدم به خاطر همين مسئله رابطههایشان خراب شده است و زندگی را برای خود و خانوادهشان تلخ كردهاند و يا کارشان به طلاق كشيده است.
گاهی وقتها ما به برخی از كلمات حساس هستيم. همانند وقتی که کلمات قشنگ، زيبا، زرنگ، باهوش، بهتر،برتر و از این دست را درباره دیگران میشنویم. . من یک بار همراه خانواده در حال تماشای یک برنامه بودم. در میانه برنامه همسرم گفت فلان شخص چشمان زیبایی دارد. این حرف من را از درون داغون کرد، اما به روی خودم نياوردم.
دقت کنید! همسرم به من نگفت ترا دوست ندارم یا اینکه زشتی یا حتی نگفت تو بدی، اما من در دلم از آن شخص دچار رنجش خاطر شدم و از او بدم آمد. از آن به بعد هر وقت برنامهای از آن شخص پخش میشد، شبکه را عوض میکردم و در ذهنم با آن بازیگر درگیر میشدم. همچنین رفتم به دنبال مطالبی درباره این بازیگر تا چهره او را پیش همسرم مخدوش کنم. حتی برای او داستان ساختم تا وی را بد جلوه دهم.
مدتی بعد با همسرم در حال تماشای یک برنامه بودیم که باز همان شخص را نشان داد. من نمیتوانستم شبکه را عوض کنم، بنابراین شروع کردم به بدگویی کردن از آن شخص.
در موقعیت دیگری، همسرم از یکی از اقوام تعريف كرد كه در کشور دیگری زندگی میکند و رفت و آمدی با ما نداشت.باز حال من خراب مي شد.
و اگر از شخصی يا از فاميل تعريف میكرد که با او رفت و آمد داشتیم من دچار احساس درد درونی میشدم و از آن پس اگرهمسرم میرفت منزل مادرش حتما به آنجا زنگ میزدم ببينم چه کسی آنجا است. نكند همان کسی که از او تعريف كرده است، الان آنجا حضور دارد و اصولاً به خاطر همین شخص آنجا رفته است. به همین ترتیب شك و بد گمانی من را نابود میکرد.
ممکن است شما هم نسبت به برخی افراد مشهور بیدلیل رنجش خاطر داشته باشيد. به دقت بررسی کنید که روی چه مسایلی حساس هستيد. با چه احساساتی مشكل داريد
تخصص ما اين است كه مسایل كوچك و بد را بزرگ كنيم و همه اتفاقات كوچك و بزرگ شده را به گذشته، تجربيات و ديگران و حتی اگر راحتمان بگذارند به تاريخ میكشيم و بعد نگران آينده میشويم. بنابراين يک موضوع كوچك، ناگهان هم ابعاد تاريخی پيدا میكند و هم به آينده وصل میشود؛ برای نمونهً اگر فرزندمان حرفمان را گوش نكند، يكباره در ذهنمان راجع به اين اتفاق قضاوت میكنيم و خود را به نابودی میكشيم. يعنی موضوعی كه آزاردهنده نيست را آزاردهنده میكنيم و به خود و ديگران آسيب ميرسانيم.
بیشتر معتادان خودشان را بيشتر از ديگران میآزارند. اگر ديگران ما را اذيت كنند، در نهايت به پليس مراجعه میكنيم، اما مشكل اينجاست كه خودمان بيش از سایرین خودمان را آزار میدهيم.
بگذاريد مثالی بزنم. در خانه به فرزندم كه مشغول تماشای تلويزيون است میگويم برو درس بخوان، اما او نمیرود. افكاری كه در ذهن من میگذرد اينها هستند: "پُر رو شده! تقصير مادرشه كه اينو پُر رو كرده! با اينا نمیشه با مهربونی رفتار كرد! من اگه میگم برو درس بخون بهخاطر خودشه كه بدبخت نشه! نره دزد بشه يا دنبال خلاف بره! پسفردا میافته زندان و آخرش هم طناب دار میندازن گردنش!"
از آنجايی هم كه به خشم و عصبانيت اعتياد دارم مدام در ذهنم میجنگم و دستآخر با عصبانيت لگدی نثارش میكنم. درحاليكه فرزندم از مدرسه آمده و خسته است و برای خودش برنامهريزی كرده است كه چه وقتی بازی كند و كی به درس و مدرسهاش بپردازد يا اينكه به خاطر يك اختلاف با همسرم آن را نسبت میدهم به تمام زنها و همه آنها را بد میدانم و اين ديدگاه را میبرم به تاريخ و زمان پيدايش و میگویم تمام بدبختیها سر همين زنها است، اين حوا بود كه ...
انجمن میگويد ما مسئول بهبودیمان هستيم و بايد از خود مراقبت كنيم. همانند وقتی که سوار موتور هستم، مراقبت میکنم با دیگران تصادف نکنم و دیگر وسایل نقلیه به من نزنند. به اين فكر نمیكنم رانندگان ديگر در مورد ظاهر من چه قضاوتی میكنند يا من درشكل و ظاهر آنها قضاوتی نمیكنم. مقایسه نادرست شکل ظاهری افراد با قیمت ماشینی که سوار آن هستند يا ايرادگیری از نحوه رانندگی دیگران جزو وظایف و کارهای من نیست. نباید سعی کنم ديگران را هدايت و راهنمايی كنم كه چگونه رانندگی كنند. من ارباب ديگران نيستم و كنترل آنها را در دست ندارم.
اين اتفاقات مسئله مرگ و زندگی، بدبختی و بيچارگی نيست، بلكه تفاوتهايی است درست مثل اينكه به يك فيلم یا منظره نگاه میكنيم و برداشتی از آن داريم و من آماده هستم با اين مسائل و آنچه دور و برم هست درست برخورد كنم.
يعنی مسایلی كه دردآور و رنجآور نيست را برای خود دردآور نكنيم، اما ما معتادان ذرهبين بر میداريم و چيزهای كوچك را بزرگ میكنيم و فقط و فقط نگاهمان و برداشتمان به نکات منفي و بدی است كه در گذشته اتفاق افتاده است، يا به نوعی اتفاق خواهد افتاد. انگار مسایل خوبی در زندگي نمیبينيم. تمركزمان روی رویدادهای منفی است و با خود مرتب این موضوع را تكرار میكنيم. اين منفیبيني را در خودمان يا در اتفاقات دوران كودكی میبینیم که برای عزيزانمان و ديگران افتاده است و میگوييم من از بچگی شانس نداشتم. من بدبخت و بيچاره، من پدر و مادر خوبی نداشتم كه اين همه بلا سرم آمده است و ...
اين نگاه و فكر منفی مرتب در ذهن ما تكرار میشود كه افسردگی ايجاد میكند و ما را به فضایی میبرد که انگار پارچهای سياه انداختهاند روی ما و فكر میكنيم دنيا همين فضای تاريك و سياه است كه دور ما قرار دارد. بعد وحشت تمام وجود ما را میگيرد و واكنش نشان میدهيم. زيرا ما معتادان به خاطر آسيبهایمان واكنشی هستيم. فكر میكنيم ما انبار باروتيم و ديگران با كبريت دنبال ما میگردند تا ما را منفجر كنند و هيچ نکته خوب و مثبتی وجود ندارد.
معلوم است كه وقتی تمركز ما روی مسایل منفی باشد نتيجهاش درد و تلخی است، اما اگر تمركز ما بر روی نکات مثبت باشد، نتيجهاش شادی و آرامش است. راهنمايم میگويد اين حالات ما همانند اين است كه ما روی مبل نشستهايم و كنترل تلويزيون دست ما است، تلويزيون هم فيلمی پخش میکند كه ما آن را دوست نداريم و از نگاه ما بد است. ما اين فيلم را نگاه میكنيم، اما لذت كه نمیبريم هیچ، اذيت هم میشويم و مرتب در مورد کارگردان و هنرپيشه ها غُرمیزنيم و خودمان را آزار میدهيم. در اين موارد، تنها اتفاقی كه ممكن است برای ما خوب باشد اين است كه شبکه را تغییر دهیم یا تلویزیون را خاموش كنيم.
گاهی ما متوجه نيستيم صدايی كه در ذهن ما تكرار میشود را باید تغییر دهیم یا آن را خاموش كنيم.البته با كاركرد قدم ها ما به اين مهارت میرسيم.
وقتی میگویيم خارج از ما پدیدهای خوب یا بد نيست، بلکه مایيم كه آن را بد یا خوب میكنيم، به این مفهوم است که برای نمونه تلويزيون خبری پخش میکند كه طی آن کسی ديگری را میكشد. این اتفاق یک قتل است. چطور باز هم میتوانيم بگویيم خارج از ما هيچ پدیده بدی نيست؟!
بسیار خوشحال می شوم كه اين را بتوانيم با هم باز كنيم كه منظور ما چيست. منظور ما اين است كه ما درون خود دستگاهی داريم به نام دستگاه انديشه ساز که به طور مرتب در حال تولید فکر است و برای هر چيزی كه حواس پنج گانه ما مخابره میكند، در ذهن ما يك مفهوم میسازد. اين مفاهیم و انديشه ها هستند كه به ما احساسات مختلفی را منتقل میکنند. يك اتفاقی كه هميشه در ذهن ما میافتد اين است كه قبل از رفتن بخواهيم به مكانی يك سری تصاوير در ذهنمان نقش میبندد و فكر میكنيم مقصدمان بايد اينگونه باشد، اما وقتي به آنجا میرسيم و میبينيم طبق پيش بيني ما نبوده است احتمالاً حالمان بد میشود و روی کاری که قصد انجامش را داریم، تاثير منفی میگذارد يا وقتی با كسی تلفنی صحبت میکنیم، بر اساس صدايی كه میشنويم در ذهنمان تصويری میسازيم اما وقتی شخص مورد نظر را میبينیم و متوجه تفاوت زیاد تصویری که ساختهایم و واقعیت موجود میشویم، امکان بروز ناراحتی از ما وجود دارد. حتی به خودمان اجازه میدهيم از نظرروانی به او حمله كنيم و برخورد نامناسبی انجام دهيم. آيا مقصر طرف مقابل است يا مشکلی در درون ما وجود دارد.
يا اینکه گاهی ما واقعهای را میبينيم. فرض كنيم دو ماشين جلوی ما با هم تصادف میكنند. اگر فكر كنيم كه وای چه مصيبتی حتما كسی كشته شده است، قبل از اينكه جلو برويم و ببينيم آيا واقعاً کسی صدمه ديده است يا نه، فكر ما به ما میگويد كه مصيبت است و احساسمان میشود درد، نگرانی و ترس که مبادا سر من بيايد و خيلی مسایل دیگر كه از آن انديشه بیرون میآيد. بدون اينكه هنوز رفته باشيم و بررسی کنیم که برای کسی اتفاقی افتاده است یا خیر.
فرض کنید شخصی برای شما بازگو کند كه شخصی یک کودک سه ساله را با چاقو گروگان گرفته بود. پدر کودک با تفنگ به این گروگانگیر شلیک میکند و او را از بین میبرد. بسیاری ممکن است کار پدر کودک را تحسین کنند كه به این وسیله کودکش را نجات داد. در حالی که ما با نفس کشتن مخالف هستیم، اما این اتفاق به جهت ذهنی نتیجه دیگری برای ما دارد. در صورتی که اگر شخصی برای ما تعریف کند که مردی، مرد ديگري را با اسلحه کشت، از این اتفاق و کار قاتل اظهار تنفر میکنیم، ولی اگر درست در همین لحظه اطلاعات دیگری درباره قتل و انگیزه آن به ما بدهند، این اتفاق مفهوم ديگری در ذهن ما میگيرد. انگار برای ما كل مسئله تغيير میكند و در ذهنمان خوب و بد جای خود را با هم عوض میکنند و نسبت به این موضوع احساسی کاملاً متفاوت درون ما به وجود میآید.
روزی در یک اتوبوس چند بچه شلوغ میكردند. پس از مدتی دیگر مردم حاضر در اتوبوس حوصله شان سر رفت و شروع كردند به اعتراض كه چرا به اينها تربيت ياد ندادند، بچه كه نبايد اینقدر شلوغ كند و ...
شخصي كه با بچه ها بود آرام از مردم عذرخواهی كرد و گفت: "ببخشيد، امروز پدر و مادر اين بچهها تصادف و فوت كردهاند ما آورديمشان بيرون تا صحنههاي دلخراش به آنها آسيب نزند." مردم وقتی اين حرفها را میشنوند هر كدام بلند میشوند با بچه ها بازی میكنند و ...
پس سر و صدای بچه ها نبود كه آنها را اذيت میكرد.
ياد دكتری افتادم كه به بيماران قطع اميد كرده از زندگی دستگاهی میداد تا خودكشی كنند و چقدر بحث سر اين بود كه كار خوبی میكند يا كار بد. چندان آسان نيست كه بنشينيم و قضاوت كنيم و بگوييم چه چیزی بد و چه چیزی خوب است. بستگي به اين دارد كه چه كسی دارد نگاه میكند و از چه ديدگاهی آن را بررسی مینماید.
راهنمايم میگفت، شما میگوييد مگس بد و كثيف و بدترين موجود دنيا است و بايد كشتش، ولی آيا از نظر خود مگس هم همينطور است و بايد كشته شود يا در مورد ما معتادان كه زمانی مصرف میکردیم، عدهای میگفتند معتادان را بايد كُشت. اينها خوب شدنی نيستند يا باید آنها را بريزند در درياي نمك كه نسلشان برداشته شود، اما ما كه در حال مصرف بوديم آيا انتظار داشتيم كه چنین تصميمی در موردمان گرفته شود؟!
پس موضوع اين است كه از چه ديدگاهی داريم به یک واقعه نگاه میکنیم و به این اتفاق مفهوم میدهيم. يكبار راهنمايم پرسيد: "اگر گربه سياه ببينی چه حسی به تو دست می دهد." گفتم: "اگر سگ باشم كه خوش به حالم میشود و اگر موش باشم كه وای به حالم."
زمانی من به عنوان پيك موتوری كار میكردم. يك مرتبه سرويسی داشتم برای شهرك غرب و برگشت به مبلغ چهار هزار و پانصد تومان. خانمی كه بايد مبلغ را میپرداخت، گفت: "چرا اينقدر گران حساب میكنی." گفتم: "من قبض دارم و طبق قبض و تعرفه پيك پول دريافت میكنم." او گفت: "آژانس ماشين اينقدر میگيرد!" سريع متوجه شدم كه چرا حالش بد شده است.
به او گفتم: "خانم عزيزمعذرت میخواهم، ولی پولی كه شما پرداخت میكنيد حالتان را بد نمیكند، بلكه مفهومی كه به آن میدهيد، حال شما را خراب میكند. اگر من با ماشين میآمدم و لباسی شيک و مرتب تنم بود شما علاوه بر اينكه این پول را میدادید، احتمال داشت مبلغی هم بابت انعام به من بپردازید و حالتان هم بد نمیشد. در صورتی كه اصل سرويس دهی يكی است."
تا حالا دقت كردهايد وقتی میخواهيم خريدی كنيم، تا چه اندازه محل خریدمان روی ما تاثیر میگذارد و تفاوت شکل و محل قرارگیری فروشگاهها تا چه اندازه برای ما مهم است؟
اما خبر خوش اين است كه اگر برداشت و مفاهیم آزارمان میدهد، اختيار دست ما است. میتوانیم آنها را تغییر دهیم!
حالا بياييد به شیوه ترميم و معالجه كردن زخم های روانی كه از برداشتها و مفاهیمی كه خودمان به خودمان يا زندگی دادهايم، اين زخم ها را معالجه كنيم. در حال حاضر نکتهای كه به نظرم میرسد، شیوه عشق ورزیدن و محبت کردن به خويشتن است. اين کار يكی از راههايی است كه میتوانيم با آن زخمها را درمان كنيم.
دوازده قدم برای ما معتادان است که از اين روش در آن بسيار استفاده میكنيم كه عشق را به خود جلب كنيم و متوجه باشيم چه كارهايی انجام میدهيم كه نشانه نبود عشق به خود است. چه كارهايی انجام میدهيم كه خيال میكنيم نامش عشق به خود است، ولی در واقع نوعی خودخواهی و خود مركزبينی است و چه كارهايی انجام میدهيم كه نشانه احساس بیارزش بودن و تنفر از خود است. حالا كمی در مورد اينها با هم مشاركت میكنيم بعد میپردازيم به اينكه چگونه عشق را در خود همانند يك كشاورز بكاريم و درو كنيم.
يكی از مسایل مهمی كه در وهله نخست بايد به آن توجه داشته باشیم اين است كه افكار ما بخشی از روان ما هستند و تماميت ما را تشکیل نمیدهند. افكار ما مجموعهای از قسمتهای مختلف، با فكرهای مختلف است. يعنی نمیتوانم بگويم من در افکارم خلاصه میشوم و هیچ موجودیت دیگری ندارم. به هر چيزی كه نگاه مي كنيم، یک بعدی نیست. برای نمونه سيب يک ميوه است. نمیتوانيم فقط به قسمت بیرونی سیب نگاه کنیم و بگویيم این میوه فقط از يك قسمت تشكيل شده است. چون وقتی اين سيب را باز میكنيم متوجه وجود قسمتهای مختلف دیگری میشویم. اين میوه به واسطه نيازهای مختلفی که دارد توانسته است به یک سيب تبديل شود.
ما در زمانهای مختلف از نيازها و خواستههای مختلف و متفاوتی برخوردار بودهایم و در اصل با نحوه برآورد شدن این نیازها شكل گرفتهايم و امروز هم نیازهای دیگری داريم. اكنون وقتی با پدیده یا موجودی روبهرو میشويم، به این موضوع توجه داریم که این پدیدهها خارج از درون ما با هم گفتاری برقرار میکنند و نياز و درخواستی دارند . در این موقعیت وقتی قسمتی از ذهن و روان ما افكار منفی به وجود میآورد، از بخشهای مختلف آسيبها، بیاعتمادی، باورها و اعتقادات تشکیل میشود.
خيلی خيلی مهم است كه آگاه باشيم و به دقت نگاه کنیم و به این نتیجه برسیم که کلیت من را این افكار منفی تشکیل نمیدهد و به همین خاطر میتوانم خودم را از آنها جدا كنم. يعنی برای اينكه بتوانم عشق را به خود بدهم، اولين قدم من اين است كه خودم را ابتدا از اين افكار منفی جدا كنم. به اين اتفاق درانجمن ناظر بودن، هوشياربودن و بيداری روحانی میگویند.
مثالی كه در انجمن میزنند اين است كه شما صبح از خواب بيدار میشوید و خوابی که دیدهاید را بازگو میکنید و به جزییات آن میپردازید. به این شخص میگویند آن بخشی از خواب که شما بر کارهای خود ناظر بودید و به این وسیله آنها را تماشا میکردید که اکنون امکان بیانش را دارید را میگويند "بُعد ناظر" كه ناظر بر افكار و احساسات و اتفاقات درونی است، بدون اينكه درگير افكار و احساسات شود.
اجازه بدهيد نمونهای از خودم بیاورم. چند وقتی بود میخواستم در كارهای خانه به همسرم كمك كنم و مثلاً در شستن ظرفها به او كمك كنم، اما چيزی از درون مقاومت می كرد و اجازه این کار را نمیداد. با خود گفتم: "چيزی درون من مانع این کار میشود. آيا باوری درون من هست كه میگويد مرد نبايد ظرف بشويد. اگر اينكار را انجام دهد، مرد نيست." صدايی میگفت: " اگر اينكار را انجام دهی، از تو سوء استفاده میكند و بايد برای هميشه اينكار را انجام دهی."
صداهای زيادی را شنيدم كه مانع میشدند و صداهاي ديگري را هم میشنيدم كه میگفت: "تو يک معتاد در حال بهبودی هستی و بايد مسئوليت پذير باشی." با وجود صداهای منفی كه میشنيدم نبايد تسلیم صداها میشدم. بلند شدم و اين كار را انجام دادم. ابتدا سخت بود، اما وقتی شروع كردم به شستن قدرتشان كم شد. پس از مدتی وقتی به اين افكارمنفی بها نمیدهم، هنگام شستن ظرفها، از کارم لذت میبرم. نمیدانم، شايد به خاطر اينكه چيز كثيفی را تميز میكنم يا به خاطر اينكه با آب ارتباط میگیرم.
نمیدانم کلمه غرور كه از كلمات بسیار مسخره است چگونه وارد روابط انسانی میشود و آن را مخدوش میکند. اينكه غرور داشته باشم و به شخصی نگويم دوستت دارم یا اینکه چقدر برای من اهميت داری، معنا و مفهومی ندارد و با منطق جور در نمیآيد. چطور میشود من کسی را دوست داشته باشم، ولی حاضر نشوم به او بگويم. دلیل این نگفتن هم ترس از به اصطلاح پررو شدن شخص مورد نظرم باشد.
اصولاً اینکه کسی پررو بشود و بخواهد از من سوءاستفاده کند، چه مفهومی دارد. من برخی مواقع نمیتوانم حد و مرز برای کسی بگذارم که قصد سوء استفاده از من را دارد، ولي دليلی ندارد عشقم را به او ابراز نکنم از ترس اينكه ممکن است كسي از من سواستفاده كند.
در گذشته به خاطرافكار منفي و ترسهايم خودم را باز نكردم و برايش كاري انجام ندادم و خود را محدود كردم و به این ترتیب از اين افكارو ترسهايم پشتيباني و حمايت كردم تا در فضاي امني باشم و مبادا از من سوء استفاده شود يا سرم كلاه برود. در حالي كه بعد از مدتي همين فضاي امن تبدیل به فضاي یک زندان میشود كه جلوي ما را ميگيرد. در واقع من به چيزيهايي چسبيده بودم و دفاع مي كردم كه همان چيز براي من خطر بود و رابطههاي مرا خراب كرده بود و جلوي رشد و موفقيتم را مي گرفت.
البته بعضي وقتها مي بينم همسرم تنبلي مي كند، ظرف را كثيف مي كند و خودش نميشويد و منتظر است تا من بشويم. صدا دوباره به سراغم میآید و میگوید: "ديدي گفتم. حالا شدي نوكر خانه." يا بعضي وقتها كه با همسرم مسئله پيدا مي كنم يا همسرم مرا آزار میدهد و بيماري مرا فعال مي كند و به اصطلاح خراب و عصباني مي شوم، صدا دوباره سراغم میآید و میگوید: "حقته، تا تو باشي حرفي را که بهت مي زنم گوش كني و بگويي چشم." با حالت مسخره به من مي گوید: "مثبت فكر، مثبت فكر كن، من بهت ميگم راه نده ازت سوءاستفاده كنند."
اينها را گفتم متوجه باشيم. يعني اينكه وقتي يك قسمت از وجود من دارد اعتراض می کند، نق مي زند و مي گويد: "من بدم، يكي بد يا دنيا بد يا همه ما بديم. همه دنيا اينجوريه. دنيا اين شكليه." بالاخره اول سر خودم داد مي كشم، بعد سر شما، بعد سر دنيا و همین طور ذهن ما پیش مي رود.
اتفاق ديگري هم که مي افتد اين است كه يك قسمت ديگر مي گويد: "دلم مي خواهد اين كار را انجام بدهم. اصلاًَ می خواهم اين شيريني را بخورم يا مي خواهم به آن شخص اين حرف را بزنم." بعد يك قسمت ديگر مي آيد تازه شروع مي كند همانند مادر يا پدرهاي جدي و ايراد گير و بد اخلاق و می گوید: "نه، بيخود مي كني. هميشه توي زندگيت همينطوري بودي. بيخودي نيست كه تو نتايجت اينجوریه. اصلا از اول تو نمي فهميدي."
خودمان به خودمان بد و بيراه مي گوييم و اگر دقت كنيم، صداهاي مختلفي در وجودمان و در مغزمان از جاهاي مختلف ضبط شده و آنقدر هم جملات جديد نيستند. يعني من فكر مي كنم كه اگر از صبح تا شب يك روزمان فقط جملاتش را بنويسيم مي بينيم اينها همه در حال تكرار شدن هستند و يك جمله يا باور جديد يا چيزي نيست كه به اينها اضافه شود. همانهایی است كه مرتب مي آيد و انگار يك فيلم بسيار بسيار ناراحت كننده و وحشتناك هر روز از صبح تا شب در مغزمان تکرار می شود. اين دور كردن خودمان و جدا كردن خودمان از اين قسمت است.
افكار تازه به ما اين حق انتخاب را مي دهد كه نوعی دیگر از فكر کردن را انتخاب كنيم. تا زماني كه در اين افكار وسواسي هستيم اصلا نمی اندیشیم كه من مي توانم از آنها رها شوم و گزینه ديگری را انتخاب كنم.
ما تمام انديشه هايمان را انتخاب مي كنيم و به خاطر آن اعمالی را بر میگزینیم و بر اساس آنها نتايجي به دست مي آوريم. چون منشا انتخاب دست ما است، اگر احساس بي ارزشي یا حقارت مي كنيم ما آن را انتخابش كرده ايم. ما اگر احساس خطر می کنیم از اینکه احساس حقارتمان را نشان بدهيم و این تصور را داریم که به این خاطر ما را منکوب میکنند، تصميم به نشان دادن چهره ای دیگر از خود می گیریم و طوری رفتار می کنیم که انگار خيلي قوي و متکی به نفس هستيم.
این شرایط حالتی از خودخواهي وخود مركزبيني به ما مي دهد. همين را نیز خودمان انتخاب مي كنيم. شايد شما بگويید، مگر امكان داره خودم این شرایط را انتخاب كنم كه منکوب شوم یا بگويم حقير هستم؟!
توضيح مي دهم كه چگونه خودمان اين انتخاب را كرده ايم، ولي بعد شرایطی پیش می آید كه حواسمان نيست هر انتخابي كه مي كنيم، هر انديشه اي كه داريم به حتم در خود فایدههایی دارد. انتخاب ما حتي ممكن است به نظر هيچ كس هم نرسد، ولي حتی اگر صدمه اي كه به خودمان مي زنيم تا فايده اي در پس آن نباشد از انجامش اجتناب می کنیم.
بعضي وقتها مي خواهيم از دردها رها شويم يا از روي لجبازي و انتقام جویی دست به خودكشي مي زنیم. انگار قصد داریم طرف مقابل عذاب وجدان بگيرد و اين گونه او را خراب مي كنيم و این تصور را هم داریم که برای ما مفید است. متاسفانه چيزي در ما نشسته است و فايده ها را انتخاب مي كند كه گاه دشمن ما است. بيماري اعتياد از همین نوع است.
و ديگري كودك درون است و اين كودك درون ما بيشتر از سه تا چهار سال ندارد. كودكي است كه از آنچه به نظرش مفید است، بهره كودكانه مي برد. فرض كنيم خانمي تصميم گرفته است خود را بسیار ضعيف، عليل، مظلوم و بدبخت نشان بدهد و نقش چنين ذليلي را بازي كند كه البته پس از مدتی ديگر خودش هم باورش می شود كه ذليل و بدبخت است.
روز اول اين كار را به اين علت كرد كه مي ديد شوهرش به افراد ضعیف خيلي رسيدگي مي كند. خيلي به درد آدمهاي مظلوم و بدبخت مي رسد. براي رهجوهايش وقت زيادی مي گذارد، ولي به من نمي رسد. پس اگر من هم نقش افرد ضعيف و بدبخت را بازي كنم و و در واقع همينطور بشوم، به حتم مي آيد و به من رسیدگی می کند.غافل از اينكه شوهرش اصلا از اينكه زنش آدم مظلومي باشد، خوشش نمي آيد و اين فریبکاری كودكانه خانم كار را بدتر مي كند. شوهر از خانه فراري تر می شود و بيشتر به فقرا و ضعيف هاي بيرون خانه رسیدگی می کند. چون حوصله اين را ندارد كه بيايد در خانه و عوض عشق و محبت و شادي شخصی را ببيند كه دایم گريه مي كند و احساس مظلوميت دارد.
اين را فقط به عنوان یک نمونه مطرح کردم. براي اينكه متوجه شويد كه هر بلايي كه دارد سر ما مي آيد خودمان در آن نقش داريم و خودمان جايي اين بلا را انتخاب كرده ايم.
بعضي از معتادان هميشه سر كلاس قدم يا در جلسات خودشان را به حال خرابي مي زنند تا توجه سایر دوستان را به خود جلب کنند. اينها به خاطر يك فايده كودكانه است. كسي هم كه ماسك غرور و تكبر و خودخواهي مي زند، او هم در پی فايده رساندن به کودک درونش است. فكر مي كند اگر خود را خيلي قوي و متكي به نفس نشان دهد، ديگران جرات نخواهند كرد كه او را منکوب کنند.
بعضي وقتها از ناتواناییهای خود به عنوان ابزاري براي جلب توجه دیگران استفاده می کنیم. برای نمونه هر جلسه اي كه مي روم شروع مي كنم در مورد ناتواناییهایم و عجزهايم مشاركت كردن تا از دیگران توجه بگیرم. زیرا متوجه شده ام هر جا كه مي روم و از ناتوانایی های خود مي گويم و گريه و زاري مي كنم، افراد بيشتری به من توجه و رسیدگی مي كنند. به اين نتيجه مي رسم من كه هيچ جا اين توجه و عشق را دریافت نكرده بودم، پس اگر ناتواناییهایم را بروز دهم به من توجه مي شود. پس از مدتی این حالت جزو هویت می شود.
به خاطر همين است وقتی حادثه اي براي ما اتفاق می افتد، حاضر به رها كردن آن نیستیم. شايد به خاطرش درد داشته باشيم يا بلد نيستيم چگونه اين دردها را رها كنيم، اما مشكل اينجا است که بعضي از ما معتادان از اين حوادث بهره برداری هويتي و جلب توجه مي کنیم. بر همین اساس به نوعی سرمايه گذاري احساسي و هويتي داريم و نمي خواهيم آن را رها كنيم. زیرا مظلوم نمايي براي من فایده دارد.
اگر دوست من به عنوان یک رهجو اين كارها را انجام مي دهد ما خيلي بايد مواظب اين گونه معتادان باشيم. بايد به آنها الگوی بهتري در راه بهبودي بدهيم كه نفعش بيش از شیوه مظلوم نمايي و جلب ترحم دیگران باشد.
توجه مسئله بدی نيست، اما اشكال کار اينجا است كه توجه را به عنوان ابزاری مثبت برنمی گزینیم كه به خود قدرت دهيم. به مسئله توجه را از جايگاهي مورد نظر قرار می دهیم که از كمك دیگران سوء استفاده کنیم. در انجمن نیز كلمه من ناتوانم را به كار مي برم تا از مسئوليت هايم فرار كنم.
بعضي وقتها دنيا و ديگران را از زاویه ناتواني خود مورد قضاوت قرار می دهیم و شروع به سرزنش ديگران مي كنيم. يك مثال بزنم. يك بار به عنوان پیک موتوری به من سرویس خيابان جمهوري خورد كه بورس وسايل صوتي و تصويري است. شخصی درخواست کننده پیک، يك ميليون و ششصد هزار تومان تحویلم داد تا به یکی از فروشندگان تلویزیون LCD بدهم. هنگام رفتن در ذهنم، صاحب كارخانه اي سازنده اين تلويزيون ها را مسخره مي كردم و مي گفتم اين شخص ديوانه است كه چنين تلويزيوني مي سازد. چند نفر حاضرند اين همه پول بابت تلويزيون بدهند. این کارخانه خیلی زرنگ باشد در سال می تواند بيست عدد از اين تلويزيون ها را بفروشد و در نهایت ورشكست مي شود.
در دلم مرتب مي خنديم به طرز فكر سازنده و رئيس اين كارخانه. نزدیک فروشگاه مورد نظر، در پياده رو آنقدر جمعيت زياد بود كه نمي شد به راحتي حركت كرد. وارد فروشگاه مورد نظر شدم. سر فروشنده بسیار شلوغ بود و مردم مرتب براي خريد می آمدند. متوجه شدم فروشنده به خریداران مي گفت معذرت مي خواهم در حال حاضر ندارم. شما مي توانيد به نمايندگي هاي ديگر ما سر بزنيد. شايد آنها داشته باشند. بعد كه آمدم بيرون به خودم گفتم: "ديوانه فكر مي كني همه مثل تو بي پول هستند."
متوجه شديد. چون من خودم پول ندارم، ديگران را بر اساس وضعیت مالی خودم مورد قضاوت قرار می دادم و حتي سازنده اين كارخانه را ديوانه مي دانستم. وقتي به رفتارهاي خودم هنگام خريد نگاه مي كنم، مي بينم چقدر اين الگو ها را به كار مي برم. هر جا مي روم خريد كنم، خودم را به بدبختي می زنم تا فروشنده از روي دلسوزي به من كمك كند و هميشه هم سرم كلاه می رفت.
يك بار رفتم از یک وانتي، ميوه ارزانتر بخرم. به فروشنده گفتم: "با من ارزان تر حساب كن. من آدم بدبختي هستم. نگاه كن موتوري هستم." فروشنده خربزه ها را كشيد و همان قيمتی که میخواستم آنها را به من داد، اما وقتي آمدم خانه ديدم خربزه ها كرم خورده است. هرجا مي رفتم از كلمه بدبخت و بيچاره استفاده مي كردم. يك بار به خودم آمدم و گفتم: "چرا اينقدر خودت را خوار مي كني. تو زحمت مي كشي و پول مي دهي ديگر اين حرفها چيه. چانه بزن اما خودت را خوار نكن."
وقتي به گذشته ام نگاه كردم كه اين رفتارهای من از كجا مي آيد شايد به خاطر اين بوده است كه در كودكي مادرم مرا با لباس كهنه مي فرستاد مدرسه تا من شب عيد از مدرسه كت و شلوار دريافت كنم. اصطلاحي در انجمن هست كه مي گويند "حادثه تو را گرفته يا تو حادثه را گرفتي" گروهي كه حادثه آنها را گرفته است می توان با كار قدم ها كمكشان کرد تا از حادثه رها شوند، ولي کار با كساني كه حادثه ها را گرفته اند خيلي مشكل است.
دو قسمت را شايد بايد بيشتر باز كنم. يكي اينكه، كساني كه اکنون به رانندگي تسلط دارند اگر در ذهن شان به نخستین روزهایی رجوع کنند كه قصد آموختن رانندگي را داشتند، به یاد می آورند که مرتب باید همه چیز را لمس می کردند. يعني به طور دقيق نحوه گذاشتن پا روی پدال ها، نگاه کردن مرتب به آیينهها، تکان دادن چند باره دنده را انجام می دادند و در هر لحظه تمام حواس شان به رانندگی شان بود. اگر انتخاب نمي كرديم كه گاز را فشار دهيم، ماشين حركت نمي كرد. بعد انتخاب تند يا آرام رفتن مطرح می شد.
يادم هست وقتي داشتم ياد مي گرفتم يك دفعه پايم را از روي كلاچ برداشتم كه من و ماشين هر دو تكان خوردیم و ماشین خاموش شد. پس بايد با دقت انتخاب مي كردم و اراده مي كردم كه چطور اينها را تنظيم كنم. لحظه به لحظه اش را انتخاب مي كردم، ولی صادقانه به شما بگويم بعد از مدتي رانندگي كردن همه اين كارها به صورت غير ارادي انجام می شد.
هنگام آموزش رانندگی لحظه به لحظه اش را انتخاب مي كردم كه الان با اين سرعت اول پايم را بگذارم روي كلاچ، بعد دنده عوض كنم، سرعت اتومبيل را با مقررات و اتومبيل هاي ديگر تنظيم كنم، براي پيچیدن به چپ یا راست راهنما بزنم و ... ولي فقط همان هفته اول آگاه بودم بر انتخابهایم. بعد از آن، همه این کارها را توي مغزم قرار دادم و آن را قفل كردم و نحوه رانندگی در ذهن من شکل گرفت.
از آن به بعد، همه این تواناییها رفت در مغز من قرار گرفت و بر اساس همین الگویی رانندگی می کنم که در ذهنم ذخیره شده است. امروز اگر شما ازمن بپرسيد مدل رانندگي ات را انتخاب كرده ای، ممكن است بگويم نه و به صورت ناخودآگاه و خودکار آن را انجام مي دهم. براي اين كه عادتم را ترك كنم دوباره بايد آگاه شوم و لحظه به لحظه شرایط ديگري را انتخاب كنم. چون اين قسمت را بعد از انتخاب همانند یک جعبه کردم که با دیگر قسمت های مغزم کار می کند.
این شیوه را نیز به این دلیل انجام می دهم كه بتوانم زنده بمانم و راحت زندگي كنم. چون اگر در هر لحظه تمركزم روی این موضوع باشد كه چگونه قدم بردارم يا اينكه تك تك عضلاتم را نگاه كنم كه چگونه حرکت می کند، نمي توانم حواسم را به اطرافم جلب کنم و اطلاعاتي كه اطرافم را به طور مرتب بگيرم و وارد مغزم کنم که بعد بتوانم زندگی راحتتری داشته باشم.
پس سيستم مغزي ما در لحظه يك سري اطلاعات را انتخاب و پكیج مي كند و به ناخودآگاه ما می فرستد تا کارها به صورت خودکار انجام شود. به همين دليل وقتي ما کار کردن با قدمها را شروع میکنیم، در واقع درون مان را به اصطلاح آپديت یا به عبارت بهتر به روز می کنیم.
طبق اصول انجمن بدن ما شامل جسم، افكار، احساسات، هيجانها، روح و آن قسمتی است كه به آن وجدان مي گوييم. زیرا بعضي از ما معتقدیم وجدانمان، بيمار و حتي خراب شده است و بايد آن را بدهیم دست كسي که خبره است تا آن را درست كند.
وجدان از نظر برخی همانند يك پليس است كه هر وقت خلافي از ما سر بزند، سوت مي كشد و ما آنقدر خلاف كرديم و هي اين سوت زد و ما به وی توجه نكرديم تا اینکه مرتب صداي سوتش كمتر شد و آخر هم آسيب ديد. به همين دليل در بازسازي درون مان احتياج به يك راهنماي كار بلد داريم كه درون را به خوبي بشناسد، ضعف ها ونقص ها، استعدادها و توانايي هاي يك معتاد را به خوبي درك كند و از آنها آگاه باشد.
نکته ای كه ما متوجه مي شويم اين است كه در بروز رفتارهاي انساني و شیوه فكر كردن و نحوه بروز احساسات ما بر اساس همان پکیج از قبل ضبط شده عمل مي كنيم. يعني انتخاب دست ما نبوده است، بلکه ما دردوره ای آن را ياد گرفته ايم.
همانطور كه مي دانيد ما نياز به مسایل فيزيكي و مادي داريم كه يكي از آنهاغذا است. نبود غذا برای ما دردآور است، اما وقتي خورده شود لذت بخش می شود. از آنجا كه مغز ما با مسئله درد و لذت كار مي كند و اين دو قاعده اصلي هستند و به دليل اهميتي كه اين موضوع دارد زمينه هاي گرفتاری ما را فراهم می كند.
در اصل غذا خوردن یک عمل فيزيكي و بيولوژي در بدن ما ايجاد مي كند، اما وقتي جنبه رواني می یابد، براي ما گرفتاريهایی را در پی دارد. این اتفاق شايد به خاطر برخورد اوليه پدر و مادر در دوران نوزادی و ابتدای کودکی باشد که با غذا دادن به فرزند خود قصد داشتند بخشی از محبت و عشق شان را ابراز كنند. شايد به همين خاطر است كه وقتي مهمان داريم، چند نوع غذا جلوي او می گذاريم و فكر مي كنيم اگر غذای بیشتری برایش آماده کنیم، به او محبت كرده ايم.
گاهی هم اگر در جايي باشیم، با وجود اینکه ميلي به غذا نداریم، وقتی به ما تعارف می شود و غذا نخوردن ما حمل بر بي احترامي شود، ناچار به خوردن مي شویم تا طرف مقابلمان از ما نرنجد. گاهی نیز با اينكه اصلا گرسنه نيستیم سراغ يخچال می رویم تا چيزي برای خوردن پیدا کنیم. بعضی وقتها نیز که دچار ناراحتي مي شویم با خوردن، قصد رسیدن به آرامش را داریم.
غذا براي بسياري از ما وسيله اي شده براي ابراز خشم يا لذت بردن يا از درد گريختن و يا درد فراهم كردن. از غذا به عنوان يك اسلحه براي جبران مشکلات زندگي و مسایل رواني استفاده مي كنيم.
به دليل بر خوردهاي نادرست، حوادث، اتفاقات، آسيبها يا برداشت هاي اشتباهي كه از گذشته داریم - برای نمونه این تصور و برداشت اشتباه که پدر و مادرم من را به اندازه بقیه فرزندان شان دوست نداشتند – نوعی خشم درون من لانه می کند و تبديل به اضطراب و تنفر می شود. اين تنفر خودم و ديگران را دربر می گیرد و از ترس اينكه ديگران متوجه اين موضوع شوند، دایم نگرانم و براي سركوبي اين احساسات و حالاتم از خشم و عصبانيت استفاده مي كنم. به همين دليل هميشه خشم، تنفر و اضطراب درون من فعاليت مي كنند. در نتيجه زمينه اي در من ايجاد شده است كه نگاه غير واقع بينانه ای به مسایل داشته باشم.
برای نمونه وقتی ما کودکی سه یا چهار ساله هستیم، مادرمان سر ما داد كشیده است. در آن لحظه ما نمي دانيم چه كار باید بكنيم. در آن لحظه از ذهن کودک می گذرد که هر وقت مادر داد كشيد او باید گريه کند و یا خود را به ناخوشی بزند تا رفتار مادر نیز عوض شود. این اتفاق در ذهن ما تبدیل به یک پكیج مي شود و وقتی شخص بزرگ شد هر وقت سر كار رئيس داد بكشد، همسر داد بكشد یا فرزند داد بكشد پكیج به من مي گويد داد زد، پس گريه كن تا مورد محبت قرار بگیری.
اگر جايي در همین موقعیت قرار بگیرم و همان واکنش را داشته باشم، اما محبت نبينم، به نظر من آنها گناهكار هستند که به من محبت نكرده اند. به عقیده من بايد همه بر اساس آن الگویی رفتار کنند كه در سر من ضبط شده است. دنيا مدلي است كه در سر من قرار دارد. پس اگر شخصی به گونه ای دیگر رفتار کند، عمل او ایراد دارد!
به همين دليل است كه مي گوييم بر اساس تجربه اي كه ما از گذشته به دست آورده ایم و دنیای خارج را بر اساس آن ساخته ایم، تجربیاتی دریافت می کنیم و در اصل اتفاق خارج را خود ما می سازیم. این کار به خاطر بقا است؛ اينكه برای من لذت بخش باشد. بر اساس الگویی که گفته شد ما در ذهن خود پکیج هایی را می سازیم و بر اساس همان نیز زندگی می کنیم. اگر دنيايي كه در آن زندگي مي كنم به طور مرتب جواب ديگري به من بدهد، مي گويم دنيا ایراد دارد كه جواب هاي مختلف مي دهد.
گاهی شخص وقتی در برابر عملکرد خود بر اساس پکیج ذهنی اش پاسخ دیگری دریافت می کند، پكیجهاي جديدی درست مي كند و پیش خود می گوید، پس با خانواده بايد گريه كنم تا از آنها محبت بگیرم. حالا فهميدم سر كار، نمی شود این کار را کرد. چون مي گويند بچه ننه است. مرد كه گريه نمي كند. اگر رییس داد زد من بايد خودم را بگيرم تا كار كند. سپس بر همین اساس برای خود داستان مي سازيم که همه آدمهای محل كار بايد چنین باشند، همه خانوادهها چنان باشند.
وقتی مي بينيم بسیاری از افراد رفتارهايشان در خانواده و موقعیت های دیگر زندگی شان متفاوت است، به خاطر همین پکیج های ذهنی متفاوت است. این حرف به معنای خیالی بودن دنیای بیرون نیست، بحث بر سر این است که ما بر اساس همان الگویی که در ذهن داریم از اتفاقات اطراف مان برداشت میکنیم و با همان طرز تفکر شرایط را احساس و در نتیجه انتخاب مي كنيم.
ما بر اساس تصميمهایی كه از قبل گرفته ايم، عملکردمان را شکل میدهیم و نتیجه ای که از عملکردمان می گیریم، همان دنیایی است که برای خود به وجود آورده ایم. اگر این دنیا و شرایط آن را دوست نداريم، این خبر خوش را بدهم كه می توانیم قسمت خودمان را تغيير بدهيم. هر چند قسمت دنيا را نمي توانيم تغيير بدهيم!
صحبت اين نيست زلزله اي که مي آيد را من به وجود آورده باشم، اما اينكه چه برخوردی با اين اتفاق انجام دهم، دست من است؛ يا تا آخر عمر خود را آزار می دهم كه بدبخت شدم يا اينكه اين اتفاق را مي پذيرم و براي شکل دادن به زندگي جديد تلاش مي كنم.
بيايد كمي به حالاتمان توجه كنيم كه به چه دلیل در ضمير ناخودآگاهمان هنوزخودمان را دوست نداريم.
1- با ايرادهايي كه از خودمان مي گيريم، دائم داريم سرمان را درد مي آوريم. كساني كه ميگرن دارند خوب توجه كنند سردردهاي ميگرني بيشترش به خاطر ايرادهايي است كه از خود مي گيريم. به قضاوت خود می نشینیم و دراين قضاوت خودمان را محكوم مي كنيم و در انتها به اجرای حكم علیه خود به صورت تنبيه، سرزنش یا حتي تنبيههاي بدني میپردازیم..
برای نمونه هنگام کار کردن دستمان را مي سوزانیم يا با چاقو خودمان را زخمی می کنیم يا چيزي روي پاي خود مي اندازيم و به خود صدمه بدني مي زنيم. يك لحظه تعمق كنيم ببينيم آن موقع كه اين اتفاق افتاد به چي فكر مي كرديم. آيا توي ذهنمان خودمان را سرزنش مي كرديم كه ناخوداگاه اين موقعيت را به وجود آورديم تا از لحاظ بدني خود را تنبيه كنيم.
چون اين يكي از همان پكیج ها است كه ما از کودکی ياد گرفته ايم كه هر وقت كار بدي مي كنيم بايد فوري تنبيه شويم. دردوران کودکی بیشتر کودکان تنبیه را به صورت کتک یا نگاههای تند پدر و مادر تجربه می کنند و والدین به این صورت قضاوت خود را فرزندشان نشان می دهند و کودک با ترس و درد مواجه می شود.
این اتفاق به صورت يك پكیج درمی آید. به همین خاطر هر وقت من در ذهن مشغول سرزنش کردن خودم هستم، اتفاقي به وجود می آورم كه به خود لطمه ای بزنم و آن پكیج را كامل كنم.
اين شرایط كوچكترين نشانه برای این است كه متوجه شويم كه در آن لحظه - البته هميشه اينطور نيست- مشغول محكوم کردن و سرزنش خودمان هستیم. در آن لحظه عشق به خود حضور ندارد ازخود، رفتار و كارمان خوشمان نمي آید و آن پكیج عادت يافته در ناخوداگاهمان را فعال میکند. اين يكي از علامتهاي نبود عشق به خود است.
2- زماني احساس مي كنيم كه مظلوم واقع شده ایم و شخص ديگري به ما ظلم کرده است و ما به همین خاطر احساس ناراحتي مي كنيم، حتي او را سرزنش مي كنيم، ولي در حقيقت داريم درد را به خودمان وارد مي كنيم.
زمانی كه از افراد ديگري انتقاد مي كنيم یا ايراد مي گيريم حتي اگر آن شخص حضور نداشته باشد و فقط فكر مي كنيم كه وی چقدر به من بد كرد و چه به روزگار من آورد، يك شهيد از خود مي سازيم. در آن لحظه عشق به خود حضور ندارد، آن چيزي كه حضور دارد مظلوميت و حداکثر ترحم و دلسوزي است. وقتی براي خود یا ديگران دلسوزی می کنیم، در حقيقت بخشي از خود را مي سوزانيم و به درد مي آوريم. همانطور كه دستمان هنگام آشپزي مي سوزد. چقدر این اتفاق دردناك است.
دلسوزي كردن چه براي خود، چه براي ديگري يك سوزش است. يك درد است. مثل اينكه بگويم: "حتما براي وی بي ارزشم كه با من چنین رفتار مي كند. اين هم از پدر ومادر، همسر، راهنما كه يك بند حرف مي زنه، يه بند پرت و پلا مي بافه، حرف حرف خودشه. چقدر خودخواهه. من از بچگي قشنگ نبودم به همین خاطر از من خوشش نمياد. عارش مياد با من بيرون بره. كاش يك كمي به من اهميت مي داد. من هميشه بد شانس بودم و ..."
با اين مكالمات ذهني معلوم مي شود كه خودمان را دوست نداريم. مثل اتاقي مي ماند كه چراغ هايش خاموش باشد. تاریکی تمام اتاق را فرا مي گيرد. ما هر چه تلاش كنيم نمي توانيم تاريكي را بيرون كنيم. لحظه اي كه نور مي آيد، تاريكي خودش مي رود. اين كلمات منفي مثل تاريكي توي اتاق مي ماند و زماني كه عشق مي آيد انگار چراغ را روشن كرده ايم و نور می آید. وقتي تاريكي هست، نور نيست و وقتي نور هست، تاريكي نيست.
لحظه اي كه در ذهن ازخود انتقاد مي كنيم، عشق ومحبت نيست.لحظه اي كه سرزنش هست،محبت نيست. يعني من بايد محبت را زياد كنم تا سرزنش كم شود.مثل اينكه چراغي را روشن كنم. هر چقدر چراغ نورش كمتر باشد،تاريكي بيشتر است و هر چقدر نور چراغ بيشتر باشد تاريكي كمتر است.
محبت تاريكيهاي ذهن و احساسمان را روشن مي كند، حتي تاريكي هايي را كه ما در بيرون از خودمان مي بينيم.
3- هنگامي كه مجبوريم كاري را انجام دهيم يا كاري را انجام ندهيم، هر لحظه كه احساس زور و فشار و اجبار كنيم عشق حضور ندارد و تاريكي است. يكي ديگر از نشانه هايش اين است هر چيزي را كه خوب مي دانيم و فكر كنيم بيشتر داشته باشيم پس خوشبختتر و راحتتريم؛ مثل پول.
اگر در هر موردی به دام طمع افتاديم و خواستيم كه مرتب موضوع مورد طمع را بيشتر و بيشتر وبيشترش كنيم و درگيرش شديم، باز بدانيم كه عشق حضور ندارد. يعني وقتی از آن چيزي كه دارم، راضي نباشم حس مي كنم که خوب نيستم. انسان خوب و درستي نيستم و كمبود دارم. آن وقت عشق به خود نيست.
زمان هايي كه در حالت افسردگي، اضطراب، عصبانيت يا رنجش هستيم، نشانه هايي از فقدان عشق هستند. ما اگر خودمان را دوست داشته باشيم براي حرف ديگران و براي هيچ واقعه اي در دنيا خودمان را افسرده و مضطرب وعصباني نمي كنيم.
وقتي خودمان را افسرده مي كنيم، الگوي واكنشي داريم كه به صورت خودکار و غيرارادي ما را به دنياي افسردگي می برد و ما فكر مي كنيم خوب مگر مي شود جور ديگري هم آدم فكر كند. من اگر خانه هستم، دارم كارم را از دست مي دهم و آواره مي شوم. چطور مي توانم غمگين و افسرده نشوم، اما تفاوت است بين غمگين و افسرده شدن.
البته احساسات بالا و پايين مي شوند. يعني من اگر ظلمي در دنيا مي بينم برايش غمگين نشوم، نشانه اين است يك جاي كارم ايراد دارد و احساسات انسانيم بارور نيست. غمگين شدن احساس بسيار خوبي است. من غمگين مي شوم، گريه مي كنم. اين اشك ريختن ها بعضي وقت ها قلب من را كه از آسيبهای سفت شده نجات می دهد و آن را نرم می کند، ولي افسرده شدن متفاوت است. در كنار افسردگي نوعی نااميدي، ناتواني و بي ارزشي وجود دارد.
اتفاقات بد و دردناك براي همه مي افتد، اما اين مهم است كه به اتفاقات چه واكنشي نشان مي دهيم. مثلاً براي كسي، اتفاق بد و دردناكي به وجود آمده است. این مسئله که برای شخص غم و عصبانيت به وجود آورده است، انگیزه حرکت و انجام یک کار مفید را در پی دارد.
همانند ایجاد انجمن ما معتادان که مصرف مواد مخدر زندگيمان را آشفته کرده و به نابودي كشانده است، اما همان معتادان جاهايي را درست میکنند براي اينكه نگذارند دیگر معتادان در رنج و عذاب بمانند. چيزهايي كه باعث نابودي و آشفتگي زندگي ها مي شود.
معتاداني كه زندگي و گذشتهشان را از دست داده بودند از درد و غمي كه برايشان به وجود آمده بود انگیزه حرکت یافتند و از آن غم براي خود و ديگران شادي درست كردند. ولي اگر همين انسان در افسردگي خود گير كرده بود و انتخابش اين بود كه در ناتواني ونااميدي بماند، اگر نمرده بود احتمالاً اكنون در آسایشگاه روانی زندگي مي كرد. و يا هميشه در حال مصرف قرص بود.
نتيجه مي گيريم، هر وقت عملي را انجام مي دهيم كه براي ما و ديگران سازنده است و باعث پیشگیری از ابتلا ما به افسردگي می شود یا از افسردگی که به آن دچار شده بوديم، رهایمان می کند، نشانه از عشقي است که به اعضاي خانواده يا همه جامعه انساني داریم. عشقي كه به خانواده داشتيم را با تمام معتادان دنيا مرتبط کردیم و براي آن كاري انجام دادیم. پس عشق حضور داشته است.
اما اگر در افسردگي بمانيم وفقط كارمان اين باشد كه ازصبح تا شب کسی را نفرين كنيم كه مواد مخدر را توليد يا بچه مرا معتاد كرده است و بخواهیم از او انتقام بگيریم، دیگر عشق حضور ندارد. وقتي در حالت انتقام وعصبانيت وخشم گير كردم و ماندم تا زماني كه اينگونه زندگي مي كنم يعني عشقي به خودم ندارم وخود را در ذهنم حبس كرده ام. زندان فكر، خيلي بدتر از زندان فيزيكي است.
راهنمايم مي گويد: "ذهن ما زندان شده است و ما توسط باورها و اعتقادات بيمار گونه زنداني شده ايم." اينكه نگاههاي ديگران ما را اذيت مي كند به این خاطر است که ما نگاه ديگران را تبديل به كارد و چاقو مي كنيم و به خود آسيب مي رسانيم.
لحظه اي كه روحمان، فكرمان را از هر رنجش و زخمي در هر موقعيتي آزاد كند، نشانه اين است كه عشق درون ما زنده است كه توانستيم اين آزادي را به وجود بياوريم.
ولي هر لحظه كه خود را زنداني مي بينيم و نااميد مي شويم، باعث دست زدن به خودكشي می شود. چون در فكرمان راهي براي آزادي از اعتياد نیست. عشق به زندگي ديگر افراد وجود نداشته است كه به خاطر آن خود را زنده نگه دارم تا روزي كه از زندان آزاد شوم.
كساني را مي بينيم که به بيماريهاي سختی همانند سرطان مبتلا مي شوند يا بيماريهاي سخت دیگری كه ممكن است خيلي زود این افراد را با مرگ روبه رو كند، اما روحيه خودشان را مثبت و شاد نگه مي دارند و انگيزه اي براي زندگي پيدا مي كنند. زندگي را به نوعی ایجاد کنند و كساني كه افسردگي را انتخاب مي كنند، بیماريشان حادتر مي شود.
وقتي قدم كار مي كنيم واز تجربيات همديگر آگاه مي شويم، یاد می گیریم چگونه زماني كه عشق را در خود پرورش مي دهيم از نظر فكري آرامتر مي شويم و از جنگيدن با خود و ديگران دست برمي داريم. از بندهايي كه به خود بسته بوديم رها مي شويم و به آرامش مي رسيم.
خيلي از دوستان را مي شناسم كه مشكلات فراواني داشتند، روي خودشان كار كردند و پيروزیهاي زيادي به دست آوردند و مي گويند عشق چه هديه بزرگي به من داد و چيزهايي كه قبلا اذيتم مي كرد را رها كردم. در گذشته بيجهت اينها را بزرگ مي كردم و براي خودم دردسر می ساختم.
يادم افتاد هر بار نگرانيها و ترسها و ضعفها توي ذهنم مي آمد، دچار بدن درد و بي حوصلگی و تنبلی مي شدم، اما امروز با عشق به خودم اين قدرت را به دست آورده ام كه من از پس هر چيزي بر مي آيم و هر انتخابي را من مي توانم انجام دهم، دردها تمام مي شود.
نمي گويم صد در صد دردها و ناراحتي ها مال فكر است ولي اگر حتي پنجاه درصدش هم باشد، اين خبر خيلي خوشي است كه ما مي توانيم با تغيير دادن افكارمان درد و ناراحتي را از خودمان دور كنيم.
اگر بيماري جسمي داريم و احتياج به عمل جراحي دارد، فكرمان را مثبت و سازنده و سرشار از عشق و اميد و با ارزش بودن كنيم. مي توانيم كاري كنيم كه آن عمل جراحي خيلي سريع تر نتيجه خوبي بدهد. تحقيقات نشان داده است كه كساني كه از افكار مثبت برخوردارند وبه اتاق جراحي مي روند، ميزان خون ريزيشان خيلي خيلي كمتر است و دوره نقاحتشان خيلي كوتاه تر، تا كساني كه با نااميدي و ترس و نگراني وارد اتاق عمل مي شوند.
پيشنهاد مي كنم اگر در جايگاهي هستيد كه بايد انتخابي كنيد براي يك عمل جراحي، براي شروع يك تجارت تازه، براي هر چيزي كه مي خواهيد انجام دهید، ساعتي با خود خلوت كنيد و براي خودتان عشق و با ارزش بودن و اعتماد به ديگران و اعتماد و ايمان به جهان هستي را اول انتخاب كنيد بعد برويد سراغ انتخاب هاي ديگر. ببينيد نتيجه چه خواهد بود.
به خصوص اگر قصد انتخاب همسر داريد، اين را مطمئن باشيد اگر خودتان را دوست داشته باشيد و براي خودتان احترام قائل باشيد حتما كسي را به طرف خود جذب و انتخاب مي كنيد كه او هم شما را دوست خواهد داشت و برايتان احترام قایل خواهد بود.
اگر با كسي زندگي مي كنيد كه دوستتان ندارد به شما احترام نمي گذارد و بي حرمتي مي كند و به شما اهمیت نمی دهد ، حتی خيانت مي كند، به جاي اينكه او را سرزنش كنيد برگرديد با خودتان صحبت كنيد و از خودتان بپرسيد من چگونه درباره خودم فكر مي كنم كه اين شخص به خود جرات مي دهد با من اينگونه رفتار كند.
البته عشق به خود، فرار از مسئوليت نيست. اينكه بخواهم از مسئوليت هايم فرار كنم بعد انتظار داشته باشم همه مرا دوست داشته باشند، وقتي مسئوليت هايمان را به خوبي انجام دهيم نشانه اين است كه خود را دوست داريم.
با تغيير و تحول ذهنی نسبت به خودمان متوجه می شویم چقدر حال و هواي انسانهاي اطرافمان عوض مي شود و چقدر رفتارشان و كلامشان با ما تغییر میکند. خود آنها تعجب مي كنند كه اين حرف هاي جديد چطوراز دهانشان در مي آيد. چه اتفاقی افتاده كه ما را مي بينند. آنقدر برايمان ارزش قایل هستند. مي گويند خوبيهايت را تاکنون نديده بودم. تا حالا باور نداشتم كه چه انتخاب خوبي كرده ام وچه همسري انتخاب كرده ام.
حتي درباره دوست و همكار نیز همين است. اگر كسي در اطرافتان هست كه آزارتان مي دهد يكي از نشانه ها اين است كه در آن لحظات عشق در وجود شما نبوده است و به همین خاطر انسانها در این فضا شروع مي كنند به بياهميتي و بياحترامي كردن نسبت به شما. اين را شايد بتوانيد لمس كنيد.
برويد توي يك رستوران بدون اينكه كسي را بشناسيد. مي بينيد همه در حال گفتن و خندیدن و خوشحالي کردن هستند. يعني بدون اينكه با شما كاري داشته باشند، آرام آرام حتي اگر حالتان هم زياد خوب نباشد، پس از يك مدتي وارد خنده آنها مي شويد و لبخندي روي لبتان مي آيد. حال خودتان را رها مي كنيد و به آنها مي پيونديد.
برعكسش هم همينطور است. اگر حالمان خيلي خوب باشد و وارد محلي بشويم كه همه در حال دعوا کردن و جيغ و فرياد زدن هستند، اصلا به ما هم ربطي نداشته باشد، به خاطر فضای ایجاد شده، آرام آرام حس مي كنيم كه من هم عصبانيتم در حال زیاد شدن است يا در جايي كه مجلس ختم است با اينكه ممكن است ما با شخص فوت کرده صميمي نباشيم، ولي درد و غم اشخاص ديگر را حس مي كنيم. آرام آرام ما هم ياد افرادی مي افتيم كه از دست داده ايم و غمناك مي شويم.
وقتي شما غمگين ،عصباني یا خوشحال و در شور و شعف هستيد، احساس شما بر افرادی كه اطرافتان هستند، تاثیر می گذارد. ممكن است حق انتخاب يا كنترلی روي احساسهاي بقيه نداشته باشيد، ولي حداقل روي احساس خودتان اين كنترل و انتخاب را داريد و مي توانيد شرایط را تغيير دهيد.
اگر با بي نظمي در خانه یا محل کار زندگي مي كنيد یا حتی هنگام صحبت کردن نظم ندارید، متوجه باشيد كه در عشق به خودتان بايد تجديد نظر كنيد. اگر عادتهاي بدي داريد و اين عادتها به شما صدمه مي زند، عادت ولخرجی، مصرف مواد مخدر، پنهان شدن پشت سيگار يا ليوان مشروب، سرکوب احساساتتان، خوردن حرفهایتان و به زبان نیاوردنشان، پنهان کردن عصبانيت و خودخوری را دارید، نشانه اين است كه خودتان را دوست نداريد.
اگر می ترسید حقتان را از كسي بگيريد، خودتان را دوست نداريد و به خودتان احترام نمي گذاريد. اگر کاری برايتان خوب است، اما آن کار را عقب مي اندازيد، ورزش برايتان خوب است، گردش خوب است، اگر چكاب لازم داريد، اگر دكتر رفتن يا خريد چيزي برايتان خوب است و مرتب عقب مي اندازيد، خودتان را آن طور كه باید هنوز دوست نداريد.
اگر كارهايي انجام می دهید تا افرادی را به خودتان جلب كنيد كه براي زندگي شما مناسب نيستند و رودروایسي مي كنيد و جواب نه به كسي نمي دهيد، پس هنوز به اندازه كافي خودتان را دوست نداريد.
اگر خير و صلاح خودتان را مي فروشيد براي اينكه مثلا آبرو بخريد يا مي خواهيد چيزي را پنهان كنيد متوجه باشيد كه هنوز به اندازه كافي خودتان را دوست نداريد و بطور كلي اگر انجام دادن یا ندادن رفتار یا گفتاري به شما احساس بدي مي دهد و در این احساس گير كرده ايد و نمي توانيد از آن بیرون بياييد، فقط بدانيد كه كمي عشق لازم داريد.
حالا برويم سر كشاورزي و دانهها را جمع كنيم. دانهها همان فكرهايي هستند كه ما دایم داريم در مزرعه ذهنمان مي كاريم. همان الگوهايي كه پیشتر گفتيم كه از اتفاقات اطرافمان برداشت مي كنيم، آن را به صورت يك مجموعه درمي آوريم و در ضمير ناخودآگاهمان از آن نگهداري مي كنيم و هر وقت لازم شد از آن استفاده مي كنيم.
اينها همان دانه هايي هستند كه ما قرار است در مزرعه زندگيمان بكاريم. پس ابتدا دانه ها را انتخاب كنيد و ببینیم مي خواهيم چه بكاريم و در نهایت چه درو كنيم. اگر باد بكاريم، توفان درو خواهيم كرد. اگر شادي مي خواهيم باید ابتدا دانه اش را بكاريم.
اگرعشق مي خواهيم اول باید دانه عشق را بكاريم. اگر محبت، دوستي، صفا، صميميت، وفاداري، اعتماد، اميد و هر چيزي كه فكر مي كنيم خيلي باارزش است را ابتدا باید به صورت يك دانه در ذهنمان بكاريم.
البته قبل از اينكه دانهای بكاريم باید مزرعه را حاضر كنيم. آماده سازی مزرعه یا همان ذهنمان با استفاده از سه اصل روحاني تمايل، صداقت و پذيرش به وجود مي آيد.
پذيرش خودمان براي آنچه كه هستيم، حتي آن تشويشها، التهاب و افسردگي يا آن رفتارهایی كه از ما سر مي زند و از آنها راضي نيستم، حسادت مي كنيم، تلخي به وجود مي آوريم، بعضي رفتارهاي واكنشي انجام مي دهيم و دایم در مورد آنها خودمان را سرزنش می کنیم؛ شناخت اين رفتارها و پذيرفتن اینها كه درون ما است اين خويشتن پذيري در حقيقت زمينه عشق به خود را به وجود مي آورد.
عشق به ديگران اينگونه به وجود مي آيد كه آنها را همانگونه كه هستند دوست داشته باشيم، حتي اگر رفتار اشتباهي انجام مي دهند. ما رفتار اشتباه آنها را دوست نداريم و رفتار آنها را به هويتشان ربط نمي دهيم كه بگوييم آن شخص را دوست ندارم. همانطور كه از نظر فيزيكي با هم فرق داريم، از نظر رواني نیز متفاوتیم.
يعني من هر چه نقص و ضعف دارم درون من و براي من است، او هم همين طور. او را دوست دارم و به او احترام مي گذارم. چون يك انسان است و اين انسان مقدس، در نتيجه پذيرش و بخشش دیگر انسانها زمانی كه ما دوست نداريم فضاي عشق به وجود مي آورد كه اول خودمان آن را حس مي كنيم و بعد به ديگران ابراز مي كنيم و انعكاس مي دهيم.
البته امکان دارد شیوه ارایه و ابراز فرق داشته باشد. يكي كلامي است و نكات مثبت به كار مي برد، يكي با نوازش كردن، يكي با هديه دادن محبت خود را نشان می دهد. نتيجه عشق درون پذيرش، محبت و ايثار است. وقتي اين دانه ها راكاشتيم و افكار و احساسات مثبت كه به وجود بياید، بدن خودمان هم در سلامتي قرار مي گيرد. انگار تمام سلولهاي بدن مي خواهند كارهاي مثبت انجام دهند.
عشق درون ما است. منتظر كسي نباشیم كه به ما عشق بورزد. احتمال دارد افرادی از نظر احساسي به ما لطمه بزنند و برخی به خاطر اين آسيبها در قلبهايشان را ببندند و از عشق پذيرايي نكنند، اما مهم اين است كه عشق درون ما وجود دارد و ما مي توانيم انتخاب كنيم و آزاد هستيم به چه كسي عشق بدهيم.
چه عشق را بپذيريم و چه هديه بدهيم در هر دو صورت ما برنده هستيم. هر چه آن را ابراز كنيم شعله هاي آن بيشتر میشود و خودمان بیشتر لذت مي بريم و فضاي عشق درون مان بزرگتر مي شود. لازمه اين عمل آگاهي، تمايل، خويشتن پذيري و فروتني است تا درون ما آماده شود.
اگر دانه اي را بگذاريم روي ميز آهني هيچ وقت آن دانه رشد نمي كند و از آن چيزي به وجود نمي آيد. پس دانه را حتما بايد در زميني بكاريم كه آن زمين قدرت پذيرش دانه را داشته باشد، آن را در بر بگيرد و از آن نگهداري كند.
پس ذهن خود را با پذيرش و بخشش خود حاضر كنيم براي كشاورزي. بعد دانه هاي افكار مثبت و سازنده و احساسات خوب را در اين زمين آماده و پذيرا مي كاريم و حالا بايد صبر و بردباري به خرج دهيم كه اين دانه شروع به جوانه زدن کند. وقتي جوانه زد بايد شروع كنيم به دادن آب، غذا و نور وعلف هاي هرز را بكنيم تا اين جوانه رشد كند و بزرگ شود. پس از مدتي اين جوانه گياه، سپس گل بعد از آن ميوه مي دهد و در آخر ميوه را برداشت مي كنيم.
زمانی که فكر كرديم همسرم را دوست دارم و به او يك كلمه عاشقانه مي گويم اين دانه را كاشته ايم. اگر منتظر هستيم همان لحظه این شخص كه تاکنون عادت به شنیدن چنين حرف هایی نداشته است به ما بگويد من هم تو را دوست دارم و اين انتظار برآورده نشد، نباید بگوييد كشاورزي فايده ندارد. يادمان باشد پذيرش را ما تمرين مي كنيم. انتظار نداريم ديگران پذيرش داشته باشند. چون بعضي وقتها در مشاركت ها مي شنويم كه دوستان مي گويند خانواده هنوز مرا باور ندارند.
پس آن كلام عاشقانه را كه گفتيم حالا بايد صبر كنيم تا جوانه بدهد. تازه وقتي جوانه زد، يعني همسرمان نگاه جديدي به ما كرد، حالا بايد شروع كنيم با معرفت و ايثار اين جوانه را دایم غذا بدهيم. با كلام خوب و مثبت آبياري كنيم و با روشن بيني و باز بودن ذهن، نور بدهيم به اين رابطه و با اميد و ايمان منتظر باشيم كه ميوه بدهد.
واقعا هم منتظر باشيم. مقاومت كنيم و پشيمان نشويم. صبر كنيم به زودي ميوه اش را مي بينيم. زماني كه ميوه را برمي داريم و لذتش را مي بريم، به صورت ارادي يا غيرارادي باز يك كلام عاشقانه ديگر مي گوييم و اين چرخ مي چرخد.
خيلي مهم است ياد بگيريم با اعتماد به انجمن بر ذهنمان كنترل داشته باشيم. جلوي خيالات را گرفتن مثل با اقتدار رفتار كردن است. وقتي بيماري دروغي را در سرمان مي گذارد و مي دانيم كه با اصول انجمن نمي خواند، مثلا مي گويد شما بد هستيد. اگر ما بگوئيم بله، ما بد هستيم و من خوب نيستم با بيماري به توافق رسيده ايم، اما اگر بيماري بگويد شما بد هستيد ما به او بگویيم انجمن مي گويد من خوب هستم ما با انجمن موافق هستيم.
بر افكارمنفي و بد غلبه كردن يعني بر بيماري غلبه كردن. براي اين كار نبايد بنشينيم و اجازه دهيم هر فكر منفي ما را كنترل كند. ما بايد با تمرين اصول روحاني قدم ها و با اقتدار افكار منفي را كنار بگذاريم.
ما نميتوانيم بيمار گونه رفتار كنيم و انتظار داشته باشيم بر بيماري غلبه كنيم. مثل اينكه انجمن مي گويد ببخش تا پيروز شوي، اما ما نبخشيم و در عین حال بخواهيم كه بر بيماري پيروز شويم.
طرز فكر سرنوشت ساز
چيزي كه مي تواند سرنوشت همه ما را تحت تاثیر قرار دهد. اين ماه حقوق نداريم. گراني بيداد مي كند. كرايه خانه عقب افتاده است. از شير حمام آب چكه مي كند. بچه ها در مدرسه بي انضباطي كرده اند و ما را براي آن احضار كرده اند. از خانه مي آیيم بيرون يك خودرو از عقب به ما مي زند. مي رويم سر كار ناگهان مي گويند ما به شما احتياجي نداريم. وقتي مي آييم خانه مي خواهيم استراحت كنيم، مي بينيم همسرمان ناراحتی می کند که فلان چيز را نداريم. از طرف ديگران آسيب مي خوريم و...
در زندگي همه ما اين بحرانها وجود دارد. ما به عنوان معتاد در حال بهبودي با اين مشكلات و بحرانها روبرو هستيم مثل همه افراد ديگر. در واقع ما درگير جنگ هستيم و اين جنگ همه زندگي ما را در بر مي گيرد و هميشگي است. اين مشكلات دامن گير ما مي شود.
به همین خاطر مي خواهيم در مورد واکنشهايمان و نحوه برخورد با بحران ها صحبت کنیم و اينكه با چه طرز فكري با آنها روبرو شويم كه باعث بركت و شادي ما باشند. چون خود بحران ها مشكل ساز نيستند، بلكه واکنش ما نسبت به اين بحرانها است كه مي تواند مشكل ساز باشد.
براي ما مشكلاتي پيش مي آيد. اگر سختي و مشكلات نباشد، غير طبيعي خواهد بود. در اين جهان هميشه گرفتاري هست و ترسي از آنها نداريم. زيرا خدا با ما است. ايمان داريم و خاطر جمع هستيم وقتي به تجربيات گذشته مان نگاه مي كنيم و اميدي به نجات نداشتيم، ما را نجات داد.
بعضي از معتادان تصور مي كنند براي معتادان در حال بهبودي يا آنهايي كه پاكي شان بالا مي رود ديگر اصلاً نبايد در زندگي مشكلی وجود داشته باشد و اگر مشكلي ببينند مي گويند يك جاي كار شما ايراد دارد. شايد گناهي كرديد كه اين سختي و ناراحتي در زندگي شما هست.
اين طرز فكر اشتباه است كه اگر كسي در سختي و مشكلات فرو رفت به حتم بار گناهانش را بر دوش مي كشد و نبايد زحمتي در زندگي يك شخص معتاد در حال بهبودي وجود داشته باشد.
در انجمن تجربه هاي مختلف معتاداني را مي بينيم كه چطور در مشكلات رشد كردند. خدا را شكر كه اين هديه به معتادان داده شد و خدا اجازه داد كه اينها در تجربيات معتادان شكوفا شود و شكل بگيرد. معتادان بسياري اين اصول را در زندگي خود تجربه كرده اند.
ما از تجربيات زنان و مردان معتاد كه قبل از ما با اصول زندگي و رشد كردند، نمونه هاي زياد و خيلي خوبي داريم كه مي توانيم از آنها درس بگيريم.
در زندگي همه ما معتادان گرفتاري، سختي، بن بستها، بي پولي، بيكاري و از اين دست اتفاقات و حالات بسيار پيش مي آيد. گاهي نمي دانيم چه بايد بكنيم و داد مي زنيم خدايا اينها چيست. عده اي در مشكلات دچار لغزش مي شوند و عده اي ديگر با وجود همه ضعف هايي كه دارند از سختي ها و بن بست هاي زندگي نمي هراسند و مي جنگند و سرانجام پيروز و سربلند بيرون مي آيند.
اين تجربه و پيام معتادان براي ما دو ديدگاه را به وجود مي آورد؛ نخست ديدگاه معتاداني است كه مي گويند خدايا اين چه بلايي است كه سر ما آوردي. اين عكس العمل طبيعي ما معتادان است وقتي در مقابل سختيها قرار مي گيريم فريادمان هميشه رو به بالا است. آي مُردم، اين چه اتفاقي بود، عجب گرفتاري شدم پس اين خدا كجا است. چرا مرا انداخته در اين بن بست و اين اتفاقات چیست. وعده انجمن چیست، سختي، يا آرامش.
ديدگاه دوم كه ديدگاه متفاوتي است، معتاداني را شامل مي شود كه پر از اميد و ايمان هستند. وقتي در حال خدمت هستند با طرز فكر معتادان آشنا هستند. اعمال و رفتارشان به معتادان ديگر تسلي مي دهد.
آنها با عشق به ديگران مي گويند نترسيد. كافي است بايستيد و مقاومت كنيد. ايستادگي كنيد و نگاه كنيد كار خدا را. مشكلات به خاطر رسیدن به نتيجه بهتري است. همانند آهني كه چندين بار در كوره قرار مي گيرد تا تبديل به فولاد شود. گاهي فكر مي كنيم خداوند درنگ مي كند برای كاري كه در زندگي ما خواهد كرد.
خدا زود نمي دهد، ولي دير هم نمي كند. گاهي اجازه مي دهد زندگي ما شب باشد آن وقت است كه ما زيبايي ستاره ها، زيبايي نور ماه و جلوه هاي ديگري را مي بينيم.
اگر من بخواهم از تجربه زندگي خودم بگويم و مطمئن هستم تجربيات شما هم همينطور است كه سختيها براي بهبودي، براي بهتر شدن و نتيجه بهتري گرفتن است.
اگر ما عميقترنگاه كنيم، مي بينيم زندگي ما در دست هاي خداوند است. خدايي كه محبت است و ما را دوست دارد و ما دوست صدايش مي كنيم. پس در نتيجه مي توانيم خيلي آرام تر، بدون دغدغه و نگراني و تشويش از اين بحرانها عبور كنيم. چون مي دانيم نتيجه براي ما بهتر خواهد شد. خدا را شكر براي اين انجمن و براي اين خداي بزرگ و عاشق و مهرباني كه داريم.
چطور مي توانيم طرز فكرمان را مثبت كنيم. چگونه مي توانيم به مسایل مثبت نگاه كنيم. راحت است كه ما منفي باف و منفي بين باشيم، ولي مثبت نگاه كردن از ديد معتاد در حال بهبودي، نگاه كردن فراتر از گذشته است.
انجمن به ما مي گويد كه چطور بايد نگاه كنيم. آن تجربيات يا آن فشار و زحماتي كه در زندگي مي بينيم، تجربه مي كنيم يا لمس مي كنيم و با آنها روبه رو مي شويم.
راهنمايم مي گويد، هيچ تجربه و اتفاقي جز آنكه مناسب معتادان باشد ما را لمس نمي كند و خداوند اجازه نمي دهد بیشتر از طاقتمان آزموده شويم. خدا ما را در بن بست نمي گذارد كه راه خلاصي از آن وجود نداشته باشد. در تجربه اي نمي اندازد كه ما توانايي مقابله با آن را نداشته باشيم.
اگر اتفاقي در زندگي ما رخ مي دهد، صد در صد مي توانيم سربلند از آن بيرون بياييم و مي توانيم با آن مقابله كنيم. چون ما را مي شناسد توانايي ها، نقاط ضعف و قدرت ما را مي داند و راه حلي مي سازد.
باز برمي گرديم به مسئله نگريستن كه چگونه ما بايد به مسایل نگاه كنيم. اگر خوب نگاه كنيم، مي فهميم كه اين تجربيات براي اين است كه شخصيت روحاني ما شكل بگيرد و قدرت خدا آشكار شود.
خداوند خودش و رحمتش را در اين تجربيات زندگي نشان می دهد، هر چند براي ما سخت باشد او مي خواهد درون ما در سختي ها عشق و محبت رشد كند تا ضعفها و نقص ها و هر چيزي كه مانع مي شود تا خودمان و ديگران را دوست داشته باشيم از آنها رها شويم و به وسيله اين تجربيات پخته شويم تا بتوانيم به ديگران خدمت كنيم.
مثل سنگ تراشي كه تكه سنگي را با يك قلم و چكش مي تراشيد. هنگام تراشيدن دردناك بود، ولي بعد اثری زیبا خلق شد. به او گفتند آن مجسمه را چطور درست كردي. به چه شكل شروع كردي. خيلي زيبا است. مجسمه ساز توضيح داده بود كه من كاري نكردم. اين مجسمه زيبا درون آن سنگ بود. من فقط اضافه هايش را در آوردم خودش آمد بيرون.
خدا با اين تجربيات تلخ و شيرين است كه ما را مي تراشد و چهره حقيقي ما را از سنگ یا به عبارتی همان قالب بيرون مي آورد. عده اي از اعضاي قديمي مي گويند تجربيات در حال حاضر با دردها آميخته است، ولی در آينده ميوه هاي سلامتي را به بار مي آورد.
راهنمايم مي گويد براي آنان كه خدا را دوست دارند و طبق اراده او حركت مي كنند همه اتفاقات براي خيررساندن به ايشان با هم در كارند. اينها براي خير و خوبي ما است. براي اينكه مابه يك نقطه مثبت در زندگيمان برسيم. همه اينها براي بركت ما است. براي عوض شدن شخصيت ما.
براي اينكه ما خودمان را بشناسيم. براي اينكه خداي خود را بهتر بشناسيم و در نهايت براي به دست آوردن تجربيات است. در واقع اگر ما اينطور نگاه كنيم زندگي براي ما عطر و بو و رنگ ديگري می گیرد. زندگي براي ما عوض مي شود و ديگرمثل سابق نيست.
اگر اينطور فكر كنيم كه خدا دایم مي خواهد مرا تنبيه كند يا امروزچه چوبي مي خواهد توي سرم بزند (ما اين گونه رفتارها و طرز تفكر را در محيط اطرافمان به فراواني مي بينيم) در آخر به بن بست برمیخوريم و عاقبت هم سردرد و زخم معده و اعصاب خُردی و... ولي اگر طرز فكر و نگاه ما مثبت باشد، خيلي راحتتر و با آرامش زندگي خواهيم كرد.
روش ديگر، كمك يك معتاد به معتاد ديگراست. در حقيقت با يك دست دادن و با دست ديگر گرفتن است. خدا مي خواهد از من استفاده كند درزندگي و خدمت و من باعث بركت ديگران باشم، ولي اگر خودم تسلي نيابم چطور مي توانم اين تسلي را به ديگران بدهم. اگر خودم محبتي را نگرفتم، چگونه مي توانم محبت بدهم. دوستان بهبودي مي گويند رايگان يافته ايد، پس رايگان بدهيد. پس من بايد تسلي بيابم.
اما چه وقت مي توانم تسلی بيابم. وقتي خودم در زحمت هستم. وقتي من در گرفتاري مي افتم. وقتي صاحب خانه سر ماه به من نگاه مي كند. وقتي پشت چراغ قرمز ايستاده ام و راننده بي احتياطي از عقب به من مي زند و پرت مي شوم يا موتور خراب مي شود. بعد هم مجبور مي شوم كه موتور را دور بيندازم و هر روز بيشتر از توانم كار مي كنم، اما در خانه با همسر يا فرزندم بگو مگو دارم يا دخلم كفاف خرجم را نمي دهد. من هيچ مقصر نيستم و فرياد مي زنم خداوندا چرا؟
اجازه بدهيد تجربه زنده يكي از دوستان بهبودي به نام پارسا كه خودش نوشته است را برايتان بازگو كنم. صبح قبل از حركت به سمت محل كارم اين دعا را خواندم؛ خداوندا تو را ستايش مي كنم و مي پرستم زيرا تو خداوندي و شايسته پرستش. مرا ابزاري قرار ده در دستان خودت براي بركت بخشيدن به زندگي ديگران. از تو مي خواهم كه كمكم كني همسري باشم مسئول و وفادار و پدري باشم دلسوز براي دخترم تا بتوانم نيازهاي خانواده ام را برآورده كنم .
اي خداوند زندگي مرا بركت بده و نيازهاي مرا برآورده كن. خداوندا به من صبر عطا كن تا اشتباهات ديگران را بپذيرم. مرا از شر وسوسه ها دور نگه دار. مرا تو بساز تا خادم نيكويي باشم. به من حكمت بده تا خواست و اراده تو را تشخيص دهم و قدرت بده تا آن را انجام دهم. زندگي و اراده ام را به دستان تو مي سپارم از من بساز آنچه را كه خود اراده مي كني.
بعد از دعا، سوار موتور شدم و حركت كردم به سمت ميدان قيام. وقتی رسيدم مامور راهنمايي و رانندگي جلوي مرا گرفت و مدارك خواست. من هم چون موردي نداشتم، خلاف نكرده بودم و كلاه هم روي سرم و مداركم هم كامل بود با لبخند و گفتن خسته نباشيد مداركم را تحويل دادم.
ولي مامور گفت: موتورت بايد توقيف شود. لبخند در دهانم خشك شد و در حالي كه تعجب كرده بودم، پرسیدم: چرا. گفت: خط ويژه رفتي. گفتم: خانه ما كوچه پاييني است كه الان من از كوچه آمدم بيرون و اين مسيري كه آمدم راه من است و خلاف نيست. مامور گفت: تو داشتي خلاف مي آمدي. تاکید کردم: مي گويم خانه ما اين طرفه و از اين مسير آمدم. آن وقت مي گويي از آن طرف داشتي مي آمدي.
مامور اشتباه مي كرد و قبول هم نداشت. يواش يواش بگو مگوهاي ما، مرا عصباني كرد و با مامور درگيري مختصري پيدا كردم كه مامورهای ديگر هم آمدند و موتور مرا توقیف کردند و برگه توقيف موتور را به من ندادند و گفتند به دليل درگيري با مامور بايد به مركز راهنمايي و رانندگي سه راه افسريه مراجعه كنيد.
از اين اتفاق خيلي ناراحت شدم و گفتم چرا اين اتفاق بايد دقيقاً بعد از دعا كردن من اتفاق بيفتد. مگر خدا دعاي من را نشنيد. من از خدا بركت خواستم اون به من گرفتاري و مشكل داد. اگر خلاف كرده بودم، دلم نمي سوخت. مي گفتم نتيجه كار خلاف خودم است و شايد اين همه دچار افكار آزاردهنده نمي شدم.
رفتم پيش پدرام با او صحبت كردم و شايد كمي با طعنه گفتم اين همان خواست خداست كه راجع بهش صحبت مي كني؟ پدرام در حالي كه با من احساس همدردي مي كرد، گفت: اعتماد زماني آشكار مي شود كه ما جوابي براي پرسشهایمان نداريم. اگر مي دانستيم كه ديگر اعتماد معني پيدا نمي كرد. من نمي خواهم براي تو تفسير كنم كه شايد مي رفتي جلوتر تصادف می کردی يا تفسيرهاي ديگر كه درد بيشتري را برایت بازگو کنم تا تو راضي شوي به همين اتفاق.
من الان جوابي براي اين اتفاق ندارم، اما يك چيز را مي دانم، اين كه خداوند هميشه و در همه حال ما را دوست دارد محبت مي كند و مي خواهد كه ما در بلوغ روحاني رشد كنيم و بهترين را براي ما مي خواهد. هر اتفاقي حتما براي تو نيكو است و خداوند صداي دعاهاي تو را شنيده است و جواب مي دهد. آگاه و هوشيار باش كه ببيني چه چيز خوبي خداوند در ارتباط با اين اتفاق براي تو در نظر گرفته است و از آن استفاده كن.
مدتي بود كه بعد از پايان ساعت كار مي رفتم در محله بي سيم خانه یکی از دوستانم و تا آخر شب دور هم بوديم و خوش گذراني مي كرديم، اما از روزي كه موتورم را گرفتند، چون وسيله نداشتم مي رفتم خانه. اين وضعيت 10 روزي ادامه پيدا كرد. چون ماموري كه من با او درگير شده بودم رفته بود مرخصي برگه موتورم را نمي دادند و مي گفتند بايد صبر كني تا مامور از مرخصي بر گردد.
در اين 10 روز که بعد از كار به خانه می رفتم، واقعيتي براي من آشكار شد. واقعيت اين بود كه من نسبت به همسر و دخترم بي خيال بودم. در صورتي كه همسر و فرزندم به حضور من در خانه نياز داشتند و من بايد بعد از ساعت كار نزد آنها می رفتم و مسئوليت شوهر بودن را براي همسرم و پدر بودن را براي فرزندم انجام مي دادم.
من نسبت به اين واقعيت نا آگاه بودم و بعد از اين اتفاق، حتي وقتي موتورم از توقيف آزاد شد، سعي كردم به مسئو ليتم متعهد باشم و تغييري در رويه زندگيام ايجاد كنم.
نمي دانم اگر اين اتفاق نمي افتاد، من تا كي به شكل گذشته زندگي مي كردم و يا چه وقت میفهميدم كه اشكالي در افكار و باورها و انجام مسئوليتهاي من وجود دارد. چون قبلا فكر مي كردم همين كه من نياز هاي مادي خانواده را فراهم مي كنم، كافي است و اصلاً به نيازهاي عاطفي و ديگر نيازهاي آنها توجه نداشتم و آنها را نمي شناختم.
دیگر اينكه با نبودن موتور من از شر وسوسه ها دور شده بودم. بعد از اين واقعه، زندگيام بركت پيدا كرد و صميمت و محبت بيشتري در زندگي من حاكم شد و اين اتفاق و آشكار شدن راز آن احساس رضايت خوبي به من منتقل مي كند. اين بهترين هديه اي بود كه خداوند در اين مقطع از بهبودي به من داد. در حالي كه من اصلا به اين موضوع فكر هم نمي كردم.
امروز وقتي به آن اتفاق فكر مي كنم، هنوز هم نمي توانم بفهمم كه خواست خدا بود يا نبود كه موتورم توقيف شود، اما مطمئنم خدا مي خواست من تغييري در زندگيام ايجاد كنم و به مسئوليتهايم متعهد باشم. به این ترتیب يكي ديگر از مشخصات نيروي برتر براي من روشن شد. اينكه خداوند هنرمندي است كه از ميان مشكلات و اتفاقات تلخ زندگي بهترين و شيرين ترين هدايا را به ما مي دهد.
متوجه شديد روش كار خداوند را. پارسا صبح دعا كرد و خداوند صداي او را شنيد و جواب داد، اما وقتي موتورش توقيف شد، فكر كرد خداوند اشتباه شنيده است يا كارش را بلد نيست و مي خواهد به او خسارت بزند.
گاهي در زندگي چيزهايي را دوست داشتيد، اما از دست داده ايد و ناراحت شده ايد، ولي بعد متوجه می شوید كه چقدر براي شما بهتر شد كه آن را از دست داديد يا براي خيلي چيزها دعا كردم كه داشته باشم، اما پس از يافتن آرزو مي كردم آن را نداشته باشم.
تمام اين تجربه ها يكي پس از ديگري خود را نشان مي دهند، ولي باز برمي گردم به اين نكته كه خدا مي خواهد من اين تسلي و تجربهاي را كه از او دريافت كرده ام را به ديگران انتقال دهم. بگويم بله براي من هم پيش آمده من هم در اين گرفتاريها افتاده ام، اما به خاطر اين نبوده است كه گناهكار بودم. درست و صادقانه زندگي مي كردم، اما خدا مي خواهد از من وسيله اي بسازد براي بركت دادن به ديگران. از من كانالي بسازد كه رحمت و فيضش جاري شود. در نتيجه به من اجازه مي دهد كه در سختي ها قرار بگیرم.
در سختي ها و تنگي ها زانو مي زنم در حضور خدا و تسلي مي يابم و از اين تسلي گرانقيمت بعدها مي توانم براي ديگران استفاده كنم. وقتي من در مشكل هستم، مي توانم اين گونه نگاه كنم كه اين يك دانشكده، يك كلاس درس است. از اين مشكلي كه الان در آن هستم، بیماری، درد، بي پولي و ... بهره مي برم.
همه اينها را كه مي گويم گذرانده ام، در واقع پول داشتن را تجربه كرده ام، فقر راهم ديده ام. هر دو را چشيده ام. راحت زندگي كردن و در تنگنا ماندن را مي شناسم و دردهاي فيزيكي يا ناراحتي روحي را تجربه کردهام.
وقتي نگاه مي كنم، مي بينم كه خدا اجازه داد كه اينها را لمس كنم و به عنوان يك گنجينه، يك تجربه عالي بياموزم تا بتوانم براي افرادي كه در حال درد و يا مصرف هستند و مي خواهند نجات پيدا كنند به خاطر آنها من باشم و بتوانم به آنها بركت دهم. نه اينكه ديگران را حقیر بشمارم و آنها را سرزنش و محكوم كنم.
پيوسته به خود مي گويم وقتي كه از چيزي نتيجه نگرفتي، خسته نشو و بیمقدار نشمار. اتفاقاتي را كه در زندگيت مي افتد، درد و رنج ها را كوچك نپندار. نگو واي اين چه مصيبتي است. اينها با ارزش هستند. وقتي در حال خدمت هستي و از ديگران سرزنش مي شنوي، خسته و آزرده خاطر نشو. ناراحت نشو. نگو ديگر بس است تحمل ندارم. لحظه اي تامل كن و بركاتي را كه خداوند به تو داده بياد بياور.
بگو خداوند مرا دوست دارد. مرا لايق دانسته و اين توانايي را در من ديده كه اجازه داده است از اينها بگذرم. خدا من و شما را در سختي نگه نمي دارد، به خاطر اينكه گناهكاريم يا كار بدي كرده ايم يا معتادان بدي بوده ايم. نه، برعكس. به خاطر اينكه گنجي بيابيم و سرمايه اي به دست بياوريم و خداوند بتواند در آينده از ما استفاده كند.
من از خدا ممنونم كه تمام دردها و سختي هاي گذشته ام را براي خير من به كار برد. اگر سختي هست، خداي شفا دهنده هم هست. وقتي خدا مرا صدا كرد و من گوشها و چشم هايم را باز كردم، راه حلها را ديدم و توانستم از آن گرفتاريها بيرون بيايم، حالا تجربه دارم و مي توانم اين را با شما در ميان بگذارم. وگرنه حرفي براي گفتن نداشتم. خدا را شكر براي چنين خداي عظيمي که واقعاً حكيم و كارهايش اعجاب آور است.
بله دوستان. بحرانها در زندگي ما هستند. ما دچار مشكلات مي شويم، ولي مشكلات و بحران ها نيستند كه مشكل ساز مي شوند، بلكه طرز نگرش ما وواکنشهاي ما است كه اتفاقات را بحران می کند و به آنها شكل مي دهد.
وقتي نيروها وافكار منفي به سراغ ما مي آيند، شروع به فعاليت مي كنند تا مانع شوند كه بركت آسماني را كه خدا براي ما در نظر گرفته است را دريافت كنيم.
به همين دليل بايد در زندگي توانمندیهایی را كه لازم داريم، به دست بياوريم تا ما را از شكست، از تهي بودن و از فريب خوردن نجات دهد. پس تدبیر مشخص مي تواند ما را در زندگي كمك كند تا بتوانيم درهايي راكه مانع دريافت لطف خداوند است را ببنديم. ما در زندگي نه فقط از نظر مالي یا جسمي بلكه از نظر روحاني مي توانيم بركات آسماني را به دست بياوريم.
بايد به همديگر كمك كنيم و بدانيم چطور مي توانيم هدايا و استعدادهايي را كه خدا به ما داده است را بشناسيم و اگر در موقعيت نامناسبی قرار گرفتيم، سردرگم نشويم و بتوانيم درها را به سوي منفي نگري و مسایلی كه ذهن ما را می بندد و احساسات ما را فلج می کند، ببنديم.
بدانيم چطور مي توانيم بر اساس وعده هاي انجمن، پيروزي را كه خدا براي ما آماده كرده است را دريافت كنيم.
گاهی ما فكر مي كنيم چطور مي توانيم بر سختيها و مشكلات زندگي پيروز شويم و راه حل چيست. در زندگي همه ما سختي و مشكلي وجود دارد و مي دانيم كه اين گونه مسایل ما را در فشار قرار مي دهد، ولي مي خواهم بگويم بهتر است در چنین موقعيتهایی جنگ و ناراحتی راه نیندازیم. براي اينكه از ميان همان سختي ها و مشكلات بركتهايي مي تواند نصيب ما شود كه در حالت عادي نميتوانيم آنها را دريافت كنيم.
پس كليد موفقيت فقط رهايي نیست، بلكه بايد بتوانيم از آن تجربه نکتهای را ياد بگيريم كه گاه مي تواند زندگي ما را تغيير دهد. مثل آسيب ها، آشفتگيها وعجزهاي گذشته که امروز سرمايههاي ما شده است كه چگونه فريب نخوريم و چگونه بتوانيم به همديگر كمك و در زندگي رشد كنيم.
البته سختي ها پيش می آیند وما آنها را دوست نداريم. كلمه سختي ها وقتي معني مي شود، يعني وقتي دو پدیده همديگر را قطع مي كنند و كنار هم ديگر قرار مي گيرند. پس همه ما دچار سختي مي شويم. وجود اين سختيها روشي است براي اينكه ما بتوانيم به خداوند اعتماد كنيم.
بسياري از معتادان در زندگي دچار آسيبها و گرفتاريهايي مي شوند و بعضي ها چند مشكل را با هم تجربه مي كنند. از چپ و راست، بالا و پايين. بعضي وقتها مشكلات وسختي ها از هر راهی و از هر سمتي به ما فشار مي آورند.
وقتي ما وسط اين سختي ها هستيم دشمن ما بيماري، براي ما تلهاي آماده مي كند. ما بايد اين را درك كنيم كه بيماري دنبال خواسته هاي منفي ما است و هدفش اين است كه ما را به جهت منفي سوق بدهد و زبان ما را به شكايت و سرزنش ديگران باز كند.
مواظب باشيم. زيرا يك انتخاب است و در حال عبور از آن هستيم. اجازه ندهيم بيماري مسایل منفي را در زندگي ما ایجاد كند. ما در میان سختيها باید ايمانمان را حفظ كنيم و ايمان بُردباري و استقامت را رشد مي دهد.
خدا مي خواهد ما را به كساني نزديك كند كه كليدهايي هستند براي درهايي كه بايد به روي زندگي ما باز شود. معمولا وقتي مي خواهيم بركت خدا را دريافت كنيم، هميشه صداها و گزارش هاي منفي به گوش ما مي رسد. ما بايد ياد بگيريم كه به فريب خوردن، تهي بودن و شكست خوردن تن ندهيم. خجالت نكشيم. راهنمايم مي گويد طبق اصول انجمن حركت كن. نترس. زيرا كه خجل نخواهي شد. منتظر تاييد ديگران نباش. براي اينكه ديگران جز منفي بافي معمولا كار ديگري انجام نمي دهند و شما احتياجي هم به تاييد ديگران نداريد. شما تاييدتان را بايد از خداوند دريافت كنيد.
بعضي از معتادان در بهبوديشان دچار مسایلي مي شوند كه خود را مقصر مي دانند. در صورتي كه ربطي به آنها ندارد. برای نمونه يكي ازاعضاي خانواده، فاميل، انجمن يا رهجوی ما كار منفي انجام دهد، ما دچار ناراحتي مي شويم. در حالي كه اين مشكل ما نيست و ما نبايد به خاطر اشتباه ديگران خجالت بکشیم یا زیر فشار باشیم.
ممكن است بترسيم كه ديگران در مورد ما چه فكر مي كنند و چه مي گويند. مهم نيست كه ديگران در مورد ما چه نظری دارند، ما بايد از نگرش منفي كه نتيجه اش خجالت است، آزاد شويم. از كاري كه انجام نداده ايم، نبايد خجالت بكشيم.
وقتي اشتباهي نكرده ايم لازم نيست معذرت خواهي كنيم. اين در را ببنديد وقتي آن در را مي بنديم در اصل منتظر تاييد انسانها نيستيم. اين نکته جزو مسایلی مهمي است كه ما بايد دريافت كنيم. مهم است كه بدانيم خواست واراده خدا در مورد موقعيت زندگي ما چيست. بايد دری را كه ديگران از طريق آن نظرات خودشان را داخل زندگي ما مي ريزند را ببنديم.
منتظر تاييد دیگران نباشيم. هر تصميمي كه مي گيريم يك تصميم عالي نخواهد بود. ما اشتباه خواهيم كرد، اما خود را سرزنش نمي كنيم. پس در را ببنديم برروي اجازه گرفتن براي انجام كاري كه مطمئن هستيم درست است. با راهنمايمان مشورت كرديم و با اصول انجمن محك بزنيم. نمي گويم بي تربيت باشيم و اجازه نگيريم يا اجازه ندهيم ديگران صحبت نكنند.
ما بايد صداي درونمان را بشنويم و بشناسيم و از او تاييد بگيريم. بعضي معتادان به حرف هاي خودشان اعتماد ندارند منتظر هستند ديگران بگويند كه شما درست مي گوييد.
كساني هستند كه منتظر حمله و نابود كردن زندگي ما هستند. بايد ياد بگيريم كه در را به روي آنها ببنديم. آنها كه دایم ما را پايين مي برند، خرد و كوچك مي كنند، متلك مي گويند، كنايه مي زنند، غيبت مي كنند، احساس حقارت به ما مي دهند. آن درها را ببنديم و به خداوند اعتماد كنيم.
خيلي ها ممكن است ما را هر لحظه خرد و اذيت كنند و حرف نامربوط بزنند یا مسخره كنند. به اينها توجه نكنيم و در را به روي آنها ببنديم. آن دري كه هميشه مانع از گرفتن تصمیم درست مي شود را ببنديم. نظرات ديگران را محترم بشماريم. نظرات كساني كه واقعا خيرخواه ما هستند و صلاح ما را مي خواهند.
سخنان كساني كه هميشه جز ياس و شك و ترديد چيزي در دل شما نمي آفرينند را از خود دور كنيد و در را به روي انسانهاي شكاك و نااميد ببنديد.
در ديگري كه بايد بسته شود اين است كه ما نبايد دنبال اين باشيم كه با حرف ها و رفتارمان انسانها را تحت تاثير قرار دهيم. بهتر است ياد بگيريم زندگي خود را تحت خواست و اراده خدا قرار دهيم. آنها كه دنبال تاييد انسانها هستند و در حضور ديگران دعا و خدمت مي كنند، کارشان براي تاييد طلبي است. ما نبايد با خدمت يا رفتار و گفتارمان تعجب مردم را برانگيزيم تا مردم بگويند فلاني چقدر آدم بزرگي است.
ما بايد در موقعيتي قرار بگيريم كه خداوند خواسته و اراده كرده است. وقتي كه بتوانيم قلب خدا را لمس كنيم آن وقت است كه ديگران - هر انساني كه باشد – خواهان داشتههای ما مي شوند برای داشتن چنين امتيازي دعا می کنند که ما درارتباط مان با خداي زنده دريافت كرده ايم.
ما تنها كسي نيستيم كه از اين موقعيت ها عبور مي كنيم، معتادان بسيار ديگري هم هستند كه از اين مسير درست عبور مي كنند. ما تنها كسي نيستيم كه مي خواهيم با خدا رابطه داشته باشيم. همانطور كه خداوند در ضعفهايمان به ما قدرت داد كه آرامش داشته باشيم. ما هم بايد بركت را به همسايه ها و نزديكانمان برسانيم.
البته بحث افكار منفي ادامه دارد. فكر كنم ده صفحه ديگر به زودي به آن اضافه كنم که اين طور شروع مي شود:
وقتي افكار ما منفي است زندگي ما منفي مي شود
وقتي افكار ما مزخرف است زندگي ما...
پدرام
ايمل
وبلاگ
Pedram1behboudi.blogfa.com
موبايل
09329164217-09192190282